صفحات: << 1 ... 14 15 16 ...17 ...18 19 20 ...21 ...22 23 24 ... 33 >>
15ام تیر 1399
برخی از فلاسفه سیاست را علم حکومت بر مملکت می دانند و برخی دیگر، آن را فن و عمل حکومت کردن بر جوامع انسانی دانسته اند؛ اما درهر دو تعریف، یک امر مشترک است و آن این که موضوع سیاست، حکومت است.
حکومت نیز به قدرت سازمان یافته و سازمانهای فرمان دهنده و حافظ تشکل سیاسی جامعه اطلاق می شود.
به سخن دیگر می توان سیاست را علم کشورداری دانست.
فلسفه با سیاست ارتباط بسیار نزدیکی دارد. اساسا تمام حکومت ها از آغاز تا به امروز هر یک بر اساس یک نظام و دیدگاه و مکتب فلسفی به وجود آمده اند؛ و چون این مکاتب فلسفی با هم متفاوت بودند، انواع بیشماری از حکومتها به وجود آمده اند.
بنابراین:
آن بخش از فلسفه را که با سیاست ارتباط داشته و در آن از کاربرد اصول فلسفی در مسائل حکومت و کشورداری بحث می شود، فلسفه سیاسی می نامیم.
فلسفه سیاسی
در فلسفه سیاسی روابط فرد با دولت و جامعه و نیز انواع حکومتها مطرح و توصیف شده و در عین حال سوالاتی درباره آنها مطرح می گردد.
هدف عمده فلسفه سیاسی از طرفی شرح و وصف حکومتها و سازمان های سیاسی و اجتماعی گذشته و کنونی و از طرف دیگر تعیین ارزش این سازمان ها می باشد.
به سخن دیگر، در فلسفه سیاسی اوصاف انواع حکومتها توصیف شده و در عین حال سوالاتی درباره آنها مطرح می گردد.
مسائل فلسفه سیاسی
چنان که گفته شد، در فلسفه سیاسی مسائلی طرح می گردد که مربوط به علم سیاست و دستگاه سیاسی یک جامعه است.
برخی از این مسائل عبارتند از:
اساسا حکومت چیست؟ آیا وجود حکومت ضروری است؟ آیا انسان ها نمی توانند بدون وجود یک حکومت در کنار هم زندگی کنند؟
حدود قدرت حکومت و دولت برافراد جامعه چگونه باید باشد؟ آیا باید نظارت شدیدی بر همه امور مردم داشت و یا این که باید به آن ها آزادی داد؟ آیا این آزادی حدو مرز هم دارد؟
آیا نمایندگان برگزیده مجلس، مجازند که بر حسب آنچه خود درست و شایسته می بینند رای دهند و یا اینکه باید عقیده آن هایی را که به آنها رای داده اند؛ هر چند غلط باشد را نیز رعایت کنند؟
و مسائلی از این قبیل… .
یکی از مسائلی که از دیر باز مورد اختلاف فلاسفه بوده است، این است که:
فرد مهمتر است یا جامعه؟ آیا جامعه برای فرد به وجود آمده و یا فرد برای جامعه خلق شده؟ منافع کدام یک بر دیگری مقدم است؟
هر جوابی به این سوال، نوع متفاوتی از حکومت را بنا می نهد:
چنانچه حکومتهای سوسیالیستی و کمونیستی بر اساس اینکه منافع جامعه بر منافع فرد مقدم است و حکومتهای سرمایه داری بر اساس تقدم منافع فرد بر جامعه به به وجود آمده اند.
از دیگر مسائل اساسی و پیچیده فلسفه سیاسی این است که:
چه کسی باید حکومت کند؟
از دیرباز، فلاسفه مختلف و مکتبهای فلسفی، پاسخهای متفاوتی به این پرسش داده اند. باز هم هر گونه پاسخ به این پرسش، نوع متفاوتی از حکومت و دولت را می طلبد.
فلسفه سیاسی رابطه نزدیکی با علوم اجتماعی و با علم اخلاق دارد؛ چرا که بر حسب این که آیا اساسا ارزشهایی وجوددارد و اگر وجود دارد چه هستند، انواع مختلفی ازحکومت به وجود می آید.
مثلا اگر ارزش هایی به طور عینی و واقعی وجود داشته باشد، حکومتی باید ایجاد شود که در حفظ آن ارزشها بکوشد.
به طور کلی در فلسفه از نظریه هایی بحث می شود که برای نیل به یک جامعه مطلوب و به اصطلاح یک مدینه فاضله لازم است و نیز در مورد این که چه کسی باید حکومت کند و چه دستورهایی را باید به کاربست، صحبت می شود.
منشا و ظهور فلسفه سیاسی
آغاز فلسفه سیاسی را باید در آثار فلاسفه یونان جستجو کرد. افکار مرتبط با فلسفه سیاسی در حدود دو هزار و پانصد سال پیش در شهر آتن که شهر فلاسفه ای مانند سقراط، افلاطون و ارسطو بود، ظاهر گردید.
بیشتر افکار و مسائل سیاسی از قبیل عدالت، آزادی، حکومت و احترام به قانون از عقاید فلاسفه قدیم یونان درباره شهرهای یونان قدیم سرچشمه گرفته و در دوران بعد و تا زمان معاصر، مورد بررسی و تحلیل قرار گرفته است.
در حقیقت، ریشه فلسفی تمام عقاید سیاسی امروز، خصوصا عقاید سوسیالیستی و دموکراسی را باید در آراء و نظرات فلاسفه یونان جستجو کرد.
#فلسفه
دید کلی
در قرن بیستم تحولات عمیقی در علوم طبیعی به وجود آمد و نظریات فیزیکی نوینی از جمله نظریه نسبیت ، نظریه مکانیک کوانتومی را در دیدگاه جهان پدیدار ساخت. کشفیات تصادفی و دور از دسترس بسیاری که در فیزیک و به ویژه در اختر فیزیک صورت گرفتهاند، درک ما را از جهان و قوانین حاکم بر آن بهبود بخشیدهاند. البته این بدین معنی نیست که علم در آینده ، اطلاعات کنونی را کاملا رد میکند.
علوم طبیعی براساس کشفیاتی که در آن صورت گرفته ، موفقیت بزرگی را کسب کرده است. بسیاری از قوانین و نظریات بیان شده دارای کاربرد وسیعی هستند. درست است که انقلاب علمی سبب ظهور مفاهیم و نظایات نوینی میشوند، اما برخلاف انتظار با مفاهیم اساسی و پایه گذشته ادغام میگردند و مفهوم خود را در ارتباط با پدیدهها حفظ میکنند.
رد پای تناقضات در علم
مسیر علم در بین تناقضات واقع است. بدین معنی که علم با عقاید و تفکر پذیرفته شده مغایرت دارد. هر تناقضی الزاما نظم عادی عقادی را به هم میزند و نیاز به توضیح دارد. البته تناقض در مقابل « شعور متعارف » خودش را نشان میدهد. برخی مباحث کاملا منطقی وجود دارند که به نتایج متناقضی میرسند به طوری که تشخیص صحت و سقم آنها غیر ممکن است. به چنین تناقضاتی ، تناقضات منطقی میگویند.
تناقضات در پـیـشرفـت عـلم نـقش ویـژهای دارند. لئویند ماندلستام (Leonid Mandelstan ) فیزیکدان برجسته روسی بر این عقیده بود که برای درک مطلبی دو مرحله وجود دارد. مرحله اول یادگیری کامل تعدادی پدیده معین است که تمام مسائل مربوط به این پدیده تایید شده هستند. مرحله دوم تصور کلی مساله ، یعنی درک کامل ارتباطات داخلی و خارجی مطلب میباشد. مرحله دوم تناقضاتی دارد که باید آنها را روشن ساخت.
تناقضات منشا تولید علم
تناقضاتی که در چهارچوب فیزیک کلاسیک مطرح شدند، سبب پیدایش نظریه نسبیت و نظریه مکانیک کوانتومی شدند. تصویر جدید علم از تناقضات نیز به شیوه فائق آمدن بر آن است که در اینر راه پیشرفتهای علمی جدیدی حاصل میگردد.
اختر فیزیک جدید در بررسی تناقضات سهیم است. در سالهای اخیر اجسامی غیر عادی و پدیدههایی در اعماق فضا کشف شدهاند که تناقض در نظریات را به نوعی رفع میکند.
باقیمانده تابش زمینه کیهانی نظریهای مبنی بر ابرکهکشان در اثر انفجار بزرگ ، یعنی از هم پاشیدن توده ابر چگال به صورت یک انفجار در آمده است.
اخترنماها ، یعنی چشمههایی که دارای مقادیر زیادی انرژی میباشند، تپ اخترها که چشمههای تابش در حال تپش هستند و در راه ستارگان نوترونی محسوب میشوند، فرایندهای انفجاری در هسته کهکشانها ، چشمههای اشعه ایکس و بسیاری از پدیدههای دیگر در اثر بررسی تناقضات مسائل قبلی کشف شدهاند.
این نتایج شگفت انگیز را که در اثر مطالعه فضا آشکار میشوند، باید چنین تصور کنیم که نخستین جرقهها را در پیشرفت فهم ما از ماده و جهان میزنند. البته این فقط اختر فیزیک نیست که کشفیات جدیدش انقلابی در فیزیک ایجاد میکنند.
یک نگاه فلسفی
موجودیت علم ایجاب میکند که شرایط یکسان همیشه نتایج مشابهی را ایجاد نماید. با این وجود شما هر بار شرایط یکسانی را فراهم میکنید. ولی نمیتوانید پیشگویی کنید که از پشت کدام سوراخ ، الکترون را خواهید دید. با اینکه همواره شرایط یکسان به نتایج مشابهی ختم نمیشوند. اما همواره پیشرفت علمی ایجاد کرده و کشف جدیدی را سبب میشوند.
بنابراین ، برای موجودیت علم افکار و عقایدی ضروری است که طبیعت را مختص به شرایطی نداند که از قبل قابل تصور است، بلکه برخی نظریات در طول بررسیها و رفع تناقضات نتیجه شدهاند.
نفی ، شروع همه چیز است!
عجیب است که حدودا نیمی از کشفیات علمی در اثر نفی نظریاتی بوجود میآیند. باید بدانیم که:
آیا مثبت و منفی پیکربندی واحدی دارند؟
آیا مثبت گاهی اوقات از منفی حاصل نمیشود؟
آیا نقش منفی در علم بازدارنده است یا اینکه احتمالا نشانه مثبت است؟
از اینکه هر نظریه علمی محدودیتهای خاص خود را دارد، بنابراین اجبارا مشروط و محدود است و قادر نیست تمام پدیدههای متنوعی که در طبیعت اتفاق میافتد را توجیه نماید. یعنی قانونی که بوسیله آن بتوان تمام پدیدههای طبیعی را بررسی کرد، وجود ندارد. در علوم حتی نظریات جامع نیز دارای محدودیت هستند. اما حقایق جدیدی که دیر یا زود پس از نظریه کشف میشوند که در پس محدودیتهای نظریه قرار گرفتهاند، سبب نفی نظریه میشوند. در اثر همین نفی ، نظریه جدید و جامعتری به وجود میآید که الزاما نظریه قبیلی را رد نمیکند اما نتایج جالبی دارد و از میزان محدودیتهایش کم شده است.
نسبیت ریشه در فیزیک کلاسیک دارد!
در دوره فیزیک کلاسیک تصور میشد که قوانین مکانیک کلاسیک بدون هیچ استثنایی در تمام پدیدههای طبیعی قابل استفادهاند. نظریه نسبیت عام این تصور غلط را که قوانین مکانیک فراگیر باشند و تمام پدیدهها را پوشش دهند، نقض کرد نه خود مکانیک نیوتنی را. در چنین حالتی مکانیک کلاسیک حالت خاص از نظریه نسبیت تلقی میشود و در مواردی که سرعتها کمتر از سرعت نور و جرمها کوچک هستند، صحت دارد. برای همین علم مکانیک اهمیت خود را حفظ نمود و به صورت علم دقیقی در آمد. با این حال ایدههای کشف نظریه نسبیت و فرمولبندی آن ریشه در فیزیک کلاسیک دارد.
جهان را چگونه باید شناخت؟
اختر فیزیک علمی است که اهمیت خود را مدیون پیشرفت دوربینهای نجومی و توسعه روشهای پژوهشی از جمله کشف تلسکوپهای رادیویی ، فروسرخ ، اشعه ایکس ، اشعه گاما و امواج فرابنفش میباشد. و نیز موقعیتهایی که بوسیله سفرهای فضایی و ماموریتهای اکتشافی فضا فراهم شده ، در این موفقیت و پیشرفت سهیم هستند.
باید بپذیریم که فضای دور دست ، بصورت منبع گرانبهایی از اطلاعات علمی جدید است که اهمیت آن از علم اختر فیزیک محض فراتر رفته است. گسترش دامنه تحقیقات و مطالعه جهان مبحثی است که علم فیزیک خود را با آن سرگرم کرده است بنابراین علم فیزیک در زمین و جهان باید مکمل هم باشند. این علم در زمین بصورت علوم طبیعی مطرح است. اما در بررسی جهان با دو بازوی قدرتمند کیهان شناسی و فلسفه پیش میرود که از تلفیق و این علوم به نتایجی بینظیر و در عین حال تازه در جهان میرسند.
#فلسفه
کلمه علم به معانی مختلفی به کار می رود. یک معنای آن مطلق دانش و معرفت است.
معنای دیگر علم، دانش خاصی است که یا فقط از طریق عقل حاصل می شود، مانند ریاضیات و فلسفه و یا از طریق تجربه مثل فیزیک، زیست شناسی و روان شناسی.
اما منظور از علم در این جا، علم تجربی است؛ یعنی علمی که موضوع آن طبیعت است و در پی کشف قوانین میان پدیدار هایی است که به حس و آزمایش در می آیند.
فلسفه تفاوت های زیادی با علوم تجربی دارد که مهم ترین آن ها عبارتند از:
1) مسائل فلسفه، مسائلی کلی و عام است، در حالی که مسائل علم، مسائل خاص و جزئی است.
هر علمی درباره مسائل خاصی که در ارتباط با موضوع آن علم هستند، به تحقیق می پردازد و به آنچه خارج از آن باشد، کاری ندارد.
اما فلسفه به سبب طبیعت و هدفی که دارد، کلی، فراگیر و جهان شمول باقی می ماند.
سوال هایی که فلسفه می پرسد، مستلزم آن است که فیلسوف به جهان همچون یک کل بنگرد و تصویری جامع از همه چیز پدید آورد. فیلسوف از دیدگاه کلی به جهان و امور آن می نگرد و دوست دارد که آنچه را که می توان در این در این جهان شناخت، همچون یک چیز واحد که در میان همه اجزای آن ارتباط برقراراست، در نظر آورد.
شاهد گویای این امر، پرسش ها و مسائل فلسفه است که کلی ترین مسائل درباره انسان و جهان را مطرح می سازند.
2) علوم مختلف، ابتدا وجود موضوعات خود را مفروض گرفته و سپس به تحقیق حول آن موضوع می پردازند. اما فلسفه حتی در پیش فرض های خودش هم شک می کند و به بررسی آن ها می پردازد.
به عنوان مثال، چگونگی تفکر که اساس فلسفه بر آن است، خود بخشی از تحقیق فلسفی را تشکیل می دهد.
یک دانشمند با بسیاری از مفاهیم اساسی سر و کار دارد، مانند ماده، انرژی، مکان، زمان،روابط علی و معلولی و … . اما وی در باره چیستی این امور و این که آیا این امود، حقیقتا واقعیت دارند یا نه، تحقیق نمی کند.
بلکه این وظیفه فیلسوف است که بکوشد اعتبار این امور را بررسی کند. مثلا فیلسوف است که می پرسد که آیا زمان و مکان، واقعیت خارجی دارند و یا فقط از اوصاف ذهن انسانند؟ حقیقت ماده چیست؟ و غیره… .
پس فیلسوف می کوشد تا اعتبار مفاهیم اساسی علم را معین سازد، حدود معرفت انسانی را کشف کند، و امر واقع را از خیال واهی تمیز دهد.
3) هر علم، مجموعه ای است از مسائل و قوانینی که قبلا کشف شده و تقریبا همگان در مورد آن ها اتفاق نظر دارند و تلاش دانشمندان آن علم، عمدتا به کشف قوانین جدید معطوف است.
اما فلسفه تنها علمی است که درباره هیچ یک از مسائل بی شمار آن اتفاق نظر وجود ندارد. هر فیلسوفی درباره هر مسئله فلسفی نظری دارد که ممکن است با نظر متفکران دیگر فرق داشته باشد.
تاریخ فلسفه پر است از آراء مختلف و حتی متضاد با هم. اصولا حیطه فلسفه تا جایی است که نتیجه قطعی وجود نداشته باشد. همین که امری به اثبات رسید، از دایره فلسفه خارج شده و به علم می پیوندد.
4) در علم، واقعیت ها مطالعه میشود و در فلسفه علاوه بر واقعیت ها، ارزشها نیز مورد بررسی قرار می گیرد.
علم به توضیح این نکته نمی پردازد که چرا جهان چنین است، یا درباره غایت و هدف هستی حکم نمی کند؛ در حالی که یکی از بخش های اصلی فلسفه را همین موضوع تشکیل می دهد.
دانشمندان می کوشند جهان مادی را بشناسند و قوانین آن را به دست آورند تا بتوانند بر آن چیره شوند و از دانش خود نتایج اخلاقی و ارزشی نمی گیرند؛ یعنی نمی گویند که آیا این نتایج علمی از نظر اخلاقی درست است یا غلط.
اما فلسفه از همان آغاز چنین مسائلی را طرح و به آن ها می پردازد.
فیلسوف می کوشد تا ببیند که آیا واقعا جهان هدفی دارد یا نه و آیا فلان امر خوب است یا بد؟
به عنوان مثال، بمب اتمی هیروشیما در ظرف چند ثانیه، مرگ و ویرانی را در مساحتی بالغ بر دوازده هزار کیلومتر مربع ببار آورد. در این حادثه، آن چه مورد توجه یک دانشمند است، شکافته شدن هسته اتم و دیگر مسائل مربوط به فیزیک اتمی است.
ولی معنای اخلاقی این حادثه، چنین واقعیاتی نیست. این معنا را که برای معیار های اخلاق انسانی و روابط بین الملل و نیز تمدن و فرهنگ، بسیار مهم است، باید در جای دیگری جستجو کرد. برای فهم جنبه های ارزشی واقعیت ها، باید به ورای علم رفت.
5) هدف علم، چیرگی انسان بر طبیعت و افزایش استفاده انسان از آن و یا بهینه سازی استفاده از آن است.
اما می بینیم که فلسفه در پی فهم جهان است و می خواهد همه چیز را درک کند و از این راه به انسان نوری ببخشد تا راه درست را در هر زمینه ای انتخاب کند.
6) روش علمی، روش تجربی یعنی نظریه پردازی، آزمایش، مشاهده و نتیجه گیری است؛ یعنی همان روشی که در فلسفه هیچ کاربردی ندارد.
روش اصلی فلسفه، تفکر و استفاده از عقل است. تفکر درباره اساسی ترین و بنیادی ترین امور درباره انسان و جهان.
#فلسفه
مهمترین نیازهای علم به فلسفه را می توان در این موارد خلاصه کرد:
نیاز علم به فلسفه در اثبات موضوع علم
هر یک از علوم، موضوعی دارد که این موضوع، محور تمام مسائلی است که درآن علم مطرح می گردد. تمام مسائل آن علم، حول این محور و موضوع اصلی سازمان یافته اند؛ طوری که همه گزاره های آن علم، به نوعی درباره این موضوع بحث می کنند؛ یعنی انواع و اقسام آن توضیح میدهند، روابط آن ها را با یکدیگر و قوانین حاکم هر یک را بیان می کنند.
مثلا موضوع ریاضیات، عدد؛ موضوع فیزیک، ماده و نیرو و موضوع زیست شناسی، حیات جانداران می باشد.
روشن است که موضوع هر دانشی باید در جهان بیرون از ذهن وجود داشته باشد، و گرنه بحث از آن نوعی خیال پردازی خواهد بود. پس در هر دانشی قبل از هر بحثی باید اطمینان داشت که موضوع آن دانش وجود دارد.
اگر وجود موضوع دانش، بدیهی باشد، نیازمند اثبات نیست ولی اگر بدیهی نباشد، باید آن را ثابت کرد.
اما در کجا می توان به اثبات آن پرداخت؟ آیا در خود آن دانش؟خیر. چرا که هر دانشی با این فرض آغاز می کند که موضوعش موجود است؛ یعنی هر دانش، وجود موضوع خود را مفروض می گیرد و هیچ دانشمندی در مقام یک دانشمند، به اثبات وجود موضوع دانش نمی پردازد، زیرا اثبات وجود اشیا و چیستی آن ها فقط در قلمرو فلسفه و به طور دقیقتر در قلمرو مابعدالطبیعه است.
از سوی دیگر، روش علوم تجربی روش مشاهده و آزمایش است،درحالی که وجود یک چیز و اثبات آن، فقط با عقل و روش عقلی کشف میشود که طبیعتا در حیطه فلسفه می باشد.
نیاز علم به فلسفه در اصول موضوعه
کلی ترین و اساسی ترین اصول مورد نیاز همه علوم، در فلسفه اولی مورد بحث واقع می شود.
مهمترین این اصول، کلیت و ضرورت قوانین شان می باشد. بدین ترتیب که:
اصل علیت
محور اصلی تلاشهای هر علمی، کشف رابطه علی و معلولی بین پدیده ها و اشیاء است. مثلا شیمیدان در جستجوی این است که خواص عناصر را کشف کند و ببیند که این عناصر موجب پیدایش چه موادی می شوند؛ یعنی علت و سبب خواص شیمیایی مواد را پیدا کرده و آن ها را در محیط آزمایشگاه پدید آورد.
پس مشاهده می کنیم که همه دانشمندان، قبل از آغاز کردن تلاشهای علمی شان بر این باورند که هر پدیده ای علّتی دارد.
اگر نیوتون توانست با مشاهده افتادن سیب از درخت، به قانون جاذبه پی ببرد، به خاطر باور به اصل علیت بود(که افتادن سیب، علتی دارد.) و اگر این پدیده را تصادفی و بدون علت می دانست، هرگز موفق به کشف این قانون نمی شد.
اکنون سئوال این است که خود اصل علیت که بنای همه علوم بر آن است، در کدام علم مورد بررسی قرار می گیرد؟
پاسخ این است که این قانون، فقط در فلسفه میتواند بررسی شود، زیرا قانونی عقلانی و خارج از قلمرو علم است که روش آن آزمایشگاهی و مشاهده حسی است.
ضرورت و کلیت قوانین علوم
اما ضرورت و کلیت قانون علمی به این معناست که:
از سویی این قانون، شامل همه مصادیقی است که تحت موضوع علم قرار می گیرند و و از سوی دیگر، این قانون همیشه صادق است و ممکن نیست که محقق نشود.
این مطلب به این امر می انجامد که جهان قانونمند است، یعنی رفتاری دائما یکسان و تخلف ناپذیر دارد.
تمام پیشرفتی که انسان در علوم مختلف داشته، مرهون کشف قوانین علمی است و بنای همه قوانین، بر کلیت و ضرورت آن هاست و خود این اصول نیز از اصل بنیادین علیت بر می خیزند.
تمام این اصول یعنی کلیت، ضرورت، و دیگر فروع قانون علیت،تنها در فلسفه قابل بررسی است
نیاز علم به فلسفه در سایر پیش فرضهای فلسفی
علاوه بر آنچه گفته شد، علم نیازهای دیگری هم به فلسفه دارد و آن، این است که برای وجود خود به پیش فرض های فلسفی احتیاج دارند.
مثلا هر علمی اول از هر چیز موضوع محوری خود را تعریف می کند و سپس می کوشد تا مسائل و قوانین مرتبط با آن را بشناسد.
اساسا کار علم، شناسایی قوانین مربوط به موضوع آن است. پس هر علمی پیش از هر گونه تحقیقی، باید فرض کند که شناختن پدیده های طبیعی- که از جمله آنها، آن پدیده ای است که موضوع آن علم است.ممکن است، وگرنه تلاشش بیهوده خواهد بود. مثلا موضوع علم جامعه شناسی، جامعه و قوانین حاکم بر آن است. اگر اثبات شود که جامعه را به هیچ وچه نمی توان شناخت، در این صورت، علم جامعه شناسی که بنایش بر شناخت جامعه است،خود به خود از میان خواهد رفت.
اما درستی یا نادرستی این فرض، یعنی قابل شناخت بودن موضوعات علمی و پدیده های طبیعی و تعیین حدود آن در چه دانشی باید صورت گیرد؟
طبیعی است که این مباحث باید در دانشی که به بحث از شناخت و چیستی آن می پردازد، بررسی گردد؛ یعنی در شاخه معرفت شناسی فلسفه که حدود شناخت و آنچه برای انسان قابل شناخت است، قسمت عمده آن را تشگیل می دهد.
پس اصل شناخت پذیری جهان برای انسان از پیش فرضهای فلسفی همه علوم است.
همچنین همه علوم بر اصل امتناع تناقض بنا شده اند و اساسا بدون قبول این اصل، هیچ علم و یا حتی گزاره ای نمی تواند گفته و یا بنا شود. اما خود این اصل در فلسفه و با تفکر عقلانی بررسی می گردد.
تمام علوم از اصل امتناع دور)) بهره می برند؛ در حالی که بررسی این اصل از حیطه توانایی آن ها خارج است.
اثبات این اصول و حل اشکالات وارد بر آنها، تنها در حیطه فلسفه است. همه این اصول از پیش فرضهای فلسفی تمام علومند و به همین خاطر به آنها پیش فرضهای فلسفی عام می گویند.
#فلسفه
علم
کلمه علم به دو معنی به کار می رود:
یکی به معنی دانش و معرفت. به این معنا اخلاق، دین، تاریخ، سیاست، و حتی هر گونه شناخت و آگاهی، علم محسوب می شود. چنان که گاهی می گوییم: من به فلان اتفاق علم دارم.(یعنی از آن اتفاق خبر دارم.)
معنای دیگر علم، دانش و معرفت خاصی است که یا از طریق عقل حاصل می شود (مانند ریاضیات)، و یا از طریق تجربه و آزمایش (مانند فیزیک و شیمی و روان شناسی و جامعه شناسی).
مقصود ما از علم در این جا، معنای دوم علم است.
هر علمی، مجموعه ای است از مسائل مرتبط با موضوع آن علم که حول آن موضوع سازمان یافته اند. مثلا، علم فیزیک، مجموعه مسائل و قوانینی است که حول موضوع آن، یعنی پدیده های طبیعی و روابط حاکم بر آن ها، سازمان یافته اند:
همه علوم؛ چه عقلی و چه تجربی، اصول و قواعدی دارند که در میان همه آن ها مشترک است.
برای نمونه، همه علوم، به امور کلی مربوطند؛ یعنی در پی کشف قوانینی هستند که در همه حال صادق باشد. مثلا هندسه راجع به همه مثلث ها به طور کلی بحث می کند و مثلث خاصی مورد نظر آن نیست. و یا فیزیک میکوشد قوانین جاذبه را کشف نماید؛ چرا که میخواهد به چیزی دست یابد که در همه حال صادق باشد و در هیچ شرایطی تغییر نکند. به همین ترتیب، در شیمی گفته می شود که همه آب ها در شرایط معین، در دمای صد درجه به جوش می آیند و این یک قانون همیشگی است. اساسا اگر علمی چنین نباشد، علم محسوب نمی گردد.
البته میان علوم عقلی با علوم تجربی تفاوت های زیادی وجود دارد.
علوم عقلی با انتزاع عقلانی پدید می آیند. عقل، جنبه ای خاص از عالم خارج را انتزاع می کند و آن را موضوع قرار داده و سپس درباره آن بحث کرده و آن را گسترش می دهد.
مثلا، ریاضیات، علمی است که درباره مفهوم عدد صحبت می کند. خود این مفهوم، حاصل انتزاع عقل از عالم خارج است. ما در عالم خارج، چیزی به نام عدد نداریم، بلکه پس از مشاهده چیز های مختلف، و با تلاش فکری به این مفهوم دست می یابیم.
اما علوم تجربی، به بررسی پدیدار ها می پردازند و در پی کشف قوانین حاکم بر این پدیدارها هستند. البته آن ها نیز از اصول عقلی پیروی می کنند، اما فعالیت این علوم، عقلی محض نیست؛ آن ها بر اساس مبادی و قواعد عقلی به آزمایش و مشاهده عالم خارج می پردازند؛ در حالی که علوم عقلی، هم اصولشان عقلی است و هم آنچه در باره آن تحقیق می کنند.
فلسفه
فلسفه، تفکر محض درباره جهان و چیستی امور است.
درسده ششم ق.م که فلسفه در یونان به وجود آمد، به همه مطالعات و کاوش ها نظری و عملی، فلسفه گفته می شد. فلاسفه نخستین در موضوع هایی تحقیق می کردند که اکنون باید آن ها را جز و علوم به حساب آورد. مثلا، تحقیق درباره اجرام آسمانی، حیوانات، گیاهان و سنگها بخشی از کارشان راتشکیل می داد. به تدریج شاخه هایی مانند ریاضیات و ستاره شناسی نجوم از فلسفه جدا و به علمی مستقل تبدیل شدند.
در طول زمان، شاخه های دیگر علمی نیز از فلسفه جدا شدند. آخرین رشته های علمی که از فلسفه استقلال پیدا کردند، جامعه شناسی و روانشناسی بودند. به همین دلیل است که فلسفه را مادر علوم می نامند.
باید توجه داشت با اینکه شاخه های علمی از فلسفه جدا شده اند، هیچ گاه نیازشان را به فلسفه از دست نخواهند داد. آن ها در اصول خود که همه اصولی عقلانی است(مانند اصل علیت، اصل ضرورت و …)، محتاج فلسفه اند. زیرا فقط فلسفه صلاحیت بررسی امور عقلی را دارد.
البته فلسفه نیز در مواردی از آن ها کمک می گیرد. یکی از این موارد، براهین و استدلال های فلسفی است.در بسیاری از موضوعات فلسفی، از مقدماتی استفاده می شود که در علوم تجربی اثبات شده است.
مثلا، این که گاهی ما کسی را با چشم می بینیم، اما بدلیل اشتغال فکری متوجه او نمی شویم (یعنی یک امر تجربی)، بسیاری از فلاسفه را به این عقیده هدایت کرده که ادراک، پدیده ای غیر مادی است. ویا این که قرن ها مردم فکر می کردند که زمین ثابت است و همه کرات آسمانی به دور آن می گردند. این نظر موجب شده بود تا نظام های فکری و فلسفی بسیاری بر پایه این اصل به وجود بیایند و بعدها، وقتی که علم، حقیقت را نمایان ساخت، تمام آن نظام ها نیز از میان رفت.
از سوی دیگر، فلسفه با همه علوم، تفاوت اساسی دارد. بنابر این فلسفه و علم در عین حال که میانشان ارتباطی عمیق وجود داشته و به همدیگر کمک می کنند، هم در موضوع و هم در روش با هم تفاوت دارند.
درباره رابطه فلسفه و علم، می توانید نگاه کنید به:
نیاز علم به فلسفه
نیاز فلسفه به علم
همچنین بنگرید به:
تفاوت فلسفه با علم
فلسفه علم
#فلسفه
مسائل فرعی فلسفه، مسائلی هستند که با این که از اولین روز حیات فلسفه مطرح بوده اند، اما از جهت بنیادین و اساسی بودن، در مرتبه دوم، پس از مسائل اصلی فلسفه قرار گرفته و فرعی محسوب می شوند.
برای روشن تر شدن موضوع و این که چرا این مسائل در رتبه دوم قرار می گیرند، مثالی می زنیم:
فرض کنید می خواهیم چیستی روح یا انسان یا عدالت را بدانیم. ( که مسائلی فرعی محسوب می شوند.)
اما قبل از آن، باید مسائل دیگری را حل کرده باشیم تا بتوانیم حقیقت این امور را بیابیم. ما می خواهیم چیستی این امور را بشناسیم، اما قبلا باید بدانیم که: خود شناخت چیست؟ آیا ممکن است که شناخت ما درست و منطبق با حقیقت نباشد؟ و مسائلی از این قبیل که در شاخه معرفت شناسی فلسفه مورد بررسی قرار می گیرند.
از سوی دیگر می خواهیم ببینیم که آیا این امور واقعا وجود دارند یا این که صرفا محصول خیالات و تصورات ذهنی ما هستند؟ برای این مقصود، باید بدانیم که اساسا وجود یعنی چه؟ آیا ممکن است که چیزی غیر مادی مانند روح وجود داشته باشد؟ و غیره.. . این پرسش ها ما را به شاخه ای از مسائل اصلی فلسفه به نام مابعدالطبیعه یا متافیزیک راهنمایی می کند که در آن، این موضوعات مورد بررسی قرار می گیرند.
به سخن دیگر، مسائل اساسی تری هستند که از جهت منطقی تقدم بر این مسائل فرعی دارند و تا در قبال آن مسائل بنیادین که در حکم پایه های معرفت و فلسفه بشری هستند، موضعی گرفته نشود، نمی توان به مسائل و موضوعات دیگر رسید.
به طور خلاصه، مسائل فرعی فلسفه مسائلی است که برای پرداختن به آن ها باید مسائل دیگری را قبلا حل و فصل کرد و یا دست کم به گونه ای قبول کرد.
فهرست مسائل فرعی فلسفه
انسان
جبر و اختیار
حرکت
خدا
روح
سعادت
عدالت
عالم مجردات
فضیلت
موقعیت آدمی در عالم
نفس
خیر
#فلسفه
مسائل فلسفه، اساسی ترین سوالاتی است که بشر می تواند بپرسد. ویژگی این سوالات، این است که همیشه وجود داشته و خواهند داشت و هیچ علمی نمی تواند به آنها پاسخ دهد. هر انسانی با این سؤالات بنیادین که به زندگی معنا می بخشند، روبروست. سؤالاتی مانند:
زیبایی چیست؟ آیا عالم هدفی دارد؟ علم ما واقعی است یا اینکه همه چیز یک نمایش است؟ و سئوالاتی مانند آن.
هر علمی موجودات را از جنبه ای خاص بررسی می کند. مثلا هندسه هر چیز را از حیث اندازه و بعد و شیمی از جنبه خواص شیمیایی بررسی می کند. اما فلسفه در وجود موجودات، شناخت ما به آنها و چیستی حقیقی آنها سئوال می پرسد.
به طور کلی اگر نتوان پرسشی را به طور تجربی و با استفاده از حواس یا با انجام آزمایش، پاسخ گفت، آن پرسش، یک پرسش فلسفی است. به این ترتیب، می توان مسائل فلسفی را در پنج دسته اصلی قرار داد. این دسته ها شاخه های اصلی فلسفه محسوب می شوند و ما برای نمونه چند پرسش از مسائلی را که در هر کدام از این شاخه ها مطرح است، ذکر می کنیم.
1)فلسفه منطق
(سئوال از چیستی استدلال و استنتاج) :
معنای استدلال و نتیجه گیری از یک سری مقدمات چیست؟ فرق استدلال های معتبر با استدلال های نامعتبر چیست؟ اصولا چرا به استدلال نیاز داریم؟ فرق استدلالهای قیاسی و استقرایی چیست؟
2) معرفت شناسی
(سئوال از چیستی معرفت):
آیا اساسا شناخت چیزی ممکن است؟ اگر چیزی را می شناسیم از کجا بدانیم که آنرا می شناسیم و از کجا بدانیم که آنرا همانطور که واقعا هست می شناسیم؟ آیا یقین به چیزی ممکن است و یا اینکه همه شناختهای ما چیزی بیش از حدس و گمان نیست؟ چگونه می توان به شناخت صحیح رسید؟ آیا عقل همه چیز را می تواند درک کند و یا اینکه بعضی چیزها هستند که خارج از دسترس عقل می باشند؟
3)مابعدالطبیعه
(سئوال از چیستی هستی):
بودن یعنی چه؟ آیا عدم وجود دارد؟ آیاهستی منحصر به موجودات مادی است؟ آیا جهان نامتناهی است؟ جسم و ذهن و یا بدن و روح چه رابطه ای با هم دارند؟ وحدت و کثرت یعنی چه و در جهان چه نسبتی با هم دارند؟ (یعنی جهان تا کجا وحدت و این همانی دارد وتا کجا کثرت و اختلاف؟ آیا خدا وجود دارد؟
4)فلسفه هایی از اخلاق
(سئوال از چیستی اخلاق):
اخلاق چیست؟ ارزش به چه معناست؟ عمل نیک چه ملاکی دارد؟ آیا ارزشهای اخلاقی همیشگی اند و یا نسبی؟ آیا در انسان چیزی به نام وجدان اخلاقی وجود دارد؟ آیا عمل بد در هر اوضاع و شرایطی بد است؟
5)زیبایی شناسی
(سئوال از چیستی زیبایی):
ما به چه چیزی زیبا می گوییم و ملاکمان برای زیبا نامیدن یک چیز چیست؟ آیا زیبای امری عینی و واقعی است؛ یعنی واقعا چیزی به نام زیبایی در اشیا وموجودات وجود دارد یا اینکه امری ذهنی است و به هر شخص مربوط می گردد و ممکن است کسی چیزی را زیبا بداند و کسی دیگر زیبا نداند؟ آیا زیبایی انواع مختلفی دارد؟ قوه ای که در انسان زیبایی را درک می کند، چیست؟ کارکرد هنر چیست؟
این سئوالات، تنها نمونه هایی است از سئوالاتی که در مسائل و شاخه های عمده فلسفی مطرح می گردد. سئوالات فلسفی در هر یک از این شاخه ها بسیار است و هر فیلسوفی نیز جواب هایی متفاوت از دیگر فلاسفه به این سئوالات داده است.
#فلسفه #منطق
فلسفه و دین با هم تفاوت های زیادی دارند و این امر به خاطر آن است که ماهیت هر یک، متفاوت از دیگری است.
تفاوت فلسفه و دین در موضوع
موضوع دین، پرستش خدا و اعتقاد به یک سلسله امور غیر دنیایی و غیر مادی است.
در حالی که موضوع فلسفه عبارت است از مسائل اساسی که در زندگی و در جهان با آن ها روبروییم.
مانند مسائل مرتبط با وجود، زیبایی، شناخت بشری، اخلاق، مرگ و زندگی، روح و غیره … .
تفاوت فلسفه و دین در هدف
هدف دین، رستگاری انسان در دنیا و آخرت و رسیدن به سعادت همیشگی است، اما فلسفه تنها به دنبال آن است تا با استفاده از عقل و فکر، موضوعات و مسائل مهمی را که انسان با آن ها مواجه است را حل کند.
گرچه بسیاری از فلاسفه مانند افلاطون، تمامی تلاش های خود را معطوف به سعادت انسان و نشان دادن راه آن کرده اند، اما فلسفه به دنبال سعادت انسان نیست.
فلاسفه می خواهند آنچه را که در عالم تحقق دارد، به همان نحوی که تحقق دارد، بفهمند و به طور کلی، عالم را بشناسند.
تفاوت فلسفه و دین در روش
دین، بریک منبع فوق بشری تکیه دارد و بیان می کند که آنچه می گوید، درست است و همگان باید به آن ایمان آورند؛
در حالی که فلسفه چنین چیزی نمی گوید و احتمال خطا را در مطالب خود رد نمی کند. فلسفه قدم به قدم جلو می رود و هیچ گاه ادعای دانستن همه حقایق را ندارد.
فلسفه در پی آن نیست تا کسی را به ایمان آوردن و اعتقاد داشتن به یک سلسله اصول و مبانی ترغیب و تشویق کند(مانند دین)، بلکه می کوشد که فقط نتایجی را بپذیرد که اثبات پذیر و مستدل باشند.
بنابراین، شهود و مکاشفه به این معنا که شخص نوعی مکاشفه داشته و مطلبی را بفهمد یا دریابد، در فلسفه جایی ندارد.
برهمین اساس، یقین دینی با اطمینان فلسفی تفاوت دارد.
این تفاوت تا حدی از آن جا بر می خیزد که فلسفه مانند دین بر وحی، یعنی یک منبع فوق بشری متکی نیست، بلکه تنها بر پایه عقل انسان ایستاده است.
در دین، معرفت و شناخت، متکی بر وحی الهی است. حقایق اصلی و نهایی عالم با وحی دانسته می شود نه با فکر بشری.
در واقع، پذیرفتن این حقایق، نیازی به برهان و دلیل ندارد و اساسا، اعتقاد دینی اعتنایی به اثبات منطقی ندارد و دنبال آن نیست تا مطالب خود را مستدل عرضه کند؛ هرچند با این امر(دلیل و برهان)، مخالفتی هم ندارد.
از همه تفاوت ها مهم تر این که فلسفه مجموعه ای از حقایق و نتایج نیست(مثل دین)، بلکه بیشتر، راه و روش تفکر است.
#فلسفه #منطق #دین
مخیلات یکی انواع مواد قیاس است.
منظور از مخیلات، قضایائی است که قوه خیال شنونده را بر می انگیزد و چون امور خیالی فدرت بسیار زیادی بر انسان دارند، این قبیل قضایا سبب بر انگیختن احساسات و عواطف شنوندگان شده و باعث ترغیب یا تنفر آن ها می شود.
به سخن دیگر ، منظور از به کار بردن این قضایا، تحریک احساسات شنونده و به تبع آن، ایجاد رغبت یا نفرت در او و به کاری برانگیختن او یا از کاری باز داشتن وی می باشد و چون منظور هر سخنران، امتناع و ترغیب مخاطبان و شنوندگان است، هر جا که هدف، تاثیر قوی در شنوندگان باشد، از قضایای تخیلی استفاده می کند.
به همین دلیل، قضایای مخیل یا تخیلی هرگز یقین آور نیستند.
برای مثال، این قضیه که:
“کسانی که در راه دفاع از میهن خود کشته شوند، وجودشان وجودی از طلا است و پس از مرگ به سرزمین سرسبز و پر از زیبایی می روند"، قضیه ای مخیله است؛ یعنی منظور از آن، تحریک سپاهیان به نبرد با دشمنان است.
این قضایا، مواد صناعات شعر و نیز خطابه را تشکیل می دهند و منشاء تاثیر آن ها در نفس، این است که معنا را توسط لفظ به گونه ای خیالی و دلربا تصویر می کنند.
به این ترتیب، تمام تشبیهات بدیع و مبالغه ها و اغراق ها و نیز مجاز و استعاره و دیگر فنون ادبی همه از همین قبیل و قضایای مخیله هستند و هر چه این قضایای خیال انگیز با ظرافت بیشتری به کار روند، تاثیر آن در نفس زیادتر شده و اگر وزن و قافیه یا سجع و دیگر صناعت های ادبی (مانند آنچه در اشعار به می رود) نیز به آن ضمیمه شود، بر تاثیر آن خواهد افزود؛ و هر گاه این جملات با صدایی دلنشین و همراه با آهنگ و نوایی مناسب با وزن و تخیل سروده شود، قطعا اثر آن دو چندان خواهد شد.
در تاریخ، نمونه های زیادی از تاثیر جملات شاعرانه و ادبی که به زیبایی ارائه شده اند بر شنوندگان آن ها، بر جای مانده است.
برای مثال، شعری که رودکی برای امیر سامانی خواند تا او را برای رفتن به سوی بخارا تحریک کند و امیر سامانی با شنیدن آن بدون کفش سوار بر اسب شد و شتابان به سوی بخارا حرکت کرد، نمونه ای از تاثیر قضایای مخیله در نفس و احساسات شنونده است.
#فلسفه #منطق #مخیلات
مصادرات یکی از اقسام مواد قیاس محسوب می شود.
منظور از مصادرات، قضایایی است که در آغاز هر علم، از دانشجوی آن علم خواسته می شود تا آن ها را (بدون دلیل) پذیرفته و مسلم بشمارد و دانشجو، گرچه این قضایا برایش بدیهی و خود بخود واضح و روشن نیستند، آن ها را می پذیرد.
این قضایا از آن جهت مصادرات (یعنی ضبط شده، مصادره شده) خوانده می شود که از طرف تعلیم یا از طرف بحث، خواسته می شود که آن ها را بدون دلیل بپذیرد؛ در حالی که این قضایا خود بخود واضح و بدیهی نیستند.
بر این اساس، مصادرات همان اصول موضوعه؛ یعنی اصول اولی و اساسی هر علم هستند که تمام آن علم بر آن ها بنا شده است؛ با این تفاوت که:
در جایی به این اصول، اصول موضوعه گفته می شود که متعلم آن علم، آن ها را از روی تسامح و حسن ظن به درستی آن ها و بدون هیچ شک و تردیدی می پذیرد. (گر چه دلیلی هم برای آن ندارد.)
اما در جایی به این اصول، مصادرات اطلاق می گردد که متعلم علم، آن ها را می پذیرد؛ در حالی که برایش واضح و بدیهی نیستند و وی آن ها را با شک و تردید قبول می کند و به درستی آنها یقین ندارد.
(یعنی نام اصول موضوعه و مصادرات، بر اساس این که دانشجوی علم، چگونه اصول اساسی و بنیادین هر رشته و علم را بپذیرد، معین می گردد.)
بنابراین مصادرات را این گونه تعریف می کنند:
__مصادرات قضایائی است که متعلم، در آغاز تعلیم می پذیرد تا بعد از آن، در علمی دیگر یا در همان علم اثبات شود.
این پذیرش اگر بادیده شک و تردید باشد، مصادرات نامیده شده و اگر از روی پذیرش قلبی و یا طیب خاطر و بدون شک و تردید باشد، اصول موضوعه خوانده می شود.
این نوع قضایا (مصادرات یا اصول موضوعه) تنها در مبادی علوم به کار می رود.__
برای مثال، در آغاز علم هندسه گفته می شود:
“بین دو نقطه مفروض، فقط یک خط مستقیم می توان رسم کرد"؛
و یا این قضیه که:
“خط مستقیم کوتاهترین خط بین دو نقطه است”
این قضایا نمونه ای از قضایای مصادرات یا اصول موضوعه هندسه (با تفاوتی که ذکر شد) هستند.
بدین ترتیب، مصادرات قضایای بدیهی نیستند؛ بلکه اصولی هستند که وضع شده اند تا حقایقی که مبتنی بر آنهاست استنباط شود. عقل به ناچار این اصول را مسلم می گیرد؛ زیرا در استنباط و کشف مطالب دیگر، محتاج به آنهاست.
#فلسفه #منطق #مصادرات
<< 1 ... 14 15 16 ...17 ...18 19 20 ...21 ...22 23 24 ... 33 >>