صفحات: 1 ... 52 53 54 ...55 ... 57 ...59 ...60 61 62 ... 71

6ام خرداد 1394

ضرورت بعثت پيامبران

1061 کلمات   موضوعات: آموزشی

یا رب

عنوان : ضرورت بعثت پيامبران
نویسنده : محسن فتاحي اردكاني
كلمات كليدي : ضرورت بعثت پيامبران، لطف

یكی از پرسش‌هایی كه درباره پیامبران الهی مطرح می‌شود، این است كه آیا برانگیخته شدن و فرستاده شدن پیامبران به سوی مردم لازم و واجب بوده یا نه، و اگر لازم و ضروری بوده چه عواملی موجب ضرورت و بایستگی آن شده؟
در وجوب و ضرورت بعثت پیامبران میان اشاعره و معتزله و شیعه اختلاف نظر وجود دارد:
اشاعره كه یكی از فرقه‌های مشهور كلامی اهل سنت است آن را واجب ندانسته اما فرقه دیگر؛ یعنی معتزله هماهنگ با شیعه آن را واجب دانسته‌اند. شیعه معتقد است كه «بعثت پیامبران امری ضروری است و مردم محتاج به فرستاده شدن پیامبران از سوی خداوند می‌باشند و این كه بعثت پیامبران بر خداوند عقلاً واجب است.»[1]
برخی از دلایل ضرورت بعثت پیامبران به طور فشرده عبارت‌اند از:
1- بعثت پیامبران از باب لطف عقلاً بر خداوند واجب است و چون خداوند عالم و قادر است هرگز چنین كاری را ترك نمی‌كند.[2]
2- غرض و حكمت در ایجاد خلقت معرفت و عبادت و بندگی خداوند بوده است:
«و ما خلقتُ الجنّ و الأنس الا لیعبدونَ» (ذاریات/ 56)
«ما جن و انس را نیافریدیم مگر برای پرستش من»

و این متوقف بر تعیین واسطه‌ای بین خلق و خالق است تا طریق بندگی و عبادت خداوند را به آنها یاد دهد و این امر بدون تعیین واسطه ممكن نیست چرا كه خداوند در نهایت كمال و انسان در منتهای نقص است خداوند خود به این مطلب اشاره كرده است كه:
«وما كانَ بشرٍ أنْ یكلّمه اللهُ الا وحیاً او مِن وَرایء حجابٍ او یرسلَ رسولاً فیوحی باذنهِ ما یشاءُ انّه علی حكیم» (شوری/ 51)
«و برای هیچ بشری یارای آن نباشد كه با خدا سخن بگوید مگر به وحی یا از پس پرده یا رسولی فرستد تا به امر خدا هر چه او خواهد و مِ‌كند البته او خدای دانای حكیم و بلندمرتبه است.»

چنین واسطه‌ای حتماً باید انسانهای برگزیده‌ای از طرف خداوند باشند كه از جنس بشر می‌باشند ولی در اوج بندگی خداوند قرار دارند. خداوند در قرآن از جانب رسول گرامی اسلام می‌فرماید:
«قال: انّما أنا بشر مثلكم» (كهف/ 110)
گفت: «بی تردید من بشری چون شما هستم»[3]

3- اینكه انسان اشرف مخلوقات است و عبث و بیهوده خلق نشده بلكه هیچ شك و تردیدی نیست كه مكلف به انجام تكالیفی و اوامر و نواهی است و بر خدا لازم است كه این تكالیف را به انسان اعلام كند و او را آگاه سازد زیرا هیچ عقلی مستقلاً و بدون واسطه وحی قادر به درك و تشخصی این تكالیف نیست وهمه افراد مكلفین هم قابلیت دریافت و تلقی وحی را از جانب خداوند ندارند به همین جهت بر خداوند لازم است كه كسانی را به سوی انسانها مبعوث نماید تااینكه این تكالیف را به آنها برساند.[4]
4- تزكیه و تنبیه، مسلماً غرض از ارسال پیامبران تنها تعلیم نیست بلكه بكی از اهداف انبیاء تزكیه است و خداوند از میان بندگان خود افرادی كه ار هر جهت صالح و كامل و ممتاز می‌باشند را برمی‌گزیند به طوری كه در میان مردم اسوه می‌باشند و مردم را با اعمال و رفتار خود به سوی سعادت و كمال سوق می‌دهند و روشن است كه این غرض و هدف به صرف نزول كتب آسمانی و یا نزول آن بر غیر پیامبران مثلاً بر ملائكه و یا افرادی از غیر نوع بشر محقق نمی‌شد چرا كه در این صورت مردم اسوه‌ای در بین خود مشاهده نمی‌كردند تا خود را به آن هدف بالا برسانند و یا اینكه گمان می‌كردند طهارت و تزكیه مربوط به ملائكه است و آنها قادر نیستند خود را تزكیه كنند.[5]
5- ارشاد و راهنمایی به مصالح و منافع دنیا و آخرت حاصل نمی‌شود مگر با ارسال پیامبران و شرایع آنها چرا كه درك عقل محدود می‌باشد و نم‌ِتواند همه مصالح و منافع انسانی را درك كند و تجربیات به دست آمده از بشر نیز همین مطلب را اثبات می‌كند علاوه بر اینكه حاجب و نیاز انسان منحصر در امور مادی محسوس نیست واینكه معمولاً ماوراء عالم مادی نیز صرفاً با عقل و حس درك نمی‌شود و عقل و حسّ به تنهایی قادر نیست برنامه‌ای را برای سیر انسان به سوی سعادت در دنیا و آخرت ترسیم كند بنابراین بعثت و ارسال انبیاء ضروری است تا مردم را به سوی مصالح و منافع آنها در دنیا و آخرت راهنمایی كنند.[6]
6- به خاطر ایجاد اصلاح بین امور اجتماعی به طوری كه گاهی برای مقابله با مفاسد اجتماعی و ریشه كن كردن آنها نیاز به فرستادگان الهی است تا مردم را به سوی اقامه عدل و داد دعوت كنند و از مظلومان و محرومان دفاع كنند چرا كه به مجرد نزول كتاب آسمانی بدون مجاهده و قیام در مقابل مفاسد اجتماعی این كار امكان پذیر نیست برای اصلاح امور دنیوی نیز بعثت انبیاء ضروری است چرا كه طبیعت انسان زندگی اجتماعی است و نوع انسانی در امور معاش و زندگی خود به یكدیگر نیازمند می‌باشند و شكی نیست كه هر یك از انسانها خود به تنهایی نمی‌تواند همه امور تأمین زندگی خود را از قبیل خوراك، تهیه پوشاك و غیره به دست گیرد بلكه لازم است هر یك كاری انجام دهند یكی نانوایی كند دیگری خیاطی و همینطور، و از همین جا است كه داد و ستدها و معاملات و امور نكاح و جرم و جزاء شكل می‌گیرد و دراكثر اوقات اگر در میان آنها قانون و سنتی نباشد كه در وقت نزاع و كشمكش به آن رجوع كنند تا رفع نزاع شود موجب درگیری و هرج و مرج می‌شود و چه بسا جنگ و خونریزی به وجود می‌آید بنابراین لازم است كه قاعده و قانونی در میان آنها باشد تا در وقت نزاع به آن مراجعه كنند و این قانون باید بر پایه عدل و كسی كه آگاه به نام مصالح و مفاسد نوع انسانی است آن را وضع كرده باشد و اوكی نیست مگر خداوند كه شریعت خود را به واسطه پیامبران بر مردم نازل كرده است.[7]

[1]. مجلسی، محمدباقر، حق الیقین، تهران، انتشارات اسلامیة، ص 29.
[2]. شبر، سید عبدالله، حق الیقین فی معرفه اصول الدین، انتشارات انوار الهدی، 1422 هـ ق، چاپ چهارم، ص 121؛ حلّی حسن بن یوسف بن المطهر، كشف المراد فی شرح تجرید الاعتقاد، تحقیق حسن حسن زاده آملی، قم، موسسه نشر اسلامی، 1422، چاپ نهم، ص 470.
[3]. شبر، سید عبدالله، پیشین، ص 121.
[4]. نراقی، مهدی، انیس الموحدین، بی جا، بی تا، تصحیح آیت الله قاضی طباطبایی، ص 73.
[5]. خزاری، محسن، بدایه المعارف الالهیه فی شرح عقاید الامامیه،‌مركز مدیریت حوزه علمیه قم، 1367، چ سوم، ص 226.
[6]. خرازی، محسن، پیشین، ص 224؛ نراقی، مهدی، پیشین، ص 71.
[7]. نراقی، مهدی، پیشین، ص 73؛ فیض كاشانی، ملامحسن، علم الیقین فی اصول الدین، انتشارات بیدار، 1358 ه­ ش، ص 338

 

توسط ن.ع   , در 11:32:00 ق.ظ نظرات
1ام خرداد 1394

آیا دجال همان بلعم باعوراء است؟

870 کلمات   موضوعات: آموزشی

یا رب

آیا دجال همان بلعم باعوراء است؟

این سوال پرسشي گره خورده به سه شخصيت بلعم باعورا ، دجال و سامري است و  تصور مي شود شايد  شخصيت بلعم باعورا و سامري را يكي دانسته اند . البته در خصوص دجال بايد به طور جداگانه به بحث نشست .
اما در مورد بلعم باعورا :

بلعم باعورا يكي از علماي هم عصر حضرت موسي عليه السلام بود (1) كه در نقل ها مشهور است كه وي به درجه اي رسيد كه اسم اعظم به او عطا شد (2) و مستجاب الدعوه بود (3) گفته مي شود وي فريفته فرعون شد و اقدام به نفرين حضرت موسي عليه السلام و لشكر او نمود (4) هر چند كه اين نفرين كارگر نشد و اسم اعظم از او گرفته شد (5) اما به سبب اين كار ، از درجه و مقامي كه بود سقوط نمود .(6)

(1)- تفسير نمونه ، ج7،ص11
(2)- اعلام قرآن ، مركز فرهنگ و معارف ، ص 164
(3)- نمونه ، پيشين، ص12
(4)- اعلام قرآن ، پيشين ، ص 165
(5)- الميزان ، ج8،ص440
(6)- نمونه ، همان ، ص13

——————–

ولي سامري فردي از قوم بني اسرائيل بود كه در غيبت حضرت موسي عليهالسلام گوساله پرستي را در بني اسرائيل ترويج داد . در مورد زنده بودن او تا قيامت بنده در تفاسيري كه مراجعه كردم چيزي نديدم مگر اينكه در نقلي ديدم مرحوم دهخدا به نقل از تفسير زاهدي بيان نموده كه :” در تفسير زاهدي مرقوم است كه سامري تا قيامت زنده خواهد بود"(7) كه بعضي اين مساله را مجازات وي مي دانند اما در نقلهاي ديگر هم مجازاتهاي ديگري براي او بيان شده است (8) بنابراين فردي كه در نقلهاي ضعيف او را هنوز زنده مي دانند سامري است نه بلعم باعورا ؛همچنين كار بلعم ، جادوگري نبود بلكه همانگونه كه عرض شد او داراي اسم اعظم و مستجاب الدعوه بود ، كما اينكه كارسامري نيز جادوگري نبود بلكه به نقل قرآن عزيز “فقبضت قبضة من اثر الرسول” (9) كفي از خاك پاي رسول بر گرفتم .
بنابراين شخصيت ، ويژگيها و عملكرد بلعم باسامري همانند نيست تا شخصيت واحدي باشند .

(7)- منبع :سايت پرسمان دانشجويي
(8)- ر.ك: بخش بحث روايي الميزان ذيل آيه 96 سوره مباركه طه
(9)- طه/96

————-

ولي سامري فردي از قوم بني اسرائيل بود كه در غيبت حضرت موسي عليهالسلام گوساله پرستي را در بني اسرائيل ترويج داد . در مورد زنده بودن او تا قيامت بنده در تفاسيري كه مراجعه كردم چيزي نديدم مگر اينكه در نقلي ديدم مرحوم دهخدا به نقل از تفسير زاهدي بيان نموده كه :” در تفسير زاهدي مرقوم است كه سامري تا قيامت زنده خواهد بود"(7) كه بعضي اين مساله را مجازات وي مي دانند اما در نقلهاي ديگر هم مجازاتهاي ديگري براي او بيان شده است (8) بنابراين فردي كه در نقلهاي ضعيف او را هنوز زنده مي دانند سامري است نه بلعم باعورا ؛همچنين كار بلعم ، جادوگري نبود بلكه همانگونه كه عرض شد او داراي اسم اعظم و مستجاب الدعوه بود ، كما اينكه كارسامري نيز جادوگري نبود بلكه به نقل قرآن عزيز “فقبضت قبضة من اثر الرسول” (9) كفي از خاك پاي رسول بر گرفتم .
بنابراين شخصيت ، ويژگيها و عملكرد بلعم باسامري همانند نيست تا شخصيت واحدي باشند .

(7)- منبع :سايت پرسمان دانشجويي
(8)- ر.ك: بخش بحث روايي الميزان ذيل آيه 96 سوره مباركه طه
(9)- طه/96

………………….

و اما دجال :
با فرض پذيرش اصل قضيه دجال به عنوان امري محتمل و ممكن ، دو احتمال اساسي در اين زمينه كه دجال چيست وجود دارد:
1. با توجه به معاني لغوي دجال، مقصود از آن نام شخصي معين نباشد، بلكه هر كسي كه با ادعاهاي پوچ و بي اساس و با تمسك به انواع اسباب حيله‌گري و نيرنگ، در صدد فريب مردم باشد، دجال است. بر اين اساس، دجال‌ها متعدد خواهند بود. وجود رواياتي كه در آن سخن از دجال‌هاي متعدد رفته است، اين احتمال را تقويت مي‌كند. مانند «قال رسول الله: يكون قبل خروج الدجال نيف علي سبعين دجالا؛ پيش از خروج دجال، بيش از هفتاد دجال، خروج خواهند كرد.» (12) بنابراين احتمال، در حقيقت و قضيه دجال نشانه‌ي اين مطلب است كه در آستانه انقلاب امام مهدي(ع) افراد فريب كار و حيله‌گري براي نگه داشتن فرهنگ و نظام جاهلي همه تلاش خود را به كار مي‌گيرند و با تزوير و حيله‌گري، مردم را نسبت به اصالت تحقق انقلاب جهاني منجي، دل سرد و يا دو دل مي‌كنند.
اين كه در همين روايات تأكيد شده است: «هر پيامبري، امت خويش را از خطر دجال بر حذر داشته است». خود تأييدي ديگر بر همين احتمال است كه مقصود از دجال، هر شخص حيله‌گر و دروغگويي است كه قبل از خروج حضرت مهدي(ع) در صدد فريب مردم است.
2. دجال، كنايه از كفر جهاني و سيطره‌ي فرهنگ مادي بر همه جهان باشد. استكبار، با ظاهري فريبنده و با قدرت مادي و صنعتي و فني عظيمي كه در اختيار دارد، سعي مي‌كند مردم را فريب دهد و مرعوب قدرت و ظاهر فريبنده خود كند. بر اين اساس، اين كه پيامبران امت‌هاي خود را از فتنه دجال بيم داده‌اند «ما بعث الله نبيا الا و قد انذر قومه الدجال… ؛ هيچ پيامبري مبعوث نشد، مگر آن كه قوم‌اش را از فتنه دجال بر حذر داشت(13) به اين معنا است كه آنان را از افتادن به دام ماديت و ورطه‌ي حاكميت طاغوت و استكبار جهاني بر حذر داشته‌اند. پس احتمال مي‌رود، منظور از دجال با آن شرايط و اوصافي كه در اين روايات براي او شمرده شده، همان استكبار جهاني باشد.
لذا با توضيحات فوق ، بلعم باعورا نه دجال است و نه سامري بلكه هر يك ويژگيها و عملكردهاي متفاوت از هم دارند . (14)

(12)- كنز العمال، ج14، ص200
(13)- بحار الانوار، ج52، ص205
(14)- پرسمان دانشجويي ، پيشين

 

 

توسط ن.ع   , در 04:46:00 ب.ظ نظرات
1ام خرداد 1394

داستان بلعم باعورا در روایات

410 کلمات   موضوعات: آموزشی

یا رب

داستان بلعم باعورا در روایات

على بن ابراهیم قمى در تفسیر خود در ذیل آیه ((و اتل علیهم نبا الذى آتیناه آیاتنا…)) مى گوید: پدرم از حسین بن خالد از ابى الحسن امام رضا (علیه السلام ) برایم نقل کرد که آن حضرت فرمود: بلعم باعورا داراى اسم اعظم بود، و با اسم اعظم دعا مى کرد و خداوند دعایش را اجابت مى کرد، در آخر بطرف فرعون میل کرد، و از درباریان او شد، این ببود تا آنروزى که فرعون براى دستگیر کردن موسى و یارانش در طلب ایشان مى گشت ، عبورش به بلعم افتاد، گفت : از خدا بخواه موسى و اصحابش را به دام ما بیندازد، بلعم بر الاغ خود سوار شد تا او نیز به جستجوى موسى برود الاغش از راه رفتن امتناع کرد، بلعم شروع کرد به زدن آن حیوان ، خداوند قفل از زبان الاغ برداشت و به زبان آمد و گفت : واى بر تو براى چه مرا مى زنى ؟ آیا مى خواهى با تو بیایم تا تو بر پیغمبر خدا و مردمى با ایمان نفرین کنى ؟ بلعم این را که شنید آنقدر آن حیوان را زد تا کشت ، و همانجا اسماعظم از زبانش برداشته شد، و قرآن درباره اش فرموده : ((فانسلخ منها فاتبعه الشیطان فکان من الغاوین ، و لو شئنا لرفعناه بها و لکنه اخلد الى الارض و اتبع هواه فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث )) این مثلى است که خداوند زده است .
مؤ لف : ظاهر اینکه امام در آخر فرمود: ((و این مثلى است که خداوند زده است )) این است که آیه شریفه اشاره به داستان بلعم دارد…
و در الدر المنثور است که فاریابى و عبدالرزاق و عبد بن حمید و نسائى و ابن جریر و ابن المنذر و ابن ابى حاتم و ابو الشیخ و طبرانى و ابن مردویه همگى از عبداللّه بن مسعود نقل کرده اند که در ذیل آیه ((و اتل علیهم نبا الذى آتیناه آیاتنا فانسلخ منها)) گفته است : این شخص مردى از بنى اسرائیل بوده که او را ((بلعم بن اءبر)) مى گفتند.
و نیز در همان کتاب آمده که عبد بن حمید و ابو الشیخ و ابن مردویه از طرقى از ابن عباس نقل کرده اند که گفت : این مرد بلعم بن باعورا و در نقل دیگرى بلعام بن عامر بوده و همان کسى بوده که اسم اعظم مى دانسته ، و در بنى اسرائیل بوده است .
مؤ لف : اینکه وى اسمش بلعم و از بنى اسرائیل بوده از غیر ابن عباس نیز روایت شده ، و از ابن عباس غیر این هم روایت کرده اند.

توسط ن.ع   , در 04:40:00 ب.ظ نظرات
1ام خرداد 1394

چرا بلعم باعورا جهنمی شد؟

211 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

یا رب

چرا بلعم باعورا جهنمی شد؟

انسان در همه لحظات و در هر مرحله ای از کمال , باید خود را به خدا بسپارد و از او طلب کمک نماید, و گرنه با اندک غفلتی ممکن است سقوط کند و در دام های نفس و شیطان که یکی از آنها خودپسندی است اسیر شود. از این رو پیشوایان معصوم (ع ) در دعاهای خود به درگاه خدا عرضه می داشتند: ((اللهم لا تکلنی الی نفسی طرف عین ابدا)) و نمونه های بسیاری هست که افرادی مدتی در راه کمال نفس پیش رفتند ; ولی بعدا دچار عجب و غرور شده و سقوط کردند. در این زمینه از امام معصوم (ع ) سوال شده : آیا مؤمن ممکن است دچار بعضی از گناهان شود؟ ایشان فرمودند: ((بلی ; اما تنها گناهی که مؤمن مرتکب نمی شود دروغگویی است ; زیرا دروغ با ایمان به خدا سازش ندارد)). نمونه بارز این گونه افراد که بعد از سال ها حرکت در راه حق با یک غرور و بی توجهی سقوط کرد, بلعم با عوراست بلعم باعورا، عالمی از بنیاسرائیل بود که اسم اعظم را میدانست؛ ولی مورد فریب فرعون قرار گرفت و با حضرت موسی به دشمنی پرداخت. در سوره «اعراف» آیه 175 و 176 به وی اشاره شده است. برای توضیح بیشتر ر.ک: تفسیر المیزان، ج 8، ص 353 تفسیر نمونه، ج 7، ص 14 -

توسط ن.ع   , در 04:39:00 ب.ظ نظرات
1ام خرداد 1394

بلعم باعورا 2

675 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

یا رب

در اين هنگام «فنحاص بن عيزار» نوة برادر موسي ـ عليه السلام ـ كه رادمردي قوي پنجه از امراي لشكر موسي ـ عليه السلام ـ بود از سفر سررسيد، به ميان قوم آمد و از ماجراي طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمري بن شلوم رفت. هنگامي كه او را با زن ناپاك ديد، به آنها حمله نموده هر دو را كشت، در اين هنگام بيماري طاعون برطرف گرديد.
در عين حال همين بيماري طاعون بيست هزار نفر از لشكر موسي ـ عليه السلام ـ را كشت. موسي ـ عليه السلام ـ بقية لشكر را به فرماندهي يوشع بازسازي كرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را يكي‎پس از ديگري فتح كردند.[1]
خداوند ماجراي انحراف بلعم باعورا را به طور اشاره و سربسته در آية 175 و 176 سورة اعراف ذكر كرده، در آية 176 مي‎فرمايد:
«وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيهِ يلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِ‏آياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يتَفَكَّرُونَ؛ و اگر مي‎خواستيم مقام او (بلعم باعورا) را با اين آيات و علوم و دانشها بالا مي‎برديم، امّا اجبار برخلاف سنّت ما است، او را به حال خود رها كرديم، و او به پستي گراييد و از هواي نفس پيروي كرد، مثل او همچون سگ (هار) است، اگر به او حمله كني دهانش را باز و زبانش را بيرون مي‎آورد، و اگر او را به حال خود واگذاري باز همين كار را مي‎كند (گويي چنان تشنه دنياپرستي است كه هرگز سيراب نمي‎شود) اين مَثَل گروهي است كه آيات ما را تكذيب كردند، اين داستان‎ها را (براي آنها) بازگو كن شايد بينديشند و بيدار شوند.»[2]
آري اين است نتيجة فرهنگ بي‎عفّتي و انحراف جنسي، كه وقتي نيرنگبازان از راههاي ديگر شكست خوردن با رواج دادن فرهنگ غلط، دين و دنياي مردم را تباه مي‎سازند، كه به گفتة بعضي طاعون موجب هلاكت 90 هزار نفر از لشكر موسي ـ عليه السلام ـ گرديد.[3]
سه دعاي ناكام
در مورد شأن نزول آية 175 سوره اعراف (كه در داستان قبل ذكر شد) روايت ديگر شده كه نظر شما را به آن جلب مي‎كنيم:
در بني‎اسرائيل زاهدي زندگي مي‎كرد، خداوند (توسط پيامبر آن عصر) به او ابلاغ كرد كه سه دعاي تو به استجابت خواهد رسيد، آن زاهد بي‎همّت و نادان در اين فكر فرورفت كه اين دعاها را در كجا به كار برد، با همسرش مشورت كرد، همسرش گفت: «سالها است كه در خدمت تو هستم و در سختي و آسايش با تو همراهي كرده‎ام، يكي از آن دعاها را در مورد من مصرف كن و از خدا بخواه مرا از زيباترين زنان بني‎اسرائيل گرداند، تا تو از زيبايي من بهره‎مند گردي.»
زاهد پيشنهاد او را پذيرفت و دعا كرد، او از زيباترين زنان شد، آوازة زيبايي او به همه جا رسيد، مردم از هرسو براي او نامه‎هاي عاشقانه نوشتند، و آرزوي ازدواج با او نمودند، او مغرور شد و بناي ناسازگاري با شوهرش نهاد، سرانجام شوهرش خشمگين شد و از دعاي دوّم استفاده نموده و گفت: «خدايا از دست اين زن جانم به لبم رسيده، او را مسخ گردان.» دعايش مستجاب شد و زن به صورت خرس درآمد، وقتي كه چنين شد، فرزندان او به زاهد اعتراض كردند، اعتراض آنها شديد شد و زاهد ناگزير از دعاي سوم خود استفاده كرد و گفت: «خدايا همسرم را به صورت نخستين خود بازگردان.» زن به صورت اوّل بازگشت. به اين ترتيب سه دعاي مورد اجابت زاهد به هدر رفت. و آن زاهد نادان بر اثر مشورت با زن نادانتر از خود، سه گنجينه را كه مي‎توانست به وسيلة آن، سعادت دنيا و آخرتش را تحصيل كند، باطل و نابود نمود.[4]
پی نوشت:
[1] . بحارالانوار، ج 13، ص 373 و 374.
[2] . اعراف، 175.
[3] . بحارالانوار، ج 13، ص 375.
[4] . جوامع الحكايات محمد عوفي به قلم روان از نگارنده)، ص 322. در كتاب سياستنامه، ص 222، از اين شوهر و زن به نامهاي يوسف و كُرْسُف ياد شده است. ناگفته نماند كه در روايات ما، آية مذكور (175 اعراف) دربارة «بلعم باعورا» دانشمند معروف بني‎اسرائيل نازل شده كه به خاطر داشتن مقام اسم اعظم، دعايش مستجاب مي‎شد و بر اثر سازش با مخالفان موسي ـ عليه السلام ـ اين مقام از او سلب گرديد و ديگر دعايش به استجابت نمي‎رسيد. (چنانكه خاطرنشان شد).

توسط ن.ع   , در 04:39:00 ب.ظ نظرات
1ام خرداد 1394

ماجراي بَلْعم باعورا

518 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

یا رب

ماجراي بَلْعم باعورا

لعم باعورا از علماي بني‎اسرائيل بود، و كارش به قدري بالا گرفت كه اسم اعظم مي‎دانست و دعايش به استجابت مي‎رسيد.
روايت شده: موسي ـ عليه السلام ـ با جمعيتي از بني‎اسرائيل به فرماندهي يوشع بن نون و كالب بن يوفنا از بيابان تيه بيرون آمده و به سوي شهر (بيت‎المقدس و شام) حركت كردند، تا آن را فتح كنند و از زير يوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتي كه به نزديك شهر رسيدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بني‎اسرائيل) رفته و گفتند از موقعيت خود استفاده كن و چون اسم اعظم الهي را مي‎داني، در مورد موسي و بني‎اسرائيل نفرين كن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمناني كه پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين كنم؟ چنين كاري نخواهم كرد.»
آنها بار ديگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرين كند، او نپذيرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه كرد، كه سرانجام بَلْعم حاضر شد بالاي كوهي كه مشرف بر بني‎اسرائيل است برود و آنها را نفرين كند.
بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاي كوه رود، الاغ پس از اندكي حركت سينه‎اش را بر زمين مي‎نهاد و برنمي‎خاست و حركت نمي‎كرد، بَلْعم پياده مي‎شد و آنقدر به الاغ مي‎زد تا اندكي حركت مي‎نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهي به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «واي بر تو اي بَلْعم كجا مي‎روي؟ آيا نمي‎داني فرشتگان از حركت من جلوگيري مي‎كنند.» بَلْعم در عين حال از تصميم خود منصرف نشد، الاغ را رها كرد و پياده به بالاي كوه رفت، و در آنجا همين كه خواست اسم اعظم را به زبان بياورد و بني‎اسرائيل را نفرين كند اسم اعظم را فراموش كرد و زبانش وارونه مي‎شد به طوري كه قوم خود را نفرين مي‎كرد و براي بني‎اسرائيل دعا مي‎نمود.
به او گفتند: چرا چنين مي‎كني؟ گفت: «خداوند بر ارادة من غالب شده است و زبانم را زير و رو مي‎كند.»
در اين هنگام بَلْعم باعورا به حاكمان ظالم گفت: اكنون دنيا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حيله و نيرنگ باقي نمانده است. آنگاه چنين دستور داد: «زنان را آراسته و آرايش كنيد و كالاهاي مختلف به دست آنها بدهيد تا به ميان بني‎اسرائيل براي خريد و فروش ببرند، و به زنان سفارش كنيد كه اگر افراد لشكر موسي ـ عليه السلام ـ خواستند از آنها كامجويي كنند و عمل منافي عفّت انجام دهند، خود را در اختيار آنها بگذارند، اگر يك نفر از لشكر موسي ـ عليه السلام ـ زنا كند، ما بر آنها پيروز خواهيم شد.»
آنها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرايش كرده به عنوان خريد و فروش وارد لشكر بني‎اسرائيل شدند، كار به جايي رسيد كه «زمري بن شلوم» رئيس قبيلة شمعون دست يكي از آن زنان را گرفت و نزد موسي ـ عليه السلام ـ آورد و گفت: «گمان مي‎كنم كه مي‎گويي اين زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستو تو اطاعت نمي‎كنم.»
آنگاه آن زن را به خيمة خود برد و با او زنا كرد، و اين چنين بود كه بيماري واگير طاعون به سراغ بني‎اسرائيل آمد و همة آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.

توسط ن.ع   , در 04:37:00 ب.ظ نظرات
1ام خرداد 1394

سخت کردن شهادت برای زنا و حکم زنا ...

201 کلمات   موضوعات: آموزشی

یا رب

سخت کردن شهادت برای زنا و حکم زنا …

اين‌كه اسلام، در مورد زنا، چهار شاهد خواسته‌است تا اين مسئله اثبات شود، ممكن است به اين علت باشد كه زبان بسياري از مردم در زمينة اين اتهامات باز است، و همواره حيثيت افراد را با سوءظن، و بدون سوءظن، جريحه دارد مي‌كنند و مسلم است آبروي رفته به آساني باز نمي‌گردد.
اسلام، در اين زمينه سختگيري كرده، تا حافظ حيثيت مردم باشد. ولي در مسائل ديگر، حتي قتل نفس، زبان‌ها تا اين حد، آلوده نيست.

افزايش دادن تعداد شهود را به چهار نفر، در آية ۱۵ از سورة نساء،
وَاللاَّتِي يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمْ فَاسْتَشْهِدُواْ عَلَيْهِنَّ أَرْبَعةً مِّنكُمْ و از زنان شما كسانى كه مرتكب زنا مى‏شوند چهار تن از ميان خود [مسلمانان] بر آنان گواه گيريد

به قدري سنگين است كه فقط افراد بي‌باك و بي‌پروا، ممكن است مجرم شناخته شوند، و بديهي است چنين اشخاصي بايد به اشدّ مجازات گرفتار شوند، تا عبرت ديگران گردند، و محيط از آلودگي آنان، پاك شود.
با شرائطي كه براي شهادت شهود، تعيين شده، مثل رؤيت و عدم قناعت به قرائن، و هماهنگي در شهادت و مانند آن، اثبات جرم را سخت تر مي كند.(۱)

پی نوشت:
1- ایت الله مکارم شیرازی/تفسير نمونه، ج۳، ص ۳۱۱، ج۱۴، ص۳۷۳.

توسط ن.ع   , در 04:34:00 ب.ظ نظرات
1ام خرداد 1394

محلل

731 کلمات   موضوعات: آموزشی

یا رب

فلسفه محلل

در مورد محلل بعد از سه طلاق این امر نوعی مجازات عاطفی است. تدبیری است از مجرای احساسات برای جلوگیری از تکرار طلاق
طلاق، حلال مبغوض است یعنی چه؟ یعنی در عین اینکه در حد یک حرام منفور و مبغوض است اسلام مانع اجباری در جلو آن قرار نمی دهد

یکی از تدابیر اسلام برای جلوگیری از طلاق که از طریق عاطفه بکار برده و در حقیقت نوعی مجازات است قانون محلل است. اگر مردی زن خود را طلاق داده و بعد در عده رجوع کرد و یا بعد از انقضاء عده با او ازدواج کرد آنگاه بار دیگر او را طلاق داد و باز در عده رجوع کرد و یا بعد از انقضاء عده با او ازدواج کرد سپس برای نوبت سوم طلاق را تکرار کرد دیگر حق ندارد برای بار چهارم با آن زن ازدواج کند مگر آنکه آن زن با مرد دیگری ازدواج کرده باشد

خداوند در سوره بقره چنین می فرماید:
الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسَانٍ وَلاَ يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَأْخُذُواْ مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئًا إِلاَّ أَن يَخَافَا أَلاَّ يُقِيمَا حُدُودَ اللّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ يُقِيمَا حُدُودَ اللّهِ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْكَ حُدُودُ اللّهِ فَلاَ تَعْتَدُوهَا وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (1)
طلاق [رجعى] دو بار است پس از آن يا [بايد زن را] بخوبى نگاه داشتن يا بشايستگى آزاد كردن و براى شما روا نيست كه از آنچه به آنان داده‏ايد چيزى بازستانيد مگر آنكه [طرفين] در به پا داشتن حدود خدا بيمناك باشند پس اگر بيم داريد كه آن دو حدود خدا را برپاى نمى‏دارند در آنچه كه [زن براى آزاد كردن خود] فديه دهد گناهى بر ايشان نيست اين ست‏حدود احكام الهى پس از آن تجاوز مكنيد و كسانى كه از حدود احكام الهى تجاوز كنند آنان همان ستمكارانند

فَإِن طَلَّقَهَا فَلاَ تَحِلُّ لَهُ مِن بَعْدُ حَتَّىَ تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ فَإِن طَلَّقَهَا فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا أَن يَتَرَاجَعَا إِن ظَنَّا أَن يُقِيمَا حُدُودَ اللّهِ وَتِلْكَ حُدُودُ اللّهِ يُبَيِّنُهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ(2)
و اگر [شوهر براى بار سوم] او را طلاق گفت پس از آن ديگر [آن زن] براى او حلال نيست تا اينكه با شوهرى غير از او ازدواج كند [و با او همخوابگى نمايد] پس اگر [شوهر دوم] وى را طلاق گفت اگر آن دو [همسر سابق] پندارند كه حدود خدا را برپا مى‏دارند گناهى بر آن دو نيست كه به يكديگر بازگردند و اينها حدود احكام الهى است كه آن را براى قومى كه مى‏دانند بيان مى‏كند

از امام هشتم درباره فلسفه این حکم پرسش شد که به چه علت اگر مردی سه بار زن خویش را طلاق داد دیگر آن زن بر او حرام است مگر آنکه مرد دیگری با آن زن ازدواج کند و طلاق دهد یا بمیرد، امام فرمود برای اینکه آن مرد سه بار در کاری وارد شد که مورد کراهت خداوندی است، خداوند به این سبب این مجازات را مقرر کرد که مردم طلاق را سبک نشمارند و زنان را آزار نرسانند.

یعنی بدانند مانند جامه ای نیست که مرد هر ساعتی خواست آن را بپوشد و هر ساعتی خواست آن را بکند. همه تدابیر را چه به صورت تشویق و چه به صورت مجازات از طریق همان عواطف باید به کار برد. قانون محلل چنین تدبیری است. قانون محلل در جلوگیری از طلاق تأثیر بسزائی داشته و همواره به شکل یک تهدید دردناک جلو چشم مردان بوده است.

مردانی که یک در صد احتمال می داده اند که به سراغ زن اول خود خواهند رفت از مبادرت به طلاق سوم خودداری کرده اند و به همین دلیل است که بسیار کم اتفاق افتاده است که چنین نیازی پیدا شود و کار به محلل بکشد.

هر کدام از ما، در طول عمر خود یا اصلا طلاقی را که نیاز به محلل پیدا کرده باشد سراغ ندارد و یا اگر سراغ داشته باشد حتما از یک واقعه و دو واقعه تجاوز نمی کند. کدام مجازات است که اینقدر قدرت جلوگیری داشته باشد.

در حدیثى آمده است که: زنى خدمت پیامبر اکرم (ص) رسید و عرض کرد: من همسر پسر عمویم “رفاعه” بودم او سه بار مرا طلاق داد، پس از او با مردى به نام عبد الرحمن بن زبیر ازدواج کردم، اتفاقا او هم مرا طلاق داد بى آنکه در این مدت آمیزش جنسى بین من و او انجام گیرد، آیا مى توانم به شوهر اولم بازگردم؟ حضرت فرمود: نه، تنها در صورتى مى توانى، که با همسر دوم آمیزش جنسى کرده باشى، در این هنگام آیه فوق نازل شد. (3)

پی نوشت:
1-بقره/229
2-بقره/230
3- مجمع البیان/ص300

توسط ن.ع   , در 04:32:00 ب.ظ نظرات
21ام فروردین 1394

فرق تحصیل در حوزه علمیه با دانشگاه

231 کلمات   موضوعات: آموزشی

یا رب

فرق تحصیل در حوزه علمیه با دانشگاه
برتری های شیوه آموزشی و تربیتی حوزه علمیه بر شیوه دانشگاهی:

1. انتخاب رشته علمی بر مبنای ارزش فکری، نه درآمد اقتصادی.
2. احساس مسئولیت اجتماعی آمیخته با رشته تحصیلی از لحظه انتخاب.
3. انتخاب آزاد استاد براساس لیاقت معلمی و ارزش علمی شخص وی.
4. ضرورت حفظ چهره علمی و اخلاقی برای استاد.
5. متد تعلیم چند درجه ای.
6. سنت مباحثه برای هر درس میان طلاب بعد از هر درس.
7. آزادی حضور و عدم تقید به شرایط ظاهری و فرمالیسم پیچیده و خشک اداری در راه کسب علم.
8. رایگان بودن تحصیل.
9. آزادی مطلق تحصیل برای عموم مردم از هر سنی و هر طبقه ای و با هر شرایطی.
10. بورس و تامین مسکن و امکانات تحصیل برای هر داوطلبی.
11. قید لاینفک اخلاق با علم به طور طبیعی و در عین حال اجتناب ناپذیر.
12. تماس دائمی با توده های مردم.
13. تعهد رهبری فکری و هدایت اجتماعی مردم.
14. پیوند ناگسستنی ایدئولوژی و علم.
15. وجود یک فرهنگ عمومی و مشترک، جهت وحدت و هماهنگی میان رشته های مختلف علمی با وجود تخصص.
16. پیوستگی با گذشته تاریخی، فرهنگی و اعتقادی (آنچه در فرهنگ جدید می گسلد).
17. نبودن فرم های ظاهری و قالبی در ارزیابی درجات شاگردی و استادی (تصدیق، رتبه) و واگذاری آن به خود مردم و میزان لیاقت شخصی و ارزش و تکامل فکری و علمی استاد یا فارغ التحصیل در جامعه، به جای کارگزینی و مقررات ترفیع های اتوماتیک.

توسط ن.ع   , در 10:02:00 ب.ظ 2 نظر »
21ام فروردین 1394

پاسخ شبه آکل و ماکول چیست؟

1147 کلمات   موضوعات: آموزشی

یا رب

پاسخ شبه آکل و ماکول چیست؟


شبهه آكل و ماكول:                     تفسير نمونه، ج‏2، ص: 308

از شرحى كه سابقا درباره انگيزه تقاضاى ابراهيم ع نسبت به مشاهده صحنه زنده شدن مردگان ذكر كرديم (داستان افتادن مرده حيوانى‏ در لب دريا و خوردن حيوانات دريا و خشكى از آن) استفاده مى‏شود كه بيشتر توجه ابراهيم ع در اين تقاضا به اين بوده كه چگونه بدن حيوانى كه جزء بدن حيوانات ديگر شده، مى‏تواند به صورت اصلى باز گردد؟ و اين همان است كه ما در علم عقايد از آن به عنوان” شبهه آكل و ماكول” نام مى‏بريم.

 

توضيح اينكه: در رستاخيز، خدا انسان را با همين بدن مادى باز مى‏گرداند، و به اصطلاح هم جسم انسان و هم روح انسان بر مى‏گردد.

 

اكنون اين” سؤال” پيش مى‏آيد كه اگر بدن انسانى خاك شد و به وسيله ريشه درختان جزء گياه و ميوه‏اى گرديد و انسان ديگرى آن را خورده و جزء بدن او شد، يا فى المثل اگر در سالهاى قحطى، انسانى از گوشت بدن انسان ديگرى تغذيه كند، به هنگام رستاخيز. اجزاى خورده شده جزء كدام يك از دو بدن خواهد گرديد؟ اگر جزء بدن اول گردد، بدن دوم ناقص مى‏شود و اگر به عكس جزء بدن دوم باقى بماند اولى ناقص و يا نابود خواهد شد.

 

پاسخ:

 

از طرف فلاسفه و دانشمندان علم عقايد پاسخهاى گوناگونى به اين ايراد قديمى داده شده است، كه گفتگو در باره همه آنها در اينجا ضرورتى ندارد.

 

بعضى از دانشمندان كه نتوانسته‏اند پاسخ قانع كننده‏اى براى آن بيابند آيات مربوط به معاد جسمانى را توجيه و تاويل كرده‏اند و شخصيت انسان را منحصر به روح و صفات روحى او دانسته‏اند، در حالى كه نه شخصيت انسان تنها وابسته به روح است، و نه آيات مربوط به معاد جسمانى چنان است كه بتوان آنها را تاويل كرد، بلكه همانطور كه گفتيم صراحت كامل در اين معنى دارد.

 

بعضى نيز يك نوع معاد به ظاهر جسمانى قائل شده‏اند كه با معاد روحانى فرق چندانى ندارد. در حالى كه در اينجا راه روشن‏ترى با توجه به متون آيات وجود دارد كه با علوم روز نيز كاملا سازگار است و توضيح آن نياز به چند مقدمه دارد:

 

1- مى‏دانيم كه اجزاء بدن انسان بارها از زمان كودكى تا هنگام مرگ عوض مى‏شود، حتى سلولهاى مغزى با اينكه از نظر تعداد كم و زياد نمى‏شوند باز از نظر اجزاء عوض مى‏گردند، زيرا از يك طرف” تغذيه” مى‏كنند و از سوى ديگر” تحليل” مى‏روند و اين خود باعث تبديل كامل آنها با گذشت زمان است، خلاصه اينكه در مدتى كمتر از ده سال تقريبا هيچ يك از ذرات پيشين بدن انسان باقى نمى‏ماند.

 

ولى بايد توجه داشت كه ذرات قبلى به هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى‏گيرند همه خواص و آثار خود را به سلولهاى نو و تازه مى‏سپارند، به همين دليل خصوصيات جسمى انسان از رنگ و شكل و قيافه گرفته، تا بقيه كيفيات جسمانى، با گذشت زمان ثابت هستند و اين نيست مگر به خاطر انتقال صفات به سلولهاى تازه (دقت كنيد).

 

بنا بر اين آخرين اجزاى بدن هر انسانى كه پس از مرگ تبديل به خاك مى‏شود داراى مجموعه صفاتى است كه در طول عمر كسب كرده و تاريخ گويايى است از سرگذشت جسم انسان در تمام عمر! 2- درست است كه اساس شخصيت انسان را روح انسان تشكيل مى‏دهد، ولى بايد توجه داشت كه” روح” همراه” جسم” پرورش و تكامل مى‏يابد، و هر دو در يكديگر تاثير متقابل دارند و لذا همانطور كه دو جسم از تمام جهت با هم شبيه نيستند دو روح نيز از تمام جهات با هم شباهت نخواهند داشت.

 

به همين دليل هيچ روحى بدون جسمى كه با آن پرورش و تكامل پيدا كرده نمى‏تواند فعاليت كامل و وسيع داشته باشد. و لذا در رستاخيز بايد همان جسم سابق باز گردد، تا روح با پيوستن به آن فعاليت خود را در يك مرحله عالى‏تر از سر گيرد و از نتائج اعمالى كه انجام داده بهره‏مند شود.

 

3- هر يك از ذرات بدن انسان تمام مشخصات جسمى او را در بر دارد يعنى اگر راستى هر يك از سلولهاى بدن را بتوانيم پرورش دهيم تا به صورت يك انسان كامل در آيد آن انسان تمام صفات شخصى را كه اين جزء از او گرفته شده دارا خواهد بود (دقت كنيد).

 

مگر روز نخست يك سلول بيشتر بود؟ همان يك” سلول نطفه” تمام صفات او را در بر داشت و تدريجا از راه تقسيم به دو سلول تبديل شد، و دو سلول به چهار سلول و به همين ترتيب تمام سلولهاى بدن انسان به وجود آمدند. بنا بر اين هر يك از سلولهاى بدن انسان شعبه‏اى از سلول نخستين مى‏باشد كه اگر همانند او پرورش بيابد انسانى شبيه به او از هر نظر خواهد ساخت كه عين صفات او را دارا باشد.

 

اكنون با در نظر گرفتن مقدمات سه‏گانه فوق به پاسخ اصل ايراد مى‏پردازيم:

 

آيات قرآن صريحا مى‏گويد: آخرين ذراتى كه در بدن انسان در هنگام مرگ وجود دارد روز قيامت به همان بدن باز مى‏گردد «1» بنا بر اين اگر انسان ديگرى، از او تغذيه كرده، اين اجزاء از بدن او خارج شده و به بدن صاحب اصلى بر مى‏گردد، تنها چيزى كه در اينجا خواهد بود اين است كه لا بد بدن دوم ناقص مى‏شود، ولى بايد گفت در حقيقت ناقص نمى‏شود بلكه كوچك مى‏شود، زيرا اجزاى بدن او در تمام بدن دوم پراكنده شده بود كه به هنگامى كه از او گرفته شد به همان نسبت مجموع بدن دوم لاغر و كوچك‏تر مى‏شود، مثلا يك انسان شصت كيلويى چهل كيلو از وزن بدن خود را كه مال ديگرى بوده از دست خواهد داد و تنها بدن كوچكى به اندازه كودكى از او باقى مى‏ماند.

 

ولى آيا اين موضوع مى‏تواند مشكلى ايجاد كند؟ مسلما نه، زيرا اين بدن كوچك تمام صفات شخص دوم را بدون كم و كاست در بر دارد و به هنگام رستاخيز همچون فرزندى كه كوچك است و سپس بزرگ مى‏شود پرورش مى‏يابد، و به‏ صورت انسان كاملى محشور مى‏گردد، اين نوع تكامل و پرورش به هنگام رستاخيز هيچ اشكال عقلى و نقلى ندارد.

 

آيا اين پرورش هنگام رستاخيز فورى است يا تدريجى؟ بر ما روشن نيست، اما اينقدر مى‏دانيم هر كدام باشد هيچ اشكالى توليد نمى‏كند و در هر دو صورت مسئله حل شده است.

 

تنها در اينجا يك سؤال باقى مى‏ماند و آن اين كه اگر تمام بدن انسانى از اجزاء ديگرى تشكيل شده باشد در آن صورت تكليف چيست؟

 

اما پاسخ اين سؤال نيز روشن است كه چنين چيزى اصولا محال مى‏باشد، زيرا مسئله” آكل و ماكول” فرع بر اين است كه بدنى اول موجود باشد و از بدن ديگر تغذيه كند و پرورش يابد، و با توجه به اين موضوع ممكن است تمام ذرات بدن اول از بدن دوم تشكيل گردد، بايد بدنى قبلا فرض كنيم تا از بدن ديگرى بخورد بنا بر اين بدن ديگر حتما جزء او خواهد شد نه كل او (دقت كنيد).

با توجه به آنچه گفتيم روشن مى‏شود كه مساله معاد جسمانى با همين بدن هيچگونه اشكالى توليد نمى‏كند و نيازى به توجيه آياتى كه صريحا اين مطلب را ثابت كرده است نداريم.


منبع:تفسير نمونه، ج‏2، ص: 308 - 311

توسط ن.ع   , در 09:57:00 ب.ظ نظرات

1 ... 52 53 54 ...55 ... 57 ...59 ...60 61 62 ... 71