پایان کلاس ها
یا رب
تمام شد.
سال تحصیلی را میگویم. و هنوز باورم ندارم این من بودم که 9 ماه با سنگینی دروس و جوی نامأنوس کنار آمدم و تمام کردم پابه ای را که قصدم انصراف بود در همان هفته های اول.
هرگز یادم نمی رود آبان ماه سال92 را. وقتی از سردرگمی و سردردهای میگرنی و فشار ناشی از همهمه و جر و بحث و قوانین و به دنبالش تبصره های قواعد عربی در حال مرگ بودم و در مقابل استاد و آن همه طلبه زدم زیر گریه و اعلام انصراف کردم.
آنروز چه اشکی ریختم و چقدر گله کردم از حضورم در حوزه و چقدر دلم برای کنج اتاق و انزوایم تنگ شده بود.آنروز دلم میخواست پناه ببرم به خانه و برای ماه ها بیرون نیایم . دلم میخواست کتاب ها را دور بیاندازم و بروم بنشینم سر سجاده ام و رحل،و قرآنم را باز کنم و دوباره برگردم به حالاتی که مرا به آسمان وصل میکرد.
فردای آن روز صندلیم خالی بود و پناه بردم به امام زاده متروک خارج شهر و رو به آسمان های های گریستم. گله کردم که خدایا…ازت خواستم مرا به خودت نزدیک کنی…ولی دورم کردی. گفتم: من دروسی که مرا مشغول خود کند و از تو دور را نمی خواهم …انزوایم را به من برگردان. اما نگذاشتند. برم گرداندند. و ترم را با بغضی در گلو پاس کردم و نتیجه اش معدلی بالا شد.
برای خودم و البته برای خانواده ام باور کردنی نبود که من, زنی با این سن و سال بابت درس گریه کند, از خواب و خوراک و زندگی اش بزند تا درس بخواند. همیشه ناله میکردم که این آخرین هفته ایست که میروم ولی در همان حال در جستجوی کتاب و جزوه و نمونه سوال بودم.همه پاک گیج بودند از اعمالم. راستش خودم هم نمیدانستم ادامه حوزه را طالبم یا نه. از طرفی چون مزه یک دوره ی سه ساله بسیار معنوی را چشیده بودم نمیخواستم هیچ چیزی را جایگزین آن کنم از طرفی تشنه علوم دینی بودم خصوصا در باب قرآن نیاز به دانش داشتم و از جهتی هم تازه نفس نبودم که به راحتی درس بخوانم.
پی نوشت: بعدا ادامه میدهم.