انسـان كـامل در عرفـان شـارحـان ابـن عربـى
یا رب
پـس از مـحـى الـدين ابـن عربـى جانشين او; يعنـى صـدرالـديـن قـونـوى (م671:هـ.ق.) عـامـل اصلـى گستـرش آرا و ديـدگاههاى وى بـود. مشايخ بـزرگ هر يك تلاش ورزيدنـد كتابهايـى در شرح و بيان آراى محى الـديـن بـنويسند مانند: مـويدالديـن جندى شارح فصـوص الحكـم سعد الـديـن فرغانـى نـويسنـده مشارق الـدرارى و فخرالديـن عراقى از جمله شـاگـردان مـكـتب قـونوى هستند. اينان در گستراندن ديدگاهها محـى الديـن در زمينه عرفان عملـى و نظرى كـوشيدنـد. عـزالـديـن نـسفـى (700 ـ 630ه.ق.) از مـريـدان شيخ سعدالدين حمـوى (م649:هـ.ق.) نـخـستيـن نـويسنده اى است كه نام رساله هاى خود را (الانسان الكامل) خـوانـد و ايـن نظريه را شرح داد و گستراند. نـسـفـى انسان كامل را انسانى مـى دانست كه در شـريعت و طريقت و حـقـيـقـت تـمـام باشـد. او هميشه در عالـم هست و زيـاده از يكـى نـيـسـت.11 وى در وصـف كـردن ميزان علــم انسان كامل خاطر نشان مـى سـازد: هـيـچ چـيز در ملك و ملكـوت و جبـروت بـروى پـوشيـده نيست و حكمت همه چيز را مـى دانــد.
در چـشـم انـداز نسفـى آدميان زبـده و خلاصه كـائنات هستنـد و ميـوه درخت مـوجـودات انسان كامل زبـده و خلاصه آدميان است.12 (مـلائـكـه كـروبيـان و روحـانيـان و عرش و كـرسـى و سمـاوات و كـواكب جـمـلـه خادمان انسان كامل اند و هميشه گرد انسان كامل طـواف مـى كننـد و كـارهـاى انسـان كـامل بسـاز مـى دارنـد.)13 سـيـد حيدر آملـى (م787:ه.ق.) نگارنـده آثار گرانبهاى عرفانـى از انـديـشه ورزان بلنـدپايه شيعى است كه در شرح ديـدگاه انسان كامل و بـرابـرسازى آن با مبانـى تشيع گامهاى بلنـدى بـرداشت.
او در بـيـش تر آثار خـود به ايـن ديـدگاه اشاره كرده است. بهتـريـن شـرح فـصوص الحكـم يعنى نص النصوص از آثار پر بهاى آملى است.
سـيـد حـيـدر در كـتـاب: اسـرار الشـريعه و اطـوار الطــريقه و انوار الحقيقه مى نويسد:
(عـالـم به منزله بـدن انسـان كبيـر است و تمام اجزاى آن به منزله اعـضـا و جـوارح آن چـونـكه روح جزئى انسـان همـان طـور كه خليفه خـداونـد در بـدن آدمـى اسـت روح كلـى انسـان خليفه خدا است در عالـم و مظهر حقيقـى خـدا همان انسان كبيـر است.)14
(به او[ انسان كبير] عقل و قلـم و نـور نيز اطلاق مـى شـود كما ايـن كه به انسـان صغيـر فـواد و قلب و صـدر گفته مـى شـود.)15 رشـته بحث و نظر دربـاره انسـان كـامل پـس از حيـدر آملـى به وسيله شـاه نعمت الله ولـى (834 ـ 735ه.ق.) كه معاصر سيد حيـدر و از او جـوان تـر بود دنبال شد. وى دست كـم چهار رساله شرح و ترجمه بر فـصوص نوشت و پـس از او عبدالكريـم جيلى (گيلانى) (832 ـ 767ه.ق.) در كـتـاب: الانـسـان الـكـامل فـى معرفه الاواخـر والاوائل به اين نـظـريه روى آورد و پس از او كم كـم ايـن بحث صـورت كلاسيك به خـود گـرفت و يكـى از بـاورهـاى اهل معنـى شـد.
انـسـان كـامل به نظر جيلـى (قطب) است كه سپهر وجــود از آغاز تا انـجـام بـر روى او مـى چـرخد. ايـن قطب از زمانى كه هستـى هستـى يـافـت يـگـانـه و دگـرگـونـى ناپذيـر بـوده است. او به شيوه هاى گـوناگـون جامه به تـن كرده است و در هر جامه اى نام جـداگـانه اى داشته است; امـا نـام واقعى او محمـد است.
گـيـلانـى يـا همان جيلى حضرت محمد(ص) را آسمان و زميـن و لاهـوت و ناسوت مى خواند16 و مى نويسد:
(انسان كامل در ذات خـود همه حقايق وجـود را عرضه مـى كند. او در روحـانـيـت خـويـش برابر با همه حقايق روحانـى و درجسمانيت خويـش بـرابر واقعيات جسمانى است. قلب او برابر عرش الهى است انانيت او بـرابـر كـرسـى ذهـن او بـرابـر قلـم اعلـى روح او برابر لوح مـحـفـوظ طبيعت او برابر عناصر مادى قواى او برابر هيـولاى اولـى اسـت. حـاصـل آن كه هـر يك از قـواى انسـان كامل بـرابـر بـا يكـى از جلـوه هـاى گـونـاگـون جهان مـادى است.)17
به اعتقاد عبـدالكـريـم گيلانـى سه مرتبه از تكامل بـراى انسان كـامل وجـود دارد در مـرتـبه نخست اسمـاء و صفـات الهى به انسان كامل بـخـشـيـده مـى شـود و در مرتبه دوم او مـى تـواند حقايق الهى و انـسـانـى را دريـابـد و از اسرار عالـم غيب آگاه شود و در مرتبه سـوم قدرت آفرينندگى و اقتدار مى يابد تا ايـن قدرت را در جهان طبيعت آشكار سازد و همه عالـم فـرمانبـر قـدرت اوست.18
در سـده نـهـم مـولانا عبـدالـرحمـن عمادالـديـن جامـى از بزرگ شارحان مـحى الديـن با نوشتـن: نقد النصوص فى شرح نقش النصوص نكته هاى دشـوار و پـيـچيده كتاب فصـوص را حل كرد و افكار ابـن عربـى را در زمينه انسان كامل بـراى صاحب نظران ديگـر در خـور فهم ساخت. مـلاصـدرا ملامحسـن فيض ملاعبـدالرزاق لاهيجـى ملاعلـى نـورى آقـا علـى مـدرس مـيـرزاى جـلـوه حكيـم سبزوارى آقـا محمـد رضـا قمشه اى و شـمـارى ديـگـر از بزرگان عرفان از نقـد النصـوص جـامـى استفـاده هـا بـرده اند.
مـولانا جلال الديـن رومـى نيز همچـون عرفاى نامدار ديگر به طرح ايـن بـحث پـرداخته است. در انـديشه هاى مـولـوى انسـان كـامل انسانى است كـه اراده خـويـش را در اراده خدا فرو مى برد و غرق مى كند. او چـون از خـويـش خالى شد خدا در درونـش مى زيد و از درون او سخـن مى گـويـد و بـه دست او عمل مى كند. چشم و دلش به نـور خدا روشـن مى گـردد. او هـرحـجـابـى را مى درد. عقل كل و نفـس كل اوست و هيچ قـدرتـى بيـرون از قـدرت خدا نيست.
عقل كل و نفس كل مرد خداست
عرش و كرسى را مدان كز وى جداست
انـسـان كـامـل از جنس ايـن عالم نيست و به علـم لدنى مجهز است و رفـتـار و كردار او فراسـوى درست و نادرست است: مرد خـدا شاه بود زير دلق
مرد خدا شاه بود زير دلق
مرد خدا گنج بود در خراب
مرد خدا نيست ز باد و زخاك
مرد خدا نيست زنار و زآب
مرد خدا بحر بود بى كران
مرد خدا باد بود بى حساب
مرد خدا اعلم از حق بود
مرد خدا نيست فقيه از كتاب
مرد خدا زآن سوى كفرست و دين
مرد خدا را چه خطا و صواب
در عـهـد صفـوى حكيـم ملاصـدرا بحث انسـان كـامل را در حكمت متعاليه گـنـجـانـد. او فلسفه وجـودى انسان كامل را اراده خـدا در گماردن جـانـشيـن از سوى خـود در دست يازى به امور و ولايت و پديد آورى و نـگاهدارى عالم مى داند. اين جانشيـن يك رو به سوى قـديـم و فيض و رحمت حق دارد و يك رو به طـرف حادث. او فيض حق را به آفريده ها مى رساند.
خداوند ايـن خليفه را به صـورت خـود خلق نمود تا قائم مقام او در دسـت يـازى امـور بـاشـد. بـر او لبـاس تمام اسمـاء و صفـات خـود را پـوشـانـيـد و بـا دادن كـارهـا به دست او در مقام جانشين و جاى گـزيـن سرنوشت امـور پديده ها و آفريده ها را به او حـواله داد و حـكـم دسـت يـازيهاى او را در تمام خزينه ها و گنجينه هاى عالـم مـلك و ملكوت مهر زد و به زير فرمان در آوردن همه آفـريـده ها را به سبب حكـم و قضـاى جبـروتـش تصـويب كـرد.
مـلاصـدرا بـه ايـن نتيجه رسيـد: هر يك از افراد بشـر بهره اى از خـلافـت را به اندازه استعدادهاى گوناگون انسانى خـويـش برده اند. از نـظر او آيه: (هـوالذى جعلكـم خلائف فـى الارض)19 اشاره به هميـن مـطـلـب دارد.20 ايـن فـهم عرفانى و فلسفى كم تر مورد دقت قرار گـرفـتـه بـود. او با ايـن فهم خويش مسووليت بيـش تر را بـراى آدم در بـرابـر جهان قـائل شـد و ايـن نظريه از حـالت انتزاعى و تجريدى خـويـش درآمـد و عينيت بيـش ترى يافت و فلسفه حضـور انسانهاى عادى بـى شـمارى را كه در همه بخشهاى جغرافيايى زميـن پراكنده بـودند بـهتر روشـن كرد. در باور او هر انسانى مى توانست در روند كمال جـويـى قرار گيرد و جنبه هاى بريـن خود را فـربه گـردانـد و گـامهاى بـلـنـدى را در بـه دسـت آوردن مـفـهـوم نسبـى كمـال در نهاد خـود بردارد.