بیش از دو سال است که وارد قرطاس نشدم.بهتر است بگویم شرایط ورود نداشتم.
شاید برگردم.شاید هم نه.بستگی به مراتب و مدارج و مراحل تحصیلم دارد.
دو سال گذشته برایم بشدت سخت گذشت. از هر لحاظ سخت.
فعلا.
خدا کنه بتونم برای اینجا وقت بذارم چون خودم به شدت نیاز دارم به مرور کل پست هام و در آرزوی ایامیم که هیچ دغدغه و استرس درسی نداشته باشم و بتونم بطور آزاد مطالعه کنم.درس ها شدن من بدو آهو بدو….نمیرسی که نمیرسی و منم کارم شده حواله خودم به روزیکه درسا تموم بشن در حالیکه صدها کتاب خریدم که دارن خاک میخورن و دروس ارشد هضم نشدن و با کمال وقاحت در صدد شرکت تو آزمون دکترییم و این یعنی اگر از سد دکتری عبور کنی 6-7 سال دیگه باید جسم و جان مایه بذاری.
دوسه ماه پیش یه روز صبح زود توی مغزم درد تیز و ریزی پیچید بطوریکه از خواب بیدارم کرد. نیم ساعتی نشستم و تنها فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که نکنه دارم سکته مغزی میکنم!
بعد از چند ساعت سوزش مغز سمت راستم اروم شد ولی تبدیل شد به سنگینی سر و درد تو کل قسمت سر و گردنم. دو روز بخودم استراحت دادم که روز سوم وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم دست راستم بی حسه. فکر کردم دستم تحت فشار بوده و خواب رفته ولی هر چه منتظر شدم سری دستم نه تنها از بین نرفت که بیشتر هم شد و کشیده شد به کل دستم و انگشتام بی حس شد بطوریکه حتی نمیتونستم حرکتشون بدم.
کتاب و دفتر بسته شد و بخودم استراحت دادم و منتظر تا حس دستم برگرده اما دریغ. چون چند روز بعدش بی حسی تا پای راستم هم کشید شد و اونوقت بود که به فکر افتادم به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنم.
دکتر بعد از معاینه همینطور که داشت برام ام آر آی و دارو مینوشت گفتم یه ام آر آی از گردن و یکی هم کمرت بگیر برام بیار،ظاهرا که پدر گردن و کمرت رو دراوردی.ازم پرسید کارت چیه که این وضع ستون فقرات علی الخصوص گردنته؟ گفتم آقای دکتر درس میخونم فقط.گفت حالا چی میخونی با این وضع درام؟ گفتم فلسفه.گفت شرق یا غرب؟ گفتم اسلامی. و یکباره بمباران شدم از سوالاتی که تند تند ازم میپرسید و انتظار داشت فی الفور هم به همشون جواب بدم.
گفتم اقای دکتر جواب سوالاتتون رو یا از استادانم میگیرم براتون میارم یا از کتب پیدا میکنم و ارجاعتون به اونها یا در اسرع وقت در حد توانم بهشون پاسخ میدم.
حالا با دیسک کمر و آرتروز گردن شدید مواجهم که اگر فیزیوتراپی و درمان دارویی و حرکات اصلاحی جواب نده باید برم زیر تیغ و این برای من یعنی خداحافظی طولانی مدت از درس و حتی اخراج از محل تحصیل.
گاهی فکر میکنم مقصر صندلی های غیر استاندارد حوزه بود چون ساعت ها روی صندلی کلاسم چمبره میزم روی کتاب و تمام مدت احساس سنگینی و گرفتگی تو کمر و کتف داشتم و مدام هم ناله میکردم. من ندانسته طی چند سال ستون فقراتم رو تبدیل کردم به وضعیت اسفناکی که حالا بهم میگن باید پیج و مهره بشه این ستون درب و داغون فقرات.
بسم رب المهدي
شب جمعه بود ؛ گفت و گويي در لحظاتي ناب ، وارد شديم بر كريم ، با دستاني خالي از حسنات و قلبي تهي از سلامت .
گفتم : بِسمِ الله النُّور گفتا : اَلَّذي هُو مُدَبِّرَ الاُمور
گفتم: بِسمِ اللهِ النُّورِ النُّور گفتا: الذّي خَلَقَ النُّورَ مِن النُّور
گفتم: كيستي؟ گفتا: المَهدِي طاووسُ اهلِ الجَنَّة
گفتم: چه زيبا پاسخ مي دهي؟! گفتا: أنا ابنُ الدَلائِلُ الظاهِرات
گفتم: چگونه در برابر قدوم مباركتان ركوع كنم؟ گفتا: مَا أسئَلَكم عليهِ أجراً إلّا المَوَدَّةَ فِي القُربَي
گفتم:اين جان فدايتان،متاعي كه هر بي سر و پايي دارد گفتا: اللّهُم والِ مَن والاه و عَاد مَن عَاداه
گفتم: مولاجان مي خواهم شيريني وصال را بچشم. گفتا: تا تلخي فراق نچشي به شيريني وصال خرسند نگردي.
گفتم: مي خواهم محبوب حق تعالي شوم گفتا: تا ترك لذات طبيعي خيالي نكني محبوب حق تعالي نشوي.
گفتم: مي خواهم كارهايم رنگ خدايي داشته باشد گفتا: اگر دائم الحضور باشي كار خدايي كني.
گفتم: در مشكلات غوطه ورم گفتا: كليد حل مشكلات تضرع در نيمه شب است
گفتم: افضل اعمال كدامين است؟ گفتا: به فرموده جدم ( إنتِظارُ الفَرَج)
گفتم: سخنان جدتان را متذكر مي شويد؟ گفتا: كُنّا نورٌ واحد
گفتم: پايانمان چه مي شود؟ گفتا: العاقِبَة لِلمُتَّقين
گفتم: عزيزٌ عَليَّ أن أرَي الخَلقَ و لاتَري گفتا: غبار را پاك كن تا ببيني
گفتم: كي مي آييد؟ گفتا: إذا قَضي أمراً فإنَّما يَقولُ لَه كُن فَيَكون
گفتم: يا وَجيهاً عِندَ الله إشفَع لَنا عِندَ الله گفتا: إنَّا غَيرَ مُهمَلينَ لِمُراعاتِكُم
بنامت یا ارحم الراحمین …
طعمش تلخ بود. تلخیاش را دوست نداشتیم. نمیدانستیم که دواست.دوایتلخترین دردها. نمیدانستیم معجون است.
معجونِ انسان شدن.گمش کردیم.شیطاناز دستمان دزدید. بیطاقت شدیم و ناآرام. و تازه فهمیدیم نام آن اکسیر مقدس،نام آنچه از دستش دادیم، «صبر» بود.دیگر عزم آهنی و طاقت فولادی نداریم،دیگر پای ماندن و شانه سنگی نداریم. انگار ما را از شیشه ساختهاند.ما با هرنسیمی هزار تکه میشویم. ترک میخوریم. میافتیم، میشکنیم، میریزیم و شیطانهمین را میخواست.
خدایا، ما را ببخش، این تعریف انسان نیست.ما دیگر ایوبنیستیم. از اینجا تا تو هزار راه فاصله است. ما اما چقدر بیحوصلهایم. ما پیشاز آنکه راه بیفتیم، خستهایم. از ناهموار میترسیم، از پست و بلند میهراسیم،از هر چه ناموافق میگریزیم. شانههایمان درد میکند، اندوههای کوچکمان رانمیتوانیم بر دوش کشیم، ما زیر هر غصهای آوار میشویم،
خدایا، ما را ببخش. این تعریف انسان نیست،ما دیگر ایوب نیستیم.
یا رب
روزها از پس هم میگذرند و ما را هم با خود میبرند به استقبال اتفاقات و داستانهای تازه که نقش اوّلش را هم خودمان بازی میکنیم گاهی گم میشویم در سناریوهای تلخ تر از زهرمار که با چشم میبینیم و با گوش میشنویم و با تمام وجود درکشان میکنیم ،گم میشویم و پیدا شدنمان مشروط به نفهمی است ؟! میفهمی؟؟؟ سرت میخواهد منفجر شود، چشمانت سیاهی می روند، تنت به رعشه افتاده، قلبت از بس تند می زند؛ دیگر تپشهایش را احساس نمیکنی. اینها علائم فهمیدن است؛ و حال تو با وجود تمام این عکس العملهای ناشی
از فهم، خودت را با یک حرف از الفبا راحت میکنی و اینجاست که نون به یاریت می آید؛ وتو به نفهم بودنت سلام میکنی……. بفهمی دروغ بد است و غیبت بدتر و تهمت بدتر از بدتر از بدتر، ولی ببینی دروغ می گویند، غیبت میکنند، تهمت میزنند، راحت تر از خوردن راحت الحلقوم های رنگارنگ!! و جالب آنکه آب از آب تکان نمیخورد و زندگی جاریست…این داستانی تهوع آور است که در آن تمام غمها وکینهها را بالا میآوری و شب خالی از تفکّر خالی از تپش، خالی از فهم و خالی از انسان بودن به خواب فراموشی میروی و در این داستان سهم خوشیهایت تنها چند ساعت ناقابل است و بعد باطلوع خورشید بیدار میشوی و اوّلین کاری که میکنی برداشتن نون و گذاشتن آن بر سره فهمت است؛ حتّی قبل از خمیازهی صبح گاهی….در داستانی که تو نقش نفهمش را بازی میکنی همه خوشحال و راضی هستند جز تو، چون در عین داشتن شعور، نام مبارک نفهم را به یدک میکشی و آیا کاری سختتر از این در دنیا وجود دارد؟ ببینی و خود را به ندیدن بزنی، بشنوی و خود را به نشنیدن بزنی؟ من که سالهاست از خداوند سؤال میکنم و او به من انتظار را پیشنهاد می کند با چاشنی صبر و اینکه در به یک پاشنه نمیچرخد، دلم برای دلم میسوزد که میسوزد در آتشه این آتش به گورها گاهی غرق میشوم در حرفای مادرم که هنوز توی گوشم است، مادر، هیچ کاری با دروغ پیش نمی رود، مادر،تهمت گناه بزرگی ست که با آن نه تنها بالا نمیروی بلکه سقوط میکنی. آخ مادر مادر مادر… مگر نمیبینی که با دروغ اوج گرفتهاند، با تهمت پرواز میکنند و با ریا به ریش من و تو میخندند، حرفهایت به دلم مینشیند؛ امّا به مغزم نه!! چاشنی دیگری جز صبر نمیتواند تلخی این زهرهمار را برایم قابل تحمّل کند. این داستان را من شروع نکردهام، سالهاست که بازیگرانی خبره دارد و تو نیز میدانی…. تنها چیزی که آرامتر از آرامم میکند این است که: این داستان کارگردانی به اسم خدا دارد!
یا رب
تمام شد.
سال تحصیلی را میگویم. و هنوز باورم ندارم این من بودم که 9 ماه با سنگینی دروس و جوی نامأنوس کنار آمدم و تمام کردم پابه ای را که قصدم انصراف بود در همان هفته های اول.
هرگز یادم نمی رود آبان ماه سال92 را. وقتی از سردرگمی و سردردهای میگرنی و فشار ناشی از همهمه و جر و بحث و قوانین و به دنبالش تبصره های قواعد عربی در حال مرگ بودم و در مقابل استاد و آن همه طلبه زدم زیر گریه و اعلام انصراف کردم.
آنروز چه اشکی ریختم و چقدر گله کردم از حضورم در حوزه و چقدر دلم برای کنج اتاق و انزوایم تنگ شده بود.آنروز دلم میخواست پناه ببرم به خانه و برای ماه ها بیرون نیایم . دلم میخواست کتاب ها را دور بیاندازم و بروم بنشینم سر سجاده ام و رحل،و قرآنم را باز کنم و دوباره برگردم به حالاتی که مرا به آسمان وصل میکرد.
فردای آن روز صندلیم خالی بود و پناه بردم به امام زاده متروک خارج شهر و رو به آسمان های های گریستم. گله کردم که خدایا…ازت خواستم مرا به خودت نزدیک کنی…ولی دورم کردی. گفتم: من دروسی که مرا مشغول خود کند و از تو دور را نمی خواهم …انزوایم را به من برگردان. اما نگذاشتند. برم گرداندند. و ترم را با بغضی در گلو پاس کردم و نتیجه اش معدلی بالا شد.
برای خودم و البته برای خانواده ام باور کردنی نبود که من, زنی با این سن و سال بابت درس گریه کند, از خواب و خوراک و زندگی اش بزند تا درس بخواند. همیشه ناله میکردم که این آخرین هفته ایست که میروم ولی در همان حال در جستجوی کتاب و جزوه و نمونه سوال بودم.همه پاک گیج بودند از اعمالم. راستش خودم هم نمیدانستم ادامه حوزه را طالبم یا نه. از طرفی چون مزه یک دوره ی سه ساله بسیار معنوی را چشیده بودم نمیخواستم هیچ چیزی را جایگزین آن کنم از طرفی تشنه علوم دینی بودم خصوصا در باب قرآن نیاز به دانش داشتم و از جهتی هم تازه نفس نبودم که به راحتی درس بخوانم.
پی نوشت: بعدا ادامه میدهم.