ولايت چيست و چه انواعي دارد؟ قسمت سیزدهم
یا رب
چرا «ولايت فقيه» مى گوييم نه «وکالت فقيه»؟
قبل از پاسخ گويى به اين پرسش، بايد بدانيم که تفاوت وکالت با ولايت چيست و ديگر آن که «حاکميت سياسى» ماهيتاً در چه مقوله اى مى گنجد; آيا بايد حکومت ها را از مقوله ى «وکالت» بدانيم يا ولايت؟
اگر از يک زاويه به وکالت نگاه کنيم، مى يابيم که وکالت، خود، نوعى ولايت است; زيرا به موجب عقد وکالت، شخص وکيل، حقّ تصرّف پيدا مى کند و دخالت و تصميمات او، نسبت به ديگران، در اولويت قرار مى گيرد و ماهيت ولايت هم، چيزى جز اولويت در تصرف نيست. از اين بُعد، مى توان وکيل را يکى از اقسام اولياى شرعى برشمرد، چنان که عدّه اى از فقها، چنين تعبيرى را، درباره ى عقد وکالت مطرح کرده اند.[37]
ولى امروزه، در کاربرد رايج، معمولا وکالت در مقابل ولايت قرار مى گيرد و اين دو مفهوم، متباين و غيرقابل جمع هستند. طبق اين نگرش، اهمّ تفاوت هاى وکالت و ولايت که با بحث حکومت و دولت ارتباط پيدا مى کند، عبارت اند از:
1. وکالت، پيمانى متزلزل و قابل فسخ است. هر کدام از وکيل يا موکّل، هر زمانى که مصلحت ديدند، مى توانند آن را بر هم بزنند. در حالى که ولايت، ذاتاً استوار و قابل استمرار است و نمى توان آن را فسخ کرد، مگر آن که شرايط دوام ولايت يا شرايط ولى، موجب فسخ آن گردد و البتّه جاعل ولايت که از استقلال در رأى برخوردار است، در صورت مصلحت، مى تواند ولىّ منصوب خويش را عزل نمايد. امّا مسئله ى «وکالت بلاعزل» که رواج زيادى دارد و به موجب آن، مردم وکيلى دايمى و غيرقابل عزل برمى گزينند، در صورتى صحيح است که شرط بلاعزل بودن وکيل، ضمن عقد لازم ديگرى، مانند بيع و نکاح باشد; ولى اگر شرط وکالت بلاعزل، ابتدايى باشد، الزام آور نيست.
2. در وکالت، تصميم گيرنده ى اصلى، موکّل است نه وکيل و اصالت رأى و ملاک تشخيص، نظر اوست، اما در ولايت، مسئله بر عکس است و ولى از استقلال رأى برخوردار است.
3. وکالت، موقوف بر داشتن حق تصرّف است، موکّلى حقّ توکيل دارد که خودش بتواند در وکالت دخالت کند و ممنوع از تصرّف نباشد. پس در حقيقت، وکالت موقوف بر داشتن اولويت در تصرّف است و از مسير ولايت مى گذرد، در حالى که ولايت چنين نيست; بنابراين وکالتى صحيح و مشروع شمرده مى شود که فرد (موکّل) سلطنت و سلطه بر آن داشته باشد.
4. استمرار وکالت وابسته به موکّل است. هرگاه موکّل از دنيا رفت يا کناره گيرى نمود و يا معزول شد، پيمان وکالت نيز زايل مى شود; اما در ولايت، حقّ اعمال ولايت تداوم مى يابد، هر چند کسى که منصب ولايت را در اختيار ولى قرار داده است، وفات کرده يا سِمَت خود را از دست داده باشد.
5. هر گاه در موردى، صحّت وکالت و مشروعيت آن، مشکوک بود، قاعده و اصل، صحيح بودن آن است پس قاعده ى اوّل در وکالت، «اصالة صحة التوکيل» است. در حالى که در ولايت، اصل، عدم ولايت است; بنابراين انسان در دايره ى امور زندگى خويش، مى تواند براى خود وکيل برگزيند; ولى هيچ انسانى نمى تواند، بر خود ولى نصب کند و حقوق مشروع خويش را، به موجب ولايت، به او بسپارد.[38]
حال با توجّه به تفاوت هاى وکالت و ولايت، بايد دولت و حاکميت سياسى را از سنخ وکالت بدانيم يا از سنخ ولايت؟
يکى از فرضيه هاى رايج، در باب ماهيت حکومت، نظريه ى وکالت است.[39] پيروان اين فرضيه، بر اين باورند که حکومت، پيمانى از انواع وکالت ميان مردم و حاکمان است که به موجب آن، حاکم به وکالت از مردم، در جميع امور مملکت به دخالت مى پردازد; و از آنجا که، وکالت، قراردادى جايز است، عزل حاکم، به راحتى ممکن است. به علاوه، مردم، بدون هيچ مشکل و محدوديتى او را کنترل و بر کارهايش نظارت مى کنند. فرضيه ى وکالت از نظريه هاى رايج ميان انديشمندان اهل سنّت است. به نظر آنان، بيعت مردم با حاکم و خليفه، ماهيتاً چيزى جز عقد الوکالة نيست.[40] بسيارى از سياست دانان نيز با گرايش به فرضيه ى وکالت، به تبعيت از روسو آن را نوعى قرارداد تفسير مى کنند، گرچه قرائت هاى ديگرى هم، براى فرضيه ى وکالت، مى توان در نظر گرفت.
نقد فرضيه ى وکالت: فرضيه ى وکالتى بودن حکومت، با صرف نظر از قرائت هاى مختلف آن، با مشکلات جدّى رو به رو است، به طور اجمال، مشکل عمده آن است که خصلت ها و ويژگى هايى که در بحث تفاوت وکالت و ولايت، براى وکالت شمرده شد، نمى تواند بر ماهيت حکومت منطبق شود; در نتيجه، نمى توان ماهيت حکومت را از سنخ وکالت دانست چون:
1. اهداف و ضرورت هاى تشکيل حکومت و حکمت عملى استقرار نهادهاى سياسى، با پيمانى جايز و بى ثبات، قابل تحقّق نيست. هر حکومتى، صرف نظر از نوع مشروعيت و حق و باطل بودنش، نيازمند ثبات و استقرار است; حتّى در نظامى که مشروعيت خود را برآمده از آراى مردم مى داند و در حکومت هاى ليبرال دموکراسى نيز، حکومت که زمام امر را در دست دارد، از نوعى ثبات و استمرار برخوردار است که هرگز، با وکالتِ مصطلح، قابل توجيه نيست.
2. در وکالت، رأى موکّل اصالت دارد و تصميم گيرنده ى اصلى اوست نه وکيل. در حالى که، در هيچ جاى دنيا، حتى در سرزمين هاى مهد دموکراسى، رييس حکومتى که داراى استقلال رأى و اختيارات مستحکم و قوى نباشد، نمى توان يافت. اساساً در دست داشتن قدرت، معنايى، جز داشتن اختيارات کافى، براى اعمال مديريت و تدبير جامعه ندارد.
3. در وکالت، موکّل، الزامى به پيروى از وکيل خود ندارد. در حالى که، حکومت، نيازمند اطاعت و پيروى مردم است. اگر مردم موکّل اند و رييس دولت، وکيل مردم است; نه اکثريت و نه اقليت، خود را مجبور به اطاعت نمى بينند; در حالى که، در حکومتِ مبتنى بر دموکراسى و انتخابات هم، همه ى مردم موظّف به رعايت قانون و اطاعت از دولت اند و با متخلّفان، برخورد جدّى انجام مى گيرد.
4. دوام پيمان وکالت، وابسته به حيات موکّل و بقاى وى در سِمَت خويش است، در حالى که، در حکومت، اگر برخى يا اکثريت رأى دهندگان وفات يافتند، حکومت به کار خود ادامه مى دهد و با پايان يافتن عمر دولت قبل و استقرار دولت جديد، تمامى کارگزاران حکومت پيشين، مانند استان داران، فرمان داران، مديران اجرايى و نظامى و…، مادامى که دولت جديد، آنها را تغيير نداده است، سمت خود را حفظ مى کنند و تصرّفاتشان در دولت جديد همچنان نافذ و قانونى است; در حالى که، طبق فرضيه ى وکالت، اين تصرّفات، غيرقانونى مى باشد.
5. ضرورت پيروى اقلّيت از اکثريت، مشروعيت رأى اکثريت نسبت به افراد نابالغ و فردى که فرداى انتخابات به سن رأى دادن مى رسد و محدوديت سنّى براى رأى دهندگان، امورى است که نشان مى دهد، حکومت، ماهيتاً از سنخ وکالتِ مصطلح نيست.
6. بر اساس معارف اسلامى و توحيد در ربوبيت نيز نمى توان حکومت را از سنخ وکالت دانست; چون، در وکالت، حق مشروع موکّل، به وکيل واگذار مى شود و تا ثابت نشود چنين حقّى براى فردى ثابت است، چگونه مى تواند آن را واگذار نمايد؟
بنابراين، ماهيتِ حکومت، ولايت است; و حکومت، جنبه ى اجرايى ولايت است; همان واژه اى که در لغت عرب، براى مسئله ى مديريت و سرپرستى و حاکميت، برگزيده شده است. چنان که در پاسخ سؤال اول و دوم گذشت، مفهوم عرفى ولايت، زمام دارى و حکومت است و اين واژه حقيقت شرعيه هم ندارد. لذا ابوبکر با آن که خود را منتخب مردم مى بيند مى گويد: وليتکم و لست بخيرکم;[41] زمام دارى و اداره ى حکومت و ولايت بر شما در اختيار من قرار گرفت در حالى که من بهتر از شما نيستم.يا مأمون عباسى، در پاسخِ نامه ى عدّه اى از بنى هاشم مى نويسد:
و اما ماذکرتم مما مسّکم من الجفاء فى ولايتى فلعمرى ماکان ذلک الا منکم;[42] اين که شما گفته ايد: در ولايت و دولت من بر شما جفا رفته، در حالى که آنچه بر شما رفته از خودتان بوده است.
بنابراين، اگر کسى حکومت منتخب مردم را، نوعى وکالت بداند، در واقع، وکالتِ مصطلح نيست و حقيقت آن ولايت است و به اصطلاح منطقى، رابطه ى ميان حکومت و ولايت، چنان که پنداشته اند، عام و خاصّ من وجه نيست،[43] بلکه عام و خاصّ مطلق است; يعنى هر حکومتى، در واقع ولايت است; ولى ولايت، محدود در حکومت نيست و ولايت هاى ديگرى نيز وجود دارد; مانند ولايت بر وقف يا ولايت بر اطفال و يا ولايت بر قصاص.اکنون، با روشن شدن تفاوت وکالت و ولايت و آشنايى با ماهيت حکومت سياسى، روشن مى شود که چرا، به جاى وکالت فقيه، ولايت فقيه گفته مى شود; وقتى سخن از تدبير و مديريت جامعه است، واژه ى صحيح و مناسب که هم مطابق با کاربرد عرفى و هم منطبق با استعمالات شرعى است و چهره ى حکومت را به طور دقيق مشخص مى کند، واژه ى ولايت است و کاربرد وکالت در مورد آن، کاربردى نادرست و استعمال واژه در غير مصداق واقعى آن است. و در اين حقيقت، تفاوتى ميان انواع حکومت و مبانى مختلف مشروعيت وجود ندارد.
البتّه در پايان، اين نکته را بايد به خاطر سپرد که فقيه نمى تواند بدون فراهم شدن زمينه هاى اجتماعى و آمادگى و رضايت جامعه و انتخاب آزاد ايشان، به اِعمال ولايت و اداره ى کشور بپردازد و چنان که در پاسخ پرسش هاى آينده خواهيم ديد، اِعمال ولايت توسّط ولىّ فقيه موکول به خواست توده هاى مردم است و مديريت او، برآيند اراده ى جمعى يا لااقل اکثريت مردم، براين شيوه ى حکومت و زمام دارى است.
پي نوشتها
[1]ـ راغب اصفهانى، المفردات فى غرايب القرآن، ص 533.
[2]ـ ر.ک: شهيد مرتضى مطهرى، (ولاءها و ولايت ها) مجموعه آثار، ج 3، ص 284 - 307.
[3]ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، ولايت در قرآن، ص 211 - 221.
[4]ـ سوره ى توبه (9) آيه ى 31.
[5]ـ سوره ى احزاب (33) آيه ى 6: پيامبر، نسبت به مؤمنان، از خودشان سزاوارتر است.
[6]ـ مائده (5) آيه ى 55: سرپرست و ولىّ مسلمانان، تنها خداست و پيامبر او و آنها که ايمان آورده اند; همان ها که نماز را برپا مى دارند و در حال رکوع، زکات مى دهند.
[7]ـ ر.ک: عبدالله جوادى آملى، ولايت فقيه و رهبرى در اسلام، ص 81 ـ 86.
[8]ـ ر.ک راغب اصفهانى، المفردات فى غرايب القران، ص 533 و احمد بن فارس، معجم مقاييس اللّغة، ج 6، ص 141.
[9]ـ لسان العرب، ج 15، ص 400ـ402; مجمع البحرين، ج 1، ص 455 - 458، و لغت نامه ى دهخدا، واژه ى ولايت.
[10]ـ براى نمونه ر.ک: تاريخ طبرى، ج 4، ص 130 و 164; ابن اثير، الکامل فى التاريخ، ج 6، ص 355 و ج 3، ص 89، 184، 242 و 340. و ابن قتيبة، الامامة و السياسة، ج 1، ص 38، و ج 2، ص 7، 39، 141 و 142.
[11]ـ شيخ مرتضى انصارى، کتاب المکاسب، ج14، ص 6 و 7.
[12]ـ کلينى، اصول کافى، ج 2. باب دعائم الاسلام، حديث 5، ص 18ـ19: «عن ابن جعفرقال: بُنى الإسلامُ على خمسةِ اشياء: على الصلاةِ و الزکاةِ و الحجِّ و الصّومِ و الولايةِ. قال زرارة: فقلت و أىّ شىء من ذلک أفضل؟ فقال: الولاية أفضل، لأنّها مفتاحهنّ و الوالى هو الدليل عليهنّ».
[13]ـ سوره ى توبه (9) آيه ى 71.
[14]ـ سوره ى مائده (5) آيه ى 51.
[15]ـ سوره ى حج (22) آيه ى 41.
[16]ـ براى آشنايى بيش تر با جامعه ى ولايى و ولايت در مفهوم خاصّ قرآنى و روايى ر.ک: سيد على خامنه اى، ولايت.
[17]ـ ر.ک: امام خمينى، ولايت فقيه، ص 41 ـ 42 و همو کتاب البيع، ج2، ص 466.
[18]ـ ر.ک: امام خمينى، ولايت فقيه، ص 61، و همو کتاب البيع، ج 2، ص 461 - 465.
[19]ـ ر.ک: شهيد مرتضى مطهرى، علل گرايش به مادّيگرى، ج 1، ص 553 - 555.
[20]ـ ر.ک: امام خمينى، صحيفه ى نور، ج 20، ص 459 و ج 21، ص 371.
[21]ـ ر.ک: پاسخ پرسش هاى اول و دوم.
[22]ـ ر.ک: راغب اصفهانى، المفردات، ص 532; ابن منظور، لسان العرب، ج 15، ص 400 ـ 402 و نگارنده، مجله ى حکومت اسلام، شماره ى 9، مقاله ى «مفهوم ولايت فقهى»، ص 43 و 44.
[23]ـ براى تفصيل بيش تر ر.ک: نگارنده، مجله ى حکومت اسلامى، شماره ى 9، پاييز 77، «مفهوم ولايت فقهى»، ص 26 - 29.
[24]ـ ر.ک: محسن کديور، حکومت ولايى، ص 113 - 114.
[25]ـ ر.ک: نگارنده، همان، ص 54 ، 55 ، 58 و 59.
[26]ـ ر.ک: همانجا.
[27]ـ امام خمينى، ولايت فقيه، ص 40.
[28]ـ فاضل مقداد، ضمن آن که از علم کلام به علم اصول تعبير مى کند، در توصيفش مى گويد: «علم اصول، علمى است که در آن از وحدانيت خداوند و صفات و عدالت او و از نبوّت پيامبران و اقرار به آنچه پيامبر اسلام آورده است و امامت ائمه و معاد بحث مى کند.»
شرح باب حادى عشر، ج 1، ص 26.
[29]ـ ر.ک: علامه حلى، کشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 424ـ427.
[30]ـ ر.ک: مهدى حائرى، حکمت و حکومت.
[31]ـ ر.ک: کشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 242 ـ 427.
[32]ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، ولايت فقيه و رهبرى در اسلام، ص 132 - 143.
[33]ـ ر.ک: اکبر گنجى، مجلّه ى کيان، فروردين 77.
[34]ـ ر.ک: کلينى، اصول کافى، ج 2، حديث 5، ص 18 - 19.
[35]ـ امام خمينى، کتاب البيع، ج 2، ص 472.
[36]ـ همو، صحيفه ى نور، ج 20، ص 452.
[37]ـ ر.ک: ميرعبدالفتاح حسينى مراغى، العناوين، ص 352; سلسلة الينابيع الفقهيه، ج 36، المسائل لابن طى، ص 76ـ79.
[38]ـ ر.ک: جواهر الکلام، ج27، ص 377 - 385، 387 و 393 - 394; تحرير الوسيله، ج2، ص 40; عبدالله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 158 - 159 و همو ولايت فقيه و رهبرى در اسلام، ص 97 و 100 - 112.
[39]ـ ر.ک: مهدى حائرى، حکمت و حکومت، ص 119ـ121 و نعمت الله صالحى نجف آبادى، ولايت فقيه، حکومت صالحان ص 116ـ118.
[40]ـ ر.ک: منير احمد البياتى، الدولة القانونيه، ص 371 - 385، و عبدالکريم الخطيب، الخلافة و الامامة، ص 275 - 285.
[41]ـ محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، ج 49، ص 280.
[42]ـ همان، ص 211.
[43]ـ ر.ک: محسن کديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 85.
#ولایت