صفحات: << 1 ... 7 8 9 ...10 ...11 12 13 ...14 ...15 16 17 ... 23 >>
2ام دی 1397با توجه به مقدمه فوق مىگوییم:
به حکم اینکه معقول، معقول بما هو معقول است، و همان معقولیت است، پس معقولیت از عین ذاتش انتزاع مىشود، و از این جهت نظیر جسمیتبراى جسم است. بنابراین، با قطع نظر از هر چیز دیگر، از صرف وجود معقول، معقولیت انتزاع مىشود، خواه چیزى از خارج آن را تعقل کند، خواه نکند مانند جسمیتبراى جسم، و انسانیتبراى انسان. و هر اضافهاى از این قبیل که از حاق ذات و وجود موجودى انتزاع شد، طرفین اضافه هر دو باید در او صادق باشند.
5- متضایفان متکافئان هستند و آن دو را نمىتوان از هم منفک کرد نه به لحاظ قوه و فعل و نه به لحاظ خارج و عقل. پس اگر فرض کنیم که معقولیتبا قطع نظر از هر غیرى حاصل باشد، لازم مىآید که عاقلیت هم حاصل باشد، زیرا متضایفین هرگز از هم منفک نمىشوند.
در بیان این مقدمه مىتوان گفت: قاعده کلى در متضایفین آن است که هر گاه یکى از متضایفین عین واقعیتى شد، یعنى از حاق ذات واقعیتى انتزاع شد نه به اعتبار ضم ضمیمهاى، اعم از واسطه در عروض و واسطه در ثبوت، آن متضایف دیگر نیز باید عین همان واقعیت و از حاق ذات همان واقعیت انتزاع شود، و گرنه انفکاک یکى از متضایفین از دیگرى لازم مىآید.
اینک مىپرسیم: آیا ممکن است که ما دو واقعیت داشته باشیم مباین از یکدیگر، ولو به نحو جدایى وصفى، که هر کدام مصداق یکى از متضایفین باشد؟ اگر معقولیت عین واقعیتیک شىء و عاقلیت عین وجود شىء دیگر شد لازم مىآید که هر کدام مصداق جداگانهاى داشته باشندو داراى دو منشا انتزاع باشند، و حال آنکه متضایفین از یک منشا انتزاع مىشوند و موقع اضافه و نسبتبین شیئین یکى است، و بلکه یک نسبتبیشتر نیست که تکرر مىیابد، حقیقت ابوت و نبوت دو اضافه نیست، بلکه یک اضافه است که تکرر مىشود.
این بود تحلیل و تبیین برهان تضایف. در اینجا چند اشکال مهم وجود دارد که تمامیتبرهان تضایف منوط به پاسخگویى آنها است:
اشکال اول: اگر قاعده یاد شده در باب متضایفین را بپذیریم، لازم مىآید که دو امر متضایف همیشه متحد در وجود باشند، در حالى که متضایفین از قبیل متقابلین هستند و لااقل از اختلاف و تعدد ابایى ندارند. بنابراین، مثلا بالایى و پایینى، پدرى و فرزندى و امورى مانند آن، که متضایفین هستند باید متحد باشند با آنکه بالضرورة متغایرند.
پاسخ اشکال اول: باید مضاف حقیقى را از مضاف مشهورى جدا کرد، و نیز باید میان اتحاد در مفهوم و اتحاد در مصداق فرق نهاد. در موارد یاد شده اولا، مغایرت میان مضاف مشهورى است نه مضاف حقیقى، یعنى میان پدر و فرزند، بالا و پایین مغایرت است. ثانیا، مغایرت مفهومى است.
نکتهاى که در اینجا باید بدان توجه شود آن است که مثلا پدرى و فرزندى، از معقولات ثانیه فلسفى هستند و مصداق حقیقى در خارج ندارند، بلکه از خارج انتزاع مىشوند و داراى منشا انتزاعاند، و از این جهت است که یک شىء پیدا نمىکنیم که هم پدر، باشد و هم فرزند. به طور کلى مغایرت میان مضاف حقیقى و مضاف مشهورى در جایى است که آن مفهوم اضافى از مفاهیم انتزاعى و از معقولات ثانیه باشد، و گرنه چنین اختلاف و تغایرى صورت نمىگیرد، مانند مواردى که دو مفهوم متضایف از شؤون وجود باشند نه از اعتباریات محض، مانند عالمیت و معلومیت.
اشکال دوم: آنچه در پاسخ از اشکال فوق یاد شد، قابل قبول نیست. زیرا حتى در مفاهیم متضایفى که از شؤون وجود به شمار مىرود نیز مغایرت وجود دارد، مانند مفهوم علیت و معلولیت، قادریت و مقدوریت و مریدیت و مرادیت. به مقتضاى آنچه در برهان تضایف گفته شد، باید میان علت و معلول، قادر و مقدور و مانند آن اتحاد برقرار باشد، حال آنکه چنین نیست.
پاسخ اشکال دوم: در موارد ذکر شده نیز در واقع اتحاد برقرار است; زیرا مثلا علیت چیزى جز ایجاد و موجدیت نیست، و چنانکه مىدانیم، ایجاد عین وجود معلول است. همچنین مریدیتبا مراد بالذات، و قادریتبا مقدور بالذات متحدند و در حقیقتیک چیزند، و مرتبه معلومیت و مقدوریت و مرادیت همان مرتبه علیت و قادریت و مریدیت است.
اشکال سوم: بر فرض قبول برهان تضایف، نتیجهاى که به دست مىآید آن است که معقول در ذات خود عاقل است، و محال است که خودش عالم و آگاه به خودش نباشد. اما این اندازه براى اثبات اتحاد صورت معقوله با جوهر نفس کفایت نمىکند; یعنى اتحاد نفس با صورت معقوله و اینکه معناى آن بر جوهر نفس صدق ذاتى دارد، هنوز ثابت نشده است. در واقع این احتمال همچنان باقى است که اساسا مرتبه ذات نفس، عاقل نیست، و اگر چه عاقل با معقول متحد است، اما نمىتوان لزوما نتیجه گرفت که جوهر نفس با صورت معقوله یکى است.
پاسخ اشکال سوم: براى پاسخ به این اشکال باید مقدمه دیگرى بر برهان تضایف افزوده شود، و آن اینکه: ذات نفس، عاقل صورت معقوله است. یعنى نفس، عاقل بالذات است نه عاقل بالعرض. این در واقع یک امر وجدانى و ضرورى است و هر کس با مراجعه به درون خود مىیابد که یک جوهر واحد، یعنى همان نفس و همان من او است که همه صور را ادراک مىکند. صدرالمتالهین گرچه بیانات فراوانى درباره اتحاد عاقل و معقول دارد. اما عمده اعتماد و تکیه او براى اثبات این مطلب بر برهان تضایف است.
دلیل دوم
محقق سبزوارى در تعلیقه خود بر اسفار، پس از تضعیف برهان تضایف به جانبدارى از اصل عقیده اتحاد عاقل و معقول مىپردازد و خود برهانى براى اثبات آن اقامه مىکند و مدعى مىشود که صدرالمتالهین نیز در حقیقت نظر به همین بیان دارد، و اعتمادش تنها بر تضایف نیست:
«والانصاف انه لیس مراده - قدس سره - التمسک بمجرد التصایف، بل الملاک فى الاستدلال ان لا وجود و لاشان للمدرک الا المدرکیة، لانه نورى علمى، و قد قرر ان الوجود النورى علم و معلوم بحیث لو فرض عدم جمیع اغیاره و وجود ذاته لکان وجوده و جودا نوریا ادراکیا، و اذا کان مدرکا والحال هذه فمدرکه ذاته، اذ المفروض عدم الاغیار، کما فى المجرد بذاته، بلا تجرید مجرد ایاه، حیث لا وجود له سوى المدرکیة و ذاته مدرکة لذاته.» (43)
دلیل سوم
علامه طباطبائى پس از آنکه در تعلیقه بر اسفار، (44) برهان تضایف را ناتمام مىشمارد، در کتاب نهایة الحکمة، با بیانى دیگر به اثبات اتحاد عاقل و معقول مىپردازد، حاصل بیان ایشان آن است که: حصول معلوم براى عالم، که همان حضور معلوم نزد عالم است، مستلزم اتحاد عالم با معلوم مىباشد; خواه آن معلوم، معلوم حضورى باشد و خواه معلوم حصولى. زیرا معلوم بالذات در علم حصولى، اگر یک وجود جوهرى و قایم به خود داشته باشد، در این صورت وجودش وجودى لنفسه و براى خود خواهد بود; و از طرفى، وجودش براى عالم و متعلق به عالم نیز مىباشد، زیرا وجود معلوم همیشه وجودى براى عالم است. بنابراین، عالم با معلوم متحد خواهد بود، چرا که یک شىء بالبداهة نمىتواند هم موجود لنفسه باشد، هم موجود لغیره. اگر معلوم بالذات در علم حصولى یک وجود لغیره داشته باشد، دراین صورت وجودش متعلق و وابسته به موضوعى است که وجودش براى آن مىباشد; و از طرفى، وجودش براى عالم نیز هست; بنابراین، وجود عالم با وجود موضوع معلوم متحد خواهد بود. از سوى دیگر، معلوم که بنابر فرض وجودش لغیره است، با آن غیر متحد مىباشد; و در نتیجه معلوم با متحد موضوع خود متحد خواهد بود. نظیر این مطلب که در مورد علم حصولى است، در مورد علم حضورى نیز جارى مىگردد.
ما در این جا ابتدا عین سخن صدرالمتالهین را در بیان این برهان از اسفار نقل مىکنیم و سپس به تبیین آن مىپردازیم:
«ان صور الاشیاء على قسمین: احد هما صورة مادیة، قوام وجودها بالمادة و الوضع و المکان و غیرها، و مثل تلک الصورة لا یمکن ان یکون بحسب هذا الوجود المادى معقولة بالفعل، بل و لا محسوسة ایضا کذلک الا بالعرض; و الاخرى صورة مجرد عن المادة و الوضع و المکان، تجریدا، اما تاما، فهى صورة معقولة بالفعل، او ناقصا فهى متخیلة او محسوسة بالفعل، و قدصح عند جمیع الحکما، ان الصور المعقولة بالفعل وجودها فى نفسها و وجودها للعاقل شىء واحد من جهة واحدة، بلا اختلاف، و کذا المحسوس بما هو محسوس، وجوده فى نفسه و وجوده للجوهر الحاس شىء واحد بلا اختلاف جهة. فاذاکان الامر هکذا فلو فرض ان المعقول بالفعل امر وجوده غیر وجود العاقل حتى یکونا ذاتین موجودتین متغایرتین، لکل منهما هویة مغایرة للاخرى و یکان الارتباط بینهما بمجرد الحالیة، کالسواد والجسم الذى هو محل السواد لکان یلزم حینئذ ان یمکن اعتبار وجود کل منهما مع عزل النظر عن اعتبار صاحبه، لان اقل مراتب الاثنینیة بین شیئین اثنین ان یکان لکل منهما وجود فى نفسه و ان قطع النظر عن قرینه، لکن الحال فى المعقول بالفعل لیس هذا الحال، اذا المعقول بالفعل لیس له وجود آخر الا هذا الوجود الذى هو بذاته معقول لابشىء آخر، و کان الشىء معقولا لا یتصور الا بکون شىء عاقلا له فلوکان العاقل امرا مغایرا له لکان هو فى حد نفسه مع قطع النظر عن ذلک العاقل غیر معقول، فلم یکن وجوده هذا الوجود العقلى و هو وجود الصورة العقلیة; فان الصورة المعقولة من الشىء المجردة عن المادة سواء کان تجردها بتجرید مجرد ایاها عن المادة ام بحسب الفطرة فهى معقولة بالفعل ابدا، سواء عقلها عاقل من خارج ام لا… فاذن هو عاقل بالفعل کما انه معقول بالفعل و الا لزم انفکاک المعقول بالفعل عن العاقل بالفعل، وقد مر فى مباحث المضاف ان المتضایفین متکافئان فى الوجود و فى درجة الوجود ایضا، ان کان احد هما بالفعل کان الاخر بالفعل، و ان کان بالقوة کان الاخر بالقوة، و ان کان احد هما ثابتا فى مرتبة من المراتب کان الآخر ایضا ثابتا فیها.» (41)
بیان فوق را مىتوان در ضمن چند مقدمه تقریر کرد: (42)
1- صورت بر دو قسم است: صورت مادى که قوامش به ماده و وضع و مکان است، و صورت مجرد از ماده و وضع و مکان. صورت مجرد گاهى تجریدش تام است، مانند صور معقوله، و گاهى تجریدش ناقص است، مانند متخیله و محسوسه. صورت مادى نمىتواند معقول و مدرک بالفعل واقع شود، بر خلاف صورت مجرد از ماده. بنابر این مناط معلومیت و معقولیت، تجرد از ماده است زیرا علم، حضور است و صورت مادى حضور فى نفسه ندارد، پس معلوم فى نفسه نیست، ولى صورت مجرده خودش پیش خودش حاضر است و خودش از خودش غایب نیست، پس مىتواند معلوم فى نفسه باشد.
2- معقول نسبتى به عاقل دارد، و آن نسبت عین ماهیت و ذات معقول است. به دیگر سخن ماهیت و ذات صورت معقول چیزى جز وجودش براى عاقل نیست. بنابراین، نسبت معقول به عاقل مانند نسبت سیاهى به جسم نیست. سیاهى ماهیتى است که بر حسب ذات، نسبتى با جسم ندارد، بلکه بر حسب نحوه وجود، با جسم نسبت پیدا مىکند; امامعقول، ذات و ماهیتش همان معقولیت و وجود براى عاقل است، و اگر معقول فى حد ذاته ماهیتى جداگانه مىداشت و مثلا بر حسب آن ماهیت، کیفى از کیفیات مىبود، نمىتوانست علم و ظهور و انکشاف باشد.
3- معقولیت همان گونه که مانند سواد نیست، مانند اسودیت نیز نیست. در مورد اسودیت جسم، مطلب بدین گونه است که ذات و ماهیت آن جسمیت است و یک عرض خارجى به نام سواد دارد و داراى دو مرتبه از واقعیت است، در یک مرتبه از واقعیت جسم است، و در یک مرتبه سواد است، و هر یک از این دو مرتبه، ماهیت و وجود خاص خود را دارد.
4- از آنجا که معقول بالفعل، معقول بماهو معقول است، با قطع نظر از همه اغیار، معقول مىباشد. یعنى فرض غیر، در معقول بودن آن دخالت ندارد. زیرا اگر فرض غیر در معقول بودن آن دخالت داشته باشد، دیگر بذاته معقول نیست، و این با مقدمه سوم تنافى دارد.
ادله اثبات اتحاد عاقل و معقول
دلیل اول: (برهان تضایف)
به جرات مىتوان گفت مهمترین و در عین حال جنجالىترین و پیچیدهترین برهان که براى اثبات اتحاد عاقل به معقول ارایه شده، برهانى است موسوم به برهان تضایف این برهان را صدر المتالهین در اسفار (31) و مشاعر (32) بیان نمود و پس از وى مورد بحث ومناقشات فراوان واقع شد، برخى آن را ناتمام دانسته و برخى دیگر آن را برهانى متین و مستحکم به شمار آوردند و در مقام پاسخگویى به اعتراضات مخالفین بر آمدند. از جمله کسانى که برهان تضایف را ناتمام دانسته است، حکیم متاله محقق بارع ملا هادى سبزوارى است. حکیم سبزوارى در دو جاى شرح منظومه با صراحت این برهان را بى اعتبار مىخواند، یکى در بحث وجود ذهنى که مىگوید:
«و اما مسلک التضایف الذى سلکه صدرالمتالهین فى المشاعر و غیره لا ثبات هذا المطلب فغیر تام» (33)
دیگرى در مبحث علم واجب به ذات خود، که مىگوید:
«نعم قد استدل صدرالمتالهین - قدس سره - بتکافؤ المتضایفین فى المشاعر و غیره على اتحاد العاقل و المعقول فى العلم بالغیر ایضا، ولکن عندى انه لایثبت المطلوب بهذا.» (34)
همچنین در تعلیقه خود بر اسفار با چند دلیل، برهان تضایف را مخدوش مىکند. (35)
مرحوم علامه طباطبایى نیز در تعلیقهاى که بر اسفار دارند برهان تضایف را قاصر از اثبات مدعاى صدر المتالهین قلمداد مىکنند، و مىگوید:
«و اما ماذکره- قدس سره- من حدیث التضایف بین العاقل و معقول فقد قدمنا فى مباحث الوحدة و الکثرة ان التضایف من اقسام التقابل الذى هو غیریة ذاتیة، و ما هذا شانه لا یتحقق فى شىء واحد من حیث هو واحد.» (36)
و از اینرو، ایشان در کتاب نهایة الحکمة، دلیل دیگرى براى اثبات اتحاد عاقل و معقول اقامهمىکنند. (37)
استاد مصباح یزدى نیز در تعلیقه خود بر نهایة الحکمة، برهان تضایف را تضعیف مىکند و مىگوید:
«ان وصف المعقولیة مفهوم اضافى غیر داخل فى ذات شىء من الاشیاء و لا منتزع عنها الا باعتبار طرف هو عاقل لها، فالصورة العقلیة انما تکون بحیثیمکن ان تصیر معقولة…» (38)
اما بسیارى از حکیمان الهى نیز برهان تضایف را برهانى تام دانستهاند، و در مقام پاسخگویى به اعتراضات محقق سبزوارى و دیگران بر آمدهاند. آیة الله سید ابوالحسن رفیعى قزوینى رسالهاى مستقل در باب اتحاد عاقل به معقول تالیف نمود و در آن تقریرى نوین از برهان تضایف عرضه داشت. (39) دکتر مهدى حائرى در کاوشهاى عقل نظرى و علامه شهید مطهرى در کتاب شرح منظومه، هر کدام به طور مبسوط در این باره بحث کردهاند. استاد حسن زاده آملى نیز در کتاب اتحاد «عاقل به معقول» از این برهان جانبدارى کرده، اعتراضات محقق سبزوارى بر این برهان را پاسخ مىگوید، و سپس خود تقریرى متین و استوار از آن ارایه مىدهد. (40)
نقد و بررسى ادله شیخ الرئیس بر ابطال اتحاد
صدر المتالهین در کتاب شریف اسفار پس از نقل عبارات شیخ الرئیس به نقد آن مىپردازد. و در مقدمه آن، دو مطلب را یاد آور مىشود:
1- مطلب اول آن است که در هر چیزى، وجود، اصل در موجودیت است، و مبدا و منشا تشخص و ماهیت آن شىء مىباشد. و وجود حقیقتى تشکیکى است که شدت و ضعف مىپذیرد، و کمال و نقص بر مىدارد، و در عین حال شخص همان شخص است. مثلا انسان از آغاز مرحله جنینى، بلکه نطفهاى خود تا آنگاه که عاقل و معقول مىگردد، اطوار گوناگونى بر وى عارض مىشود، اما در طول این مسیر یک وجود است و یک شخص. (22)
2- مطلب دوم آن است که اتحاد بر سه وجه تصور مىشود: عبارت صدرالمتالهین در این باره چنین است:
«اتحاد بر سه وجه متصور است، اول اینکه موجودى با موجودى متحد شود به این که دو وجودى که براى دو چیز است وجود واحد گردند. در استحالت این قسم شکى نیست چنانکه شیخ الرئیس در نفى اتحاد آن دلایلى ذکر کرده است.
وجه دوم اینکه مفهومى از مفهومات عین مفهوم دیگر که مغایر او است گردد، و یا ماهیتى از ماهیات عین ماهیت دیگر که مغایر اوست، شود به گونهاى که آن مفهوم با مفهوم دیگر مغایرش، به حمل ذاتى اولى، یکى شود که او او شود. و همچنین آن ماهیتبا ماهیت دیگر مغایرش یکى شود که او او شود. و این قسم نیز شکى در استحالت آن نیست، زیرا امکان ندارد که مفهومات متغایر یکى گردند، یا بعض از آنها به حسب مفهوم بعض دیگر گردد، چه اینکه بالضرورة هر معنایى از جهت معنا، غیر معناى دیگر است، مثلا محال است که مفهوم عاقل عین مفهوم معقول گردد.
آرى، ممکن است وجودى واحد بسیط بر او صادق باشد که او عاقل است، و بر او صادق باشد که او معقول است، حتى اینکه وجود واحد باشد و معانى متغایر، نه تغایرى که کثرت جهات وجودى را ایجاب کند.
وجه سوم اینکه موجودى در استکمال وجودى که برایش واقع مىشود، چنان گردد که مفهوم عقلى و ماهیتى کلى بر او صدق کند پس از آنکه هیچ یک از آن مفهوم و ماهیتبر او صادق نبود. و این قسم مستحیل نیست، بلکه واقع است. زیرا تمام معانى معقوله که به طور متفرق در جماد و نبات و حیوان یافت مىشود، همه آنها به طور اجتماع در انسان واحد یافت مىشود.» (23)
با دقت در این کلام صدر المتالهین دانسته مىشود که اقسام اتحاد در واقع چهار قسم است، نه سه قسم. زیرا در وجه دوم اتحاد، مرحوم ملا صدرا در واقع دو قسم را بیان داشته است، که یکى باطل و دیگرى، صحیح است. عدم دقت در عبارات اسفار، موجب شده است، برخى از نویسندگان قسم دوم از وجه دوم را با وجه سوم اتحاد یکى بپندارند، و تفاوت میان آن دو را نادیده بگیرند. (24) خلاصه اقسام چهار گانه اتحاد، که مورد اشاره صدر المتالهین قرار گرفته است، بدین قرار است:
1- اتحاد و وجود یا دو موجود به دو وجود ممتاز.
2- اتحاد دو مفهوم یا دو ماهیت متخالف. در بطلان این دو قسم اتحاد. بحثى نیست.
3- اتحاد معانى مختلف و مفاهیم متعدد در وجود واحد به گونهاى که یک وجود مصداق معانى و مفاهیم گوناگون و مجمع عناوین متعدد بوده باشد.
این قسم از اتحاد جایز است و در موارد بسیارى واقع شده است، مانند اتحاد مفاهیم جماد و نبات و حیوان و سایر اجناس و فصول بعید و قریب در وجود انسان، و مانند صفات کمالیه حق تعالى که معانى و مفاهیم متفاوتاند، و درعین حال همه عین ذات بارى تعالى بوده و به یک وجود احدى موجود مىباشند.
4- در این قسم نیز موجود واحدى مصداق و مجمع معانى و مفاهیم گوناگون قرار مىگیرد. با این تفاوت که در قسم پیشین، موجودى به وجود واحد، بالفعل مصداق مفاهیم متعدد است، مانند موجود مفارق، که بالفعل هر چه باید باشد هست و امکان استعدادى و استکمال در آن راه ندارد، اما در این قسم، اتحاد اختصاص به موجودى دارد که به امکان استعدادى و حرکت جوهرى در اشتداد وجودى از نقص به کمال و از قوه به فعل مىرسد، مانند نفس متکامل انسان. ولذا مرحوم آخوند مىفرماید: «پس از آنکه هیچ یک از آن مفهوم و ماهیتبر او صادق نبود.» از لابه لاى کلمات مرحوم آخوند، به دست مىآید که ایشان بر این معنا تاکید دارند که وجود نفس اشتداد مىپذیرد، و این اشتداد بواسطه اتحاد وجودى با حقایق کلى و صور علمى حاصل مىشود; بدین معنا که کمال اول که انسان است و ماهیت از آن مستفاد است در همه افراد و اصناف انسان به یک معنا است، زیرا در ماهیت تشکیک صحیح نیست، ولى کمالات ثانوى که مربوط به استکمال وجودى استبه سبب اتحاد وجود نفس با صور علوم و معارف و ملکات اعمال صالح، اشتداد و تکامل مىیابد. توضیح این قسم اتحاد:
دو امر در وجود، اتحاداند کاکى یابند، به این معنا که در دو امر در طول هم بوده باشند که یکى ناقص در وجود است و دیگرى صورت کمالیه آن ناقص استبه حسب وجود. یعنى موجودى به واسطه حرکت جوهرى و استکمال وجودى در مسیر مراتب استکمالش وجود ناقص آن در مرتبهاى، در وجود کامل آن در مرتبه دیگر مندرج مىشود، چنان اندراجى که در او مندک مىشود، و در هر مرتبه نقصى از او رفع مىگردد و کمالى مىیابد و در هر درجه از قوه به فعل خارج مىگردد، و در حقیقت از نقص به سوى کمال ارتقا مىیابد، مانند آنکه هسته نهال مىگردد و نهال، درخت مىشود، و یا اینکه نطفه، کودک شود و کودک، جوان گردد، و یا نادان، دانا شود. پس در حقیقت از وجودى به وجود بالاتر و شریفتر ارتقا مىیابد. (25)
صدر المتالهین پس از بیان این دو مقدمه به نقد کلام شیخ مىپردازد و در پاسخ به دلیلى که شیخ براى ابطلال اتحاد به طور مطلق اقامه کرد، مىگوید:
شیخ گفت: «اگر هر یک از آن دو چیز موجود باشند، پس آنها دو چیز متمایز و جداگانهاى خواهند بود.» در پاسخ مىگوییم: این امر مسلم نیست. زیرا ممکن است مفهومهایى که برحسب معنا متعددند، موجود به یک وجود باشد; مانند حیوان و ناطق دو معناى متغایرند و انفکاک آن دو از هم ممکن است، اما با این همه، در انسان جمع شده و به یک وجود موجود گشتهاند». (26)
چنانکه ملاحظه مىشود، پاسخ صدر المتالهین آن است که دلیل شیخ اخص از مدعا است، تنها برخى از اقسام اتحاد را ابطال مىکند، نه همه اقسام آن را. اتحادى که دلیل شیخ آن را ابطال مىکند. قسم اول یا قسم دوم اتحاد است، نه قسم سوم و چهارم آن، و اتحادى که ما مدعى آن هستیم از قسم چهارم است.
اما درباره دلیل نخستشیخ (27) ،پاسخ صدرالمتالهین این است که
«وقتى جوهر عاقل الف را تعقل مىکند و با آن متحد مىگردد، نه مىتوان گفت هستى قبل از تعقل او باطل گشته است، و نه مىتوان گفت آن هستى بعینه و بى هیچ تغییرى باقى است، بلکه آن هستى استکمال مىیابد و نقصى از او بر طرف مىشود و اشتداد وجودى مىیابد، مانند کودکى که جوان مىشود، که از او چیزى زایل نگشته است جز نقص و کمبود و عدم». (28)
جالب توجه اینکه شیخ الرئیس خود در الهیات شفاء این نوع از اتحاد را پذیرفته، و بدان اذعان نموده است. (29) حاصل آنکه وقتى جوهر عاقل الف را تعقل مىکند، ذاتش بعینه مصداق براى یک معناى کمالى واقع مىشود، در حالى که پیش از تعقل الف مصداق آن معناى کمالى نبود.
صدر المتالهین در ادامه سخن خود مىگوید: جوهر عاقل در واقع وجودى مستمر و پیوسته اما داراى اشتداد و تجدد و تطور دارد، و در واقع فردى تدریجى الوجود والحصول است. در واقع همان سخنى که درباره امورى مانند حرارت گفته مىشود، درباره جوهر عاقل نیز مىتوان گفت. حرارت وجودى مستمر و پیوسته و واحد دارد، و در عین حال، وقتى حرارت افزایش مىیابد، در هر لحظه نوع خاصى از آن متحقق مىشود، و با آنکه انواع مختلف است، همگى موجود به یک وجود مىباشند، و بدینسان معناى مختلف در وجود متحد مىگردند، یعنى همگى از یک موجود واحد انتزاع مىشوند، اما موجودى که تدریجى و سیال است. (30)
با تامل در این بیان، پاسخ دلیل دیگر شیخ نیز دانسته مىشود، و نیاز به بررسى جداگانه ندارد.
برخى از این فرقها را از نظر مىگذرانیم:
1- ماده خارجى تنها یک صورت را مىپذیرد و چون بخواهد صورتى دیگر را قبول کند، صورت نخستین را باید رها سازد، که در اصطلاح فلسفه آن را «کان و فساد» مىنامند. بر خلاف نفس که هر صورتى را با حفظ صورت قبل مىپذیرد.
2- صورت معقول و نفس هر دو از امور غیر ذى وضع هستند، بر خلاف هیولا و صورت خارجى.
3- صورت طبیعى خارجى، بالذات معقول نیست و نیز ماده خارجى، بالذات عاقل نیست، اما نفس ناطقه مادهاى است که بالذات عاقل است و صورت مدرکه، چه معقوله و چه غیر معقوله، چون با نفس اتحاد وجودى یافت، به اوصاف نفس متصف است. مثلا صورت معقوله بالذات معقول است، چنانکه بر اثر اتحاد بالذات عقل و عاقل است.
4- ماده و صورت طبیعى خارجى در واقع دو موجود متمایز الذات از یکدیگرند، هر چند ترکیب ماده و صورت، ترکیب اتحادى بین لامتحصل و متحصل است که دو موجود متمایز از یکدیگر در وجود نیستند مگر به حسب عقل و اعتبار، و هیولى به پذیرفتن صورت، عین صورت نمىگردد. این سخن بنابر قول کسانى که قایل به حرکت جوهرى نیستند ظاهر است، اما بنابر قول به حرکت جوهرى، نفس ناطقه عین معقولش مىگردد که وجود ناقص به وجود کامل منقلب و متبدل مىگردد.
5- ترکیب ماده و صورت خارجى طبیعى اگر چه به ترکیب انضمامى نیست، بلکه به ترکیب اتحادى است، اما اتحاد نفس با صورت معقوله و مدرکهاش شدیدتر و تمامتر از آن اتحاد است، چه این ماده و صورت، اشرف و الطف واشد از آن ماده و صورت طبیعى است. حاصل آنکه:
«ان الصورة العقلیة لیست نسبتها الى العقل بالقوة نسبة الصورة الطبیعة الى الهیولى الطبیعة; بل هى اذا حلت فى العقل بالقوة اتحد ذاتا هما شیئا واحدا، ولم یکن قابل و مقبول متمیزى الذات، فیکون حینئذ العقل بالفعل بالحقیقة هو الصورة المجردة المعقولة.» (17)
ادله شیخ الرئیس بر ابطال قول به اتحاد عاقل و معقول
از جمله مواردى که شیخ الرئیس به تفصیل درباره قول به اتحاد عاقل و معقول سخن گفته و ادلهاى بر ابطال آن اقامه کرده است، کتاب اشارات و تنبیهات است. او در نمط سوم اشارات طى چند فصل به نقد و بررسى این نظریه مىپردازد و مىگوید:
«جمعى از بزرگان گمان کردند که جوهر عاقل وقتى که صورت عقلى را در یابد، با صورت یکى مىشود. فرض مىکنیم که جوهر عاقل «الف» را تعقل کرد و بنابر سخن آنان، عاقل باعین صورت معقول از «الف» یکى شد. پس در این وقت آیا جوهر عاقل، وجود پیش از تعقل خود را دارد، یا آنکه هستى قبل از تعقلش باطل مىشود؟ اگر هستى او باقى باشد همان طورى که پیش از تعقل بود، پس حال او یکسان است، چه «الف» را تعقل کند چه تعقل نکند. اگر هستى پیش از تعقل باطل مىشود [از دو حال بیرون نیست]، آیا حالى از احوال جوهر عاقل باطل مىشود یا آنکه به تمام ذات معدوم مىگردد؟ و اگر حالش تغییر مىکند و ذاتش باقى مىماند این مانند سایر دگرگونیهاست، [چنانکه سیاهى به سفیدى تغییر یابد]، و آن طورى که مىگویند اتحادى نیست. اگر ذاتش باطل و تباه گردد، پس موجودى تباه شد، و موجودى دیگرى حادث گردید، باز چیزى با چیزى دیگر یکى نشده است، علاوه بر این وقتى در این فرض تامل کنى خواهى دانست که چنین حالى هیولاى مشترک مىخواهد، و پدیدار گشتن مرکب است نه بسیط [در حالى که گفتگوى ما درباره بسایط است.]» (18)
شیخ الرئیس در تعقیب این سخن در فصل جداگانهاى چنین مىگوید:
«و نیز هنگامى که «الف» را تعقل کرد، و سپس «ب» را دریافت آیا همان حالى را خواهد داشت که «الف» را دریافت، به قسمى که تعقل «ب» و عدم آن برابر باشد؟ یا آنکه عاقل چیز دیگرى مىشود؟ و لازمه آن همان اشکال پیشین است.» (19)
ابن سینا در ادامه بحث چنین مى گوید:
«پیشواى قایلین به اتحاد عاقل و معقول شخصى بود به نام «فور فوریوس». او کتابى درباره عقل و معقولات نوشته که فلاسفه مشاء از آن ستایش مىکردند، در حالى که آن کتاب سرا پا یاوه و بى ارزش است. آنان خود مىدانند که آن را درک نمىکنند، و خود فورفوریوس نیز از آن چیزى نمىدانست. مردى از معاصرانش به نقض ورد آن کتاب پرداخته. اما او نیز به رد و نقض این شخص مخالف پرداخته است، ولى مطالب آن در این نقض، از حرفهاى قبلى او نیز بى ارزشتر است.» (20)
در پى این سخن، شیخ الرئیس دلیل عامى برنفى اتحاد میان دو چیز به طور مطلق ذکر مىکند و مىگوید:
«بدان، سخن کسى که مىگوید: چیزى چیز دیگر مىشود، نه به عنوان استحاله از حالى به حال دیگر، و نه به عنوان ترکیب با چیز دیگر، به طورى که از آن چیزى سومى پدید آید، بلکه به این معنا که چیزى بود و پس از آن چیزى دیگر شد، این یک گفتار شعرى و نامعقول است، زیرا اگر هر یک از آن دو چیز موجود باشند پس آنها دو چیز متمایز و جداگانهاى خواهند بود (نه یک چیز). و اگر یکى وجود نداشته باشد، هرگاه معدوم را آن چیز پیشین فرض کنیم، خواه چیز دیگرى پدید آمده باشد یا به وجود نیامده باشد، پس باطل خواهد بود که آن مفروض دوم شود و معدوم موجود گردد. و اگر هر دو معدوم شده باشند، پس یکى با دیگرى متحد نشده است، بلکه تنها جایز است که گفته شود آب هوا شد، به این معنا، آن موضوع که داراى صورت آب بوده، با از دست دادن آن صورت، به صورت هوا در آمد، و آنچه همانند این است.» (21)
چنانکه ملاحظه مىشود ابن سینا در طى این فصلها سه برهان اقامه مىکند که دو برهان آن به ابطال اتحاد عاقل و معقول اختصاص دارد و برهان سوم عام است، و هرگونه اتحادى را مردود مىشمارد.
انحاى اتحاد در وجود
اتحاد دو یا چند وجود عینى، به معناى نوعى وابستگى یا همبستگى میان آنهاست، و به چند صورت تصور مىشود:
1- اتحاد عرض با جوهر، بدین لحاظ که عرض وابسته به جوهر است، و نمىتواند از موضوع خودش استقلال یابد. (13)
2- اتحاد صورت با ماده، که نمىتواند از محل خودش جدا گردد و مستقلا به وجود خودش ادامه دهد.
3- اتحاد چند ماده در سایه صورت واحدى که به آنها تعلق مىگیرد، مانند اتحاد عناصر تشکیل دهنده گیاه و حیوان. این نحو اتحاد در واقع بالعرض است و اتحاد حقیقى میان هر یک از مواد با صورت حاصل مىشود.
4- اتحاد هیولا، که فاقد هرگونه فعلیت است، با صورتى که به آن فعلیت مىبخشد.
5- اتحاد میان دو معلولى که از علت مفیض واحد صادر مىشوند، از این نظر که هر کدام از آنها با علت متحد است، و انفکاک میان آنها ممکن نیست هر چند اتحاد نامیدن چنین رابطهاى خالى از مسامحه نیست.
6- اتحاد علت هستى بخش با معلول، که عین ربط و وابستگى به آن است، و میان آنها تشکیک خاص وجود دارد. این نحو اتحاد، بنابر قول به اصالت وجود و مراتب داشتن وجود تصور مىشود، و به نام اتحاد حقیقه و رقیقه موسوم شده است. (14)
دیدگاه شیخ الرئیس و صدر المتالهین در مساله اتحاد
بوعلى سینا و تابعان وى معتقدند ارتباط علم با عالم از قبیل ارتباط عرض با جوهر است (15) . البته باید توجه داشت که شیخ الرئیس عرض را از مراتب وجود جوهر نمىداند، بلکه براى آن وجود فى نفسهاى قایل است که به وجود جوهر ضمیمه مىشود. درمقام تشبیه، صورتهایى که بر صفحه نفس نقش مىبندد همچون تصویرهایى است که نقاش بر صفحه کاغذ ترسیم مىکند، یعنى چیزى است که از خارج به آن ضمیمه و بر آن افزوده مىشود.
چنانکه صدر المتالهین گفته است، این نظریه با دو اشکال ذیل مواجه است.
1- این نظریه مستلزم آن است که نفس آدمى پس از فراگیرى بسیارى از علوم و دانشها همانگونه باشد که در دوران کودکى بوده است، و تفاوت میان این دو مرحله از وجود نفس تنها در امور عارضى و بیرون از ذات آن بوده باشد.
2- همچنین لازمه این نظریه آن است که فرقى میان نفوس انسانهاى بسیط و فاقد علم و دانش با نفوس دانشمندان و پیامبران، از نظر گوهر ذات و حقیقت انسانیت وجود نداشته باشد. بر این اساس صدر المتالهین معتقد شد که رابطه علم با عالم مانند رابطه ماده با صورت است. در نظر وى حصول علم براى نفس مانند پیدایش صورتهاى جسمانى براى ماده است، یعنى ذات نفس بواسطه صورتهاى علمى استکمال مىیابد و فعلیتش در پرتو فعلیت صورتهاى علمى مىباشد، همانگونه که ماده نسبتبه صورتهاى منطبع در آن چنین است، و بر این اساس، اتحاد عالم با علم را تبیین مىکند.
به دیگر سخن: شیخ و اتباع او مىگویند:
«هر مجرد قایم به ذات خود عقل و عاقل و معقول است و نیز هر عاقلى، معقول است، ولى هر معقولى عاقل نیست، مگر معقولى که قایم به ذات خود باشد». (16)
اما بنابر مبناى اتحاد که صدر المتالهین بر آن است، در اینکه هر مجرد قایم به ذات خود، عقل و عاقل و معقول ستحرفى نیست، چنانکه در این مطلب که هر عاقلى معقول است نیز حرفى نیست. اما اینکه معقول تنها در صورتى عاقل است که قایم به ذات خود باشد، این شرط زاید است، زیرا هر عاقلى معقول است و هر معقولى عاقل است.
نفس به منزله ماده است
در عبارتهاى صدرالمتالهین چنین آمده است که نفس به منزله ماده استبراى صورتهاى ادراکى و یا «یشبه ان یکون مادة لها» یا «کانه مادة لها» و مانند آن. در اینجا این سؤال ممکن است مطرح شود که چرا نتوان گفت نفس ماده صورتهاى ادراکى است؟ براى روشن شدن پاسخ این سؤال باید به فرقهایى که میان نفس و ماده در پذیرش صورتها وجود دارد توجه نمود.
1- مصباح الانس، ص82.
2- نفحات صدرالدین قونوى، نفحه 6و8و9.
3- نصوص صدرالدین قونوى، نص13.
4- رسائل باباافضل کاشى، ج2، ص666.
5- تمهید القواعد، ص88 (چاپ سنگى).
ملاى رومى نیز در برخى از اشعار خود در مثنوى معنوى در این باره سخن گفته است، به عنوان نمونه در دفتر دوم مىگوید:
جان نباشد جز خبر در آزمون هر کرا افزون خبر جانش فزون جان ما از جان حیوان بیشتر از چه؟ زانرو که فزون دارد خبر
و در دفتر ششم گفته است:
چون سر و ماهیت جان مخبر است هر که او آگاهتر با جانتر است اقتضاى جان چو اى دل آگهى است هر که آگهتر بود جانش قوى است.
تعمیم موضوع بحث
در اینجا باید این نکته مهم را یاد آور شویم که موضوع این بحثخصوص ادراکات کلى نیست، و اگر چه تعبیر رایج میان فلاسفه اتحاد عاقل و معقول است، بحث اختصاصى به عاقل و معقول نداشته، شامل حاس و محسوس و متخیل و متخیل نیز مىشود، و به طور کلى مدعا اتحاد مدرک و ادراک است. اما اینکه چرا از عنوان عاقل ومعقول استفاده شده است، دو توجیه براى آن ذکر شده است:
1- ادراک معقولات در نشئه طبیعت اختصاص به انسان دارد که صاحب نفس مدرکه معقولات و کلیات است و بدین گوهر گرانبها از انواع دیگر حیوانات ممتاز گشته است، و آنچه براى انسان از آن جهت که انسان است، به کار مىآید و بدان مجد و عظمت مىیابد همان ادراک معقولات است که کلیاتاند و محیط بر زمان و مکان اند. از این رو بحث را به اسم اتحاد عاقل و معقول، از جهتشرافت آن، عنوان کردهاند.
2- در حقیقت آنچه که محسوس و متخیل و موهوم استبه وجهى جزیى است، و جزیى نه کاسب است و نه مکتسب، و معقولات شامل همه اقسام مادون خود حتى محسوس ومتخیل و موهوم است و کلیات هم کاسب اند و هم مکتسب. (11)
معلوم بالذات و معلوم بالعرض
باید توجه داشت که در این بحث مقصود اتحاد معلوم بالذات با عالم است، و نه اتحاد معلوم بالعرض. توضیح اینکه در علم حصولى ما یک معلوم بالذات داریم و یک معلوم بالعرض. معلوم بالذات همان صورت ذهنى است که در صفحه نفس حضور دارد و در واقع نفس آن را مستقیما ادراک مىکند. اما معلوم بالعرض همان وجود خارجى شىء است. وقتى مىگوییم انسان هنگام ادراک سنگ و چوب و خانه و بستان، با معلوم خود متحد مىگردد، بسیار واضح است که مقصود اتحاد با وجود خارجى این امور نیست، که امرى نامعقول و واضح البطلان است، بلکه مراد اتحاد نفس با صورت ادراکى آنها است، به وجهى که خواهد آمد.
براى روشنتر شدن موضوع این بحث اشاره به چند مطلب دیگرى ضرورى به نظر مىرسد:
انحاى اتحاد
متحد شدن دو موجود یا به لحاظ ماهیت آنهاست، یا به لحاظ وجود آنها، و یا به اعتبار وجود یکى و ماهیت دیگرى است. اما اتحاد دو ماهیت تام مستلزم انقلاب ماهیت و تناقض است، زیرا فرض یک ماهیت تام، فرض قالب مفهومى معین است که بر هیچ قالب مفهومى دیگرى منطبق نمىشود، و یگانه شدن دو ماهیت تام مستلزم انطباق دو قالب متباین بر یکدیگر است و به عنوان تشبیه معقول به محسوس، مانند اتحاد دایره و مثلث مىباشد. اما اتحاد یک ماهیت نوعى تام با ماهیت ناقص (جنس و فصل) طبق دستگاه جنس و فصل ارسطویى امرى مسلم است و ارتباطى با مساله علم و ادراک ندارد، و چنان نیست که هنگام تعقل، چنین اتحادى بر قرار شود. افزون بر این، گاهى انسان ماهیتى را تعقل مىکند که بکلى مباین با ماهیت انسانى است و هیچ گونه اشتراک ماهوى میان آنها وجود ندارد.
بنابر این، اگر کسى معتقد شود که هنگام ادراک، ماهیت موجود درک کننده با ماهیت موجود درک شونده متحد مىشود، و مثلا ماهیت انسان با ماهیتیک درختیا حیوان یگانگى پیدا مىکند، به امر متناقض و محالى معتقد شده است.
همچنین اتحاد وجود درک کننده با ماهیت درک شونده و بالعکس نیز محال است و اگر اتحادى بین وجود و ماهیتبه یک معنا صحیح باشد بین وجود یک موجود با ماهیتخود آن است نه با ماهیت موجودى دیگر. پس تنها فرض که مىتوان براى اتحاد عالم و معلوم در نظر گرفت، اتحاد وجود آنهاست (12)
پیشینه بحث
بنابر آنچه از عبارتهاى بوعلى سینا در اشارات و غیر آن مستفاد مىشود، قول به اتحاد عاقل و معقول نزد حکماى مشاء، پس از ارسطو، شهرت بسزایى داشته است، و جزء عقاید رایج ایشان به شمار مىرفته است. عبارت شیخ الرئیس در اشارات چنین است:
«ان قوما من المتصدرین یقع عندهم ان الجوهر العاقل اذاعقل صورة عقلیة صار هو هى.» (2)
خواجه در ذیل این عبارت مىگوید:
«شیخ در این فصل مىخواهد عقیده با طلى را رد کند که پس از معلم اول [ارسطو] میان حکماى مشاء پیرو ارسطو مشهور بوده است، و آن همان قول به اتحاد عاقل با صورتهاى موجود در آن، هنگام تعقل کردن آنهاست.» (3)
شیخ الرئیس همچنین در فصل دهم این نمط اشاره مىکند که یکى از حکماى مشاء به نام فرفوریوس کتابى براى اثبات اتحاد عاقل و معقول تالیف کرده که مورد تحسین حکماى مشاء قرار گرفته است. در هر حال از مجموع کلمات بوعلى بخوبى به دست مىآید که قول به اتحاد عاقل و معقول نزد حکماى مشاء مقبول وپذیرفته بوده است.
اما درباره نظر خود شیخ الرئیس باید گفت، در کتاب اشارات و تنبیهات (نمط هفتم به بعد) و نیز در کتاب شفا (4) و نیز دیگر کتابهاى خود عبارتهاى صریحى در رد نظریه اتحاد عاقل و معقول دارد و آن را قولى سخیف و بى پایه شمرده است. فخررازى در این باره مىگوید:
«بدان که شیخ در تمام کتابهاى خود اصرار بر ابطال اتحاد دارد، جز در کتاب مبدا و معاد.» (5)
البته على رغم این تصریحات، برخى از بزرگان (6) بر آنند که شیخ نیز در واقع نظریه اتحاد عاقل و معقول را پذیرفته است، و تعبیراتى در کتابهاى او وجود دارد که جز با قول به اتحاد عاقل و معقول سازگار نیست (7) . از همه صریحتر در کتاب مبدا و معاد (8) ،که آشکارا براى اثبات اتحاد عاقل و معقول برهان اقامه مىکند، اگر چه خواجه طوسى و دیگران این کلام شیخ الرئیس را بر مماشات با مشاؤون و تکلم بر طبق نظرات آنها حمل کردهاند.
از جمله مواردى که کلام شیخ با قول به اتحاد سازگار است، سخن او در اشارات است:
«تنبیه: کل مستلذ به فهوسبب کمال یحصل للمدرک هو بالقیاس الیه خیر و کمال الجوهر العاقل ان تتمثل فیه جلیة الحق الاول قدر ما یمکنه ان ینال منه ببهائه الذى یخصه، ثم یتمثل فیه الوجود کله على ما هو علیه مجردا عن الشوب مبتدا فیه بعد الحق الاول بالجواهر العقلیة العالیة، ثم الروحانیة السماویة و الاجرام السماویة، ثم ما بعد ذلک تمثلا لا یمایز الذات، فهذا هو الکمال الذى یصیر به الجوهر العقلى بالفعل.» (9)
تعبیر «تمثلا لایمایز الذات» جز با قول به اتحاد عاقل و معقول سازگار نیست. استاد حسن زاده آملى در کتاب ارزشمند «اتحاد عاقل به معقول» در این باره به تفصیل سخن گفته است، کسانى که مایلند مىتوانند به آن نوشته مراجعه کنند. (10)
مساله اتحاد عاقل و معقول، علاوه بر کتابهاى حکما، در کتب عرفا نیز مطرح شده و نزد ایشان نیز ارج و قیمتى بلند داشته است; از آن جمله در کتابهاى زیر با این مساله مواجه مىشویم:
مساله اتحاد عقل و عاقل و معقول از جمله مهمترین مسایل حکمى است که همواره میان فلاسفه و حکماى مسلمان و غیر مسلمان مورد بحث و گفتگو بوده است. فیلسوف بزرگ عالم اسلام، صدر المتالهین شیرازى مدعى است که او نخستین کسى است که حق مطلب را در این باره ادا و حقیقت را آشکار کرده است:
«همانا مساله عاقل بودن نفس نسبتبه صور اشیاء معقول از پیچیدهترین مسایل حکمى است که تا زمان حاضر براى هیچ یک از علماى اسلام منقح و حل نشده است. و ما چون در کتابهاى گذشتگان- بویژه رییس ایشان بوعلى مانند کتاب شفا، نجات، اشارات، عیون الحکمة و غیر آن - چیزى که تشنه را سیراب سازد، نیافتیم… با تضرع و ابتهال روى به ساحت ربوبى آوردیم و در گشایش این امر از او مدد خواستیم… پس خداى متعال در پاسخ به او سؤال از خزاین علم خویش بابى تازه گشود و علمى جدید افاضه فرمود…» (1)
برهان نظم چیست؟
پاسخ تفصیلی
براهین و راههایى که براى شناخت و اثبات وجود خداوند متعال اقامه و ارایه شده است، متعدد بوده و در آنها از روشهاى متفاوتى استفاده گردیده است. در یک دسته بندى کلى، این براهین را از جهت روش مىتوان به سه دسته تقسیم نمود: راه روانى یا فطرى، راه علمى و شبه فلسفى، راه فلسفى. برهان نظم را به عنوان یکى از اقسام راه علمى و شبه فلسفى مىتوان تلقى نمود.
قبل از بیان و شرح برهان نظم، توجه به این مطلب ضرورى است که براهین و راههاى اثبات خداوند از جهت صحیح و کامل بودن و یا معیوب و فاسد بودن، ارزش و محدودهاى هر یک از آنها در اثبات مطلوب و نتیجه، میزان پاسخ گویى به شبهات و اشکالات و انتقاداتى که بر هر یک وارد شده است، و میزان استفاده از مقدمات حسّى و تجربى، و حتى از جهت بیان و تقریرى که از هر یک از آنان ارایه گردیده است، در یک سطح و مستوا نمىباشند، و در نظر گرفتن این مطلب، مانع بسیارى از مغالطههاى رهزن خواهد بود.
از این رو، براهینى را که براى اثبات خداوند، اقامه مىشود، از جهت صحت و فساد و کمال و نقص و شرایط افادهى یقین، به سه گروه مىتوان تفکیک کرد: أ. براهینى که معیوب بوده و از درون فاسد و پوسیده مىباشند و فاقد شرایط افادهى یقین مىباشند. در حقیقت این گونه از براهین، برهان نیستند.
ب. براهینى که معیوب و فاسد نمىباشند، ولى ناقص بوده و توانایى اثبات واجب الوجود را به نحو تمام ندارند. نهایت کارآیى این براهین اثبات وصفى از اوصاف و اسمى از اسماى الاهى مىباشد و براى این که بتوانند وجود واجب (خداوند) را اثبات نمایند نیازمند تکیه بر دیگر براهین مىباشند. و برهان نظم، از این گونه برهانها مىباشد.
ج. براهینى که صحیح و کامل بوده و مطلوب خویش را که اثبات واجب تعالى مىباشد، به خوبى محقق مىسازند.
برهان نظم: همان طور که قبلاً اشاره گردید، یکى از اقسام راه علمى (حسّى) و شبه فلسفى شناخت خداوند، برهان نظم مىباشد. در این برهان از مقدمهاى که حسى و تجربى است استفاده مىشود بدین معنا که از راه مطالعه ی حسى و تجربى واقعیات و مخلوقات خارجى طبیعى و مشاهده آثار و آیات الهى و به کارگیرى آن در استدلال برهانى، به نتیجه و مطلوب دست مىیابیم. از این روى است که برهان نظم، استدلال حسّى و تجربى محض نمىباشد و پاى عقل و مقدمهى عقلى در میان خواهد بود.
بررسى برهان نظم که به تعبیر بعضى از بزرگان، مشهورترین و معروفترین و عمومىترین دلیلى است که الاهیون بر وجود خداوند اقامه نمودهاند!همان دلیل و مسألهى نظام موجودات (نظام متقن) است که، استفاده از آیهى کریمهى “صنع اللَّه الذى اتقن کل شى” مىتوان با نام “اتقان صنع” از آن یاد کرد. برهان نظم، رابطهى نزدیکى با مسأله ی “حکمت الاهى” دارد که پرداختن به آن مجال دیگرى را مىطلبد.گرچه مىتوان گفت حکما و فلاسفه ی اسلامى از برهان نظم براى اثبات “ذات واجب” به دلیل محدودیتى که این برهان در ذات خود دارد، استفاده ننمودهاند.
برهان نظم را به صورتهاى گوناگون مىتوان اقامه نمود، لکن همان گونه که قبلاً اشاره شد، هر نتیجهاى که به دست آید، متکى بر دو مقدمه است که یکى تجربى و دیگرى عقلى است. و مقدمهى عقلى، که همان کبراى قیاس است (هر نظم نیازمند به ناظم است) بدون اعتماد به یک قیاسى که از حرکت، حدوث و یا امکان استفاده کرده باشد، نتیجه نمىدهد، مانند این که گفته شود: نظم واقعیتى حادث و یا ممکن است و هر حادث و یا ممکن نیازمند به مبدئى محدث و یا واجب است، پس نظم نیز داراى مبدئى محدث و یا واجب است.
البته، این مبدأ چون نظم از او صادر مىشود، “ناظم” نیز نامیده خواهد شد، بنابراین مىتوان گفت، برهان نظم در هر محدودهاى که بخواهد نتیجه دهد، نیازمند به برهان دیگرى بوده و هرگز یک برهان مستقل نمىتوان محسوب شود.[
از سوى دیگر، به دلیل این که (برهان) نظم به کمک یکى از براهین دیگر، مبدأ ناظم را اثبات مىنماید، و چون فعلى که از ناظم صادر مىشود (نظم) عالمانه است، صفت علم را براى ناظم نیز مىتوان اثبات کرد.
صورت کلى برهان نظم را مىتوان چنین بیان داشت: نظم موجود است، یعنى جهان منظوم (داراى نظم) است، و هر منظوم ناظمى دارد، پس جهان ناظم دارد.
معرفى برهان نظم نیازمند به چند امر مىباشد: 1. تعریف نظم (چیستى نظم) 2. اقسام نظم، 3. اثبات وجود نظم، 4. دلیل و چرایى نظم.
تعریف نظم: چنان که در بخش بعدى، بیان خواهد شد، نظم نوعى ربط وجودى میان اشیا مىباشد و آنچه که نظم را محقق مىسازد، همان وجود و ربط وجودى است، و ربط وجودى در نظم تکوینى حاصل مىگردد، از این رو مىتوان به وضعیتى که از “گردآمدن و همکارى و هماهنگى اجزاى متفاوت یک مجموعهى محدود و یا مجموع هستى و یا از مسانخت فعل با فاعل و یا از ارتباط ضرورى فعل با غایت” به دست مىآید، تعریف نمود. هرچند که در هر یک از انواع ربط وجودى، نظم مخصوص به همان نوع، وجود خواهد داشت.
اقسام نظم: از این رو که آنچه در ابتداى برخورد با واژهى نظم در اذهان ظهور مىکند، یک امر قیاسى و نسبى است (که از سنجش دو یا چند چیز به هم در شرایط خاص به دست مىآید) و قیاس و سنجش، گاهى اعتبارى است و گاهى صناعى و گاهى طبیعى و تکوینى. نظم هم به اعتبارى و صناعى و تکوینى (و طبیعى) تقسیم مىگردد. “نظم اعتبارى که از اعتبار و قرارداد اعتبارکنندگان حاصل مىشود و در حالات گوناگون متفاوت خواهد بود، مانند نظم صف سربازان و یا صف نمازگزاران. “نظم صناعى” که بر اساس قانون صنعت و حرفهى خاصى، تهیه و اعمال مىشود، مانند نظم رادیو، ساعت و… . “نظم طبیعى و تکوینى” که در مدار تکوین و حقیقت، یافت مىشود و از مقایسه و سنجش موجودات خارجى و عینى به دست مىآید، حکم خاص خود را خواهد داشت.
محل بحث در برهان نظم، نظم طبیعى و تکوینى است نه اعتبارى و یا نوع صناعى آن، هرچند از این نوع (صناعى) براى تأیید ذهن متعلم استمداد[15] و در قیاس تمثیلى کمک گرفته شود. مثلاً وقتى انسان در جزیرهاى ساعتى را مشاهده مىکند، نظم صناعى ساعت بیننده را به ناظم و سازندهى آن راهنمایى مىنماید و در تمثیل، از مشابهت نظم تکوینى با نظم صناعى بر وجود ناظم نسبت به نظم تکوینى استدلال مىشود.
اقسام نظم طبیعى و تکوینى: ربط وجودى (در طبیعت و تکوین) که به همراه خود، نظم طبیعى و تکوینى را محقق مىسازد، سه قسم است؛ زیرا ربط وجودى فقط در مدار علت و معلول است و امورى که با هم پیوند علّى و معلولى ندارند، هیچ گونه نظمى براى آنها نسبت به هم نخواهد بود و ربط علت و معلول از سه حال بیرون نیست: 1. ربط علت فاعلى، 2. ربط علت غائی، 3. ربط علت قوام (داخلى).
قسم نخست که ربط علت فاعلى با معلول است، “نظم” آن عبارت از “لزوم سنخیت خاص هر فعل با فاعل” مىباشد. “کلّ یعمل على شاکلته” و گرنه هر اثر از هر مؤثرى متوقع خواهد بود و هر مؤثرى مىتواند داراى هر اثرى باشد، که این امر، همان تصادف و انکار قانون علیت و معلولیت مىباشد.
قسم دوم که ربط علت غائى با معلول است، “نظم” آن نیز عبادت از “لزوم ربط تکاملى مخصوص هر موجود غیر واجب با هدف معین” مىباشد، و گرنه چیزى به هر سمت و سویى گرایش خواهد داشت و پایان و معاد هر موجودى، هر چیز دیگرى خواهد بود و این ناهماهنگى غایى، نظیر ناهماهنگى فاعلى، سبب هرج و مرج است.
قسم سوم که ربط داخلى اجزاى یک شىء است، مخصوص چیزى است که داراى ماده و صورت، جنس و فصل و یا عناصر و ذرّات متعدد باشد و چیزى که بسیط خارجى است، نظم داخلى به لحاظ خارج براى او تصور نمىشود. گرچه نظم داخلى به لحاظ ذهن در اثر ترکیب از جنس و فصل و مانند آن، براى او معقول مىباشد. و چیزى که بسیط ذهنى است، همانطور که نظم داخلى به لحاظ خارج براى او متصور نیست، نظم داخلى به لحاظ ذهن هم براى او معقول نخواهد بود.
نظم درونى و داخلى، خود به دوگونه مىتواند باشد: نظمى که از “ماهنگى درونى عناصر یک نظام و مجموعهى محدود” حاصل مىشود و نظمى که از “ماهنگى عناصر هستى در مجموع هستى” به دست مىآید.
البته، این گونه نظمها منحصر در اقسام یاد شده نبوده و از حصر عقلى برخوردار نیستند و ممکن است اقسام دیگرى هم بر آنها اضافه گردد. نیز برخى از اقسام ذکر شده مىتوانند متداخل باشند.
به بیان دیگر، چهار نوع نظم وجود دارد: أ. هماهنگى درونى عناصر یک نظام محدود. ب. هماهنگى عناصر هستى در مجموع هستى. ج. هماهنگى و مسانخت فعل با فاعل. د. هماهنگى و ارتباط ضرورى هر فعل با غایت مختص به همان فعل در سلسله علل غایى.
تفاوت نتیجه در هر یک از نظمها: نظم وقتى از نظر به “ماهنگى درونى عناصر یک نظام محدود” یا “ماهنگى عناصر هستى در مجموع هستى” به دست مىآید، غیر از نظمى است که در نتیجهى “مسانخت فعل با فاعل” در سلسلهى علل فاعلى و یا از “ارتباط ضرورى هر فعل با غایت مختص به همان فعل” در سلسلهى علل غایى وجود دارد. برهانى که با استفاده از هماهنگى عناصر یک نظام شکل مىگیرد در صورت تمامیت، به غایت بالذات که همان فاعل نخست است راه نمىبرد و فقط مبدأ و علتّى را اثبات مىکند که عهده دار هماهنگى معیّن بوده و نسبت به آن آگاه است و چنین فاعلى مىتواند یک امر ممکن، حادث و یا متحرک باشد. حتى اگر نظم عمومى مجموع هستى، مدار استدلال قرار گیرد، ناظم آن مىتواند یک موجود مجرد عالم و قدیر که خارج از مجموع هماهنگ است، باشد و در عین حال واجب نباشد، آنگاه براى تتمیم برهان نظم و اثبات واجب باید از برهان امکان استفاده کرد.
آنچه در برهان نظم، محور بحث است، همان (هماهنگى و) نظم داخلى و نظم غایى است[و بیشتر، همان “ماهنگى” مراد است که در افعال و رفتار عناصر و اعضاى مختلف یک مجموعه در تحصیل غرض واحد مشهود است و این غرض به گونهاى است که در محدودهى فعل و رفتار هیچ یک از عناصر و اعضا به تنهایى قرار نمىگیرد. مانند نظم صناعى تعیین وقت و زمان به وساطت رفتار هماهنگ اجزاى ساعت و یا حتى تأمین لذت و نشاط بینندگان در ترکیب رنگهایى که در یک تابلو به نمایش گذارده شدهاند. و شاید کسانى که تکرار افعالى مشابه را از فاعلهاى مشابه و همانند، مقدمه (صغرا) برهان نظم قرار دادهاند یکسانى و هماهنگى فعل با فاعل را در نظام علّى جهان نیز بر همین قیاس تحلیل نمودهاند.
اثبات وجود نظم (هستى نظم): بعد از بیان تعریف و اقسام نظم، مىبایست وجود نظم ثابت شود، زیرا همانگونه که قبلاً اشاره شد، مقدمهى اول برهان نظم (صغرا) وجود نظم (تکوینى، نه نظم اعتبارى و صناعى) مىباشد.
مدار و متعلق نظم تکوینى گاه موجودات مادى و طبیعىاند و گاه موجودات عالم مثال (مجردات مثالى) و زمانى هم موجودات عالم عقل (مجردات عقلى).
آنچه در نزد ارایه کنندگان برهان نظم، و نیز منتقدان آن مطرح است همان نظم طبیعى موجودات مادى است که علوم تجربى عهدهدار اثبات آن مىباشند.
البته با توجه به تعریف و تحلیل نظم که نوعى پیوند ضرورى و ربط لزومى دو یا چند چیز است، مقدمهى تجربى برهان نظم (صغرا) مقدمهاى “تجربى” است نه “حسّى"، زیرا حداکثر بهرهاى که حس از مشاهدهى امور طبیعى دارد، ادراک اشیایى است که در کنار هم و متعاقبت یا متداخل یکدیگر قرار دارند. و نظم (پیوند ضرورى و ربط لزومى) از راه احساس به دست نمىآید.
در برهان نظم اگر نظر به وجود نظم در بخشى از طبیعت باشد، نتیجهاى که با ضمیمه نمودن کبراى برهان (هر نظمى، ناظم دارد)، به دست مىآید اثبات نظم در همان محدوده خواهد بود و اگر نگاه به تمام جهان طبیعت باشد، باز نتیجه در محدودهى همان جهان طبیعت خواهد بود که وجود مدبر و ناظم براى جهان طبیعت مىباشد و چون از راه مشاهده و حس و تجربه به بخشى از جهان طبیعت مىتوان دست رسى یافت مشکل خاصى در سر راه نخواهد بود.
لکن اگر کسى به دنبال اثبات نظم در مجموعهى هستى (جهان طبیعت، جهان مثال و جهان عقل) باشد، جز با برهان عقلى ممکن نیست.
با برهان لِم، یعنى از طریق نظر به مبادى عالیه و به وساطت اوصاف و اسماى الهى، نه تنها مىتوان نظم طبیعت و یا نظم کلى عالم، بلکه مىتوان احسن بودن نظام موجود را نیز اثبات کرد.
البته کسى که از راه برهان لم براى اثبات نظم و هماهنگى و یا احسن بودن نظام استدلال مىکند، قبل از پى بردن به اصل نظام به وجود مبدأ آگاهى پیدا کرده است.
دلیل و چرایى نظم (علت نظم): اینکه چرا در عالم (در بخشى از طبیعت یا در تمام جهان طبیعت یا در مجموعه هستى) نظم وجود دارد، همان بحث از کبراى قیاس است که با کدام علت فاعلى، نظم وجود دارد. اگر براى نظم موجود، ناظم و مبدأى فاعلى وجود نداشته باشد و در اثر تصادف پدید آمده باشد، مقدمهى دوم استدلال (کبرا) که هر نظمى، ناظمى دارد، صحیح نخواهد بود زیرا در غیر این صورت فرقى میان اینکه تمام نظمها بدون ناظم پدید آمده باشند و یا برخى بر اثر تصادف و برخى دیگر به وسیلهى ناظم، نخواهد بود.
مراد از ناظم، موجود مشخص خارجى و عینى است که سبب به وجود آمدن نظم و هماهنگى مخصوص در نظام داخلى یا غایى موجودات طبیعى مىباشد و وجود آن براى تحقق این نظم ضرورى است. از این رو باید احتمال تصادف به طور کامل منتفى گردد.
استفاده از برهان نظم در قرآن: با چشم پوشى از محدودیتهایى که در برهان نظم وجود دارد و به برخى از آنان اشاره گردید، استفاده از این برهان در برابر کسانى که نظم را در بخشى از طبیعت و یا در کل جهان مىپذیرند و به ذات واجب و به خالقیت و توحید ذاتى باور دارند، مفید است.
هر موجود ممکن، آیه و نشانهاى از خداوند است. قرآن مجید آفرینش آسمانها و زمین، نفوس و ابدان، ذى روح و غیر ذى روح را نشانه خداوند مىداند و از همه آنها به عنوان آیه یاد مىنماید و موجودهاى منظم، از جهات گوناگون، آیت و نشانهاى از مبدأ هستى بخش مىباشند.
نظم زمان از جهت شب و روز و ایلاج یکى در دیگرى در فصول مختلف یا در فصل واحد، در اماکن متفاوت و یا نظم زمین از جهت تأمین آرامش آن توسط کوهها و… از دیگر نمونههاى نظم موجود در جهان طبیعت مىباشند که ذکر تمام موارد، سبب طولانى شدن نوشتار مىگردد.
از این رو در قرآن کریم برهان نظم به شیوهاى خاص در خطاب با مشرکان به کار رفته است.
قرآن کریم در برابر این گروه که به توحید خالق و وقوع اصل تدبیر در مخلوقات قایل مىباشند، لکن مدبر و ناظم آنها را ارباب انواع و شفیعانى مىدانند که واسطهى بین خدا و خلق هستند به جدال احسن مىپردازد.
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
در پایان، به نمونههایى از آیات و روایات اشاره مىگردد که متذکر آیتها و نشانههاى خداوند و ناظم جهان هستى مىباشد.
“ومن آیاته خلق السماوات والارض و…” یا “من آیاته ان یرسل الریاح مبشرات…” یا “افلا ینظرون الى الابل کیف خلقت و…".
در کلمات امیرمؤمنان على (ع) نیز اشارات فراوانى به نظم و شگفتى مخلوقات الاهى شده است که با مطالعه ی نهج البلاغه مىتوان از این چشمهى زلال، سیراب شد.
امام صادق (ع) در سخنان خود به نظم و هماهنگى جهان اشاره نموده، فرمود: “فلمّا راینا الخلق منتظماً والفلک جاریاً و اختلاف اللیل والنهار والشمس والقمر دلّ صحة الامر والتدبیر وس ائتلاف الامر على انّ المدبر واحد"که منظم بودن جهان آفرینش و پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز، حرکت منظم خورشید و ماه ما را به این موضوع رهبرى مىکند که ناظم و مدبر جهان یکى است. و نیز هنگامى که “شام بن حکم” از حضرت دلیل بر یگانگى خدا مىخواهد، حضرت مىفرماید: “اتصال التدبیر و تمام الصنع"به هم پیوستگى و دوام نظام هستى و تمامیت آفرینش، گواه بر یگانگى او است.
<< 1 ... 7 8 9 ...10 ...11 12 13 ...14 ...15 16 17 ... 23 >>