صفحات: << 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 16 >>
27ام تیر 1399پاسخ اجمالی
قدیم ذاتی و قدیم بالحق، صفتی از صفات اختصاصی ذات واجب تعالی است؛ از این رو ادلهای که برای نفی تکثر و تعدد از واجب الوجود ذکر میشود، برای نفی تعدد نسبت به قدیم نیز ثابت است. به عبارت دیگر، تصور قدیمهای متعدد همانند تصور شرکای متعدد برای ذات باری تعالی است، و از این رو محال است.
پاسخ تفصیلی
برای روشن شدن موضوع مورد بحث، ضروری است چند مسئله تحلیل و بررسی شود:
جایگاه اولی
اولین موضوع این است که این بحث در کجا و برای چه منظوری مطرح شده است؟ در مورد جایگاه اصلی این بحث میگوییم: در علم کلام و در بحث از صفات خداوند متعال و اینکه آیا این صفات عین ذات حق سبحانه و تعالی هستند، یا زائد بر ذاتاند؛ اختلافی میان متکلمان وجود دارد که عمده نزاع میان دو گروه است:
1. اشاعره: اشاعره میگویند، صفات خداوند زائد بر ذات خداوند هستند و از آنجا که خداوند متعال قدیم است صفات او نیز باید قدیم باشند.
2. معتزله: معتزله معتقدند، اگر صفات خدا زائد بر ذات او باشند مستلزم تعدد قدما است که محال است؛ لذا باید صفات عین ذات باشند و هرچه که در غیر خدا از صفات زائده بر ذات نشأت میگیرد، در خداوند سبحان از ذات او نشات میگیرد.
پس بحث تعدد قدما در علم کلام و در مقام رد قول اشاعره نسبت زیادت صفات بر ذات خداوند متعال مطرح شده است.
تعریف قدیم
موضوع دوم که طرح آن لازم است تعریف صحیح و روشن واژه قدیم است.
برخی از اندیشمندان در مورد معنای «قدیم» میگویند: در میان عامه مردم وقتی دو شیء به اینگونه باشند که یکی در زمانی قبل از شیء دیگر موجود باشد و دیگری در آن زمان وجود نداشته باشد، شیء اول را قدیم میگویند و شیء دوم را حادث یا جدید مینامند. اما همین معنا با توسعه و تعمیم در آن، معنایی میشود که حکما و فلاسفه آنرا از احوال موجود بما هو موجود ذکر میکنند.در تعابیر حکما میبینیم قدیم و حادث را اینگونه تعریف کردهاند: قدیم یعنی آنچه که وجودش مسبوق به عدم نیست و در مقابل آن حادث است (که وجودش مسبوق به عدم است).یا میگویند: وقتی وجودی بعد از عدم (یا غیر آن) نباشد، قدیم نامیده میشود و حدوث را هم از مخالف همین معنا میتوان فهمید.
اقسام قدیم
پس از بیان تعریف قدیم و حادث، با توجه به اینکه اولاً: مسبوق بودن یا نبودن در تعریف قدیم و حادث لحاظ شده است. ثانیاً: سابقیت یک شیء بر شیء دیگر خود دارای اقسام مختلفی است و از میان آنها «سابقیت و تقدم زمانی، سابقیت و تقدم ذاتی، سابقیت و تقدم دهری، سابقیت و تقدم بالحق» است که در بحث قدم و حدوث مطرح می شود؛ از این رو برای قدم و حدوث چهار نوع مختلف ذکر شده است:
1. قدم و حدوث زمانی: وقتی چیزی بعد از اینکه در زمانی نبود، به وجود آمد، و امکان هم نداشت که در آن زمان با وجود عدم زمانی، وجود داشته باشد، این شیء حادث زمانی است و در مقابل آن اگر یک شیء به گونهای باشد که هیچ عدم زمانی مسبوق بر آن نباشد؛ یعنی هیچ زمانی نباشد که او در آن زمان نبوده باشد، به آن شیء قدیم زمانی میگویند که در هر قطعه از زمان که فرض شود بوده است. این قدیم و حادث اختصاص به زمان و زمانیات دارد و قدیم به این معنا اگر متعدد باشد، هیچ محالی پیش نمیآید.
2. قدم و حدوث ذاتی: اگر عدم در ذات یک شیء قرار گرفته باشد-به این معنا که اگر مرجح و علت موجده آن یافت نشود، آن شیء خارجا معدوم خواهد بود- آن شیء، حادث است، در مقابل اگر شیئی چنین نبود قدیم است. لذا هر ممکنی و هر دارای ماهیتی چون ذاتاً معدوم است -هر چند به حمل اولی لا موجوده و لا معدومه باشد- حادث است و تنها واجب الوجود است که متصف به قدیم میشود؛ چون این معنا از حدوث، در ذات او راه ندارد.
وقتی قدیم به این معنا اختصاص به ذات واجب الوجود پیدا کرد، ادلهی توحید، تعدد قدماء به این معنا را نفی میکند. به عبارت دیگر، تعدد قدماء به این معنا مستلزم شرک است!
3. قدم و حدوث بالحق: وجود معلول از آن جهت که وجود ربطی است و عین فقر و احتیاج به علت است، مسبوق و متأخر از وجود علت تامه خویش است، لذا وجود معلول چون مسبوق است حادث، و وجود علت چون سابق است قدیم است.
تعدد قدما با توجه به این معنا از قدم و حدوث نیز محال است؛ زیرا علت تامهای که معلول هیچ علتی نبوده و در ذات خود مفتقر و محتاج هیچ غیری نباشد تا قدیم به این معنا بر او صادق باشد، جز وجود واجب الوجود نیست و تعدد در واجب الوجود توسط ادله توحید و نفی شرک، منتفی است.
4. قدم و حدوث دهری: هر ماهیت موجودهای که معلول واقع میشود؛ چون در مرتبه سابقه خود که مرتبه علتش است معدوم است، آنرا حادث میگویند و علت آن معلول؛ چون نسبت به آن معلول چنین تقدمی دارد آنرا قدیم میگویند.
این معنا از قدیم بر مراتب مختلف از علل صادق است هر علتی نسبت به معلول خود (که در مرتبه بعد قرار دارد) قدیم است؛ لذا تعدد قدما طبق این معنا محال نمیباشد.
بنابر این، در میان اقسام قدم و حدوث فقط دو قسم است که استحاله تعدد قدما در آن مطرح میشود یکی قدم و حدوث ذاتی است و دیگری قدم و حدوث بالحق است، که چون طبق این دو معنا، قدیم از صفات مختص واجب الوجود است، تعدد قدیم به معنای تعدد واجب الوجود خواهد بود که با ادله توحید، و استحاله تعدد و تکثر واجب، نفی میشود؛ لذا در کلمات متکلمان یکی از طعنههایی که به اشاعره زده میشود این است که شما وضعتان از مسیحیان که قائل به تثلیث هستند بدتر است؛ چون شما قائل به خدایان هشتگانه شدهاید!
پاسخ اجمالی
الف. تعارض: یعنی این که مضمون (مدلول) دو یا چند دلیل لفظى –مانند دو روایت- با یکدیگر تنافی داشته باشند؛ به این معنا که مضمون هریک نفى مدلول و مضمون دیگرى نماید، به گونه اى که عرف، در نگاه اولیه جمع میان آن دو را امکان پذیر نداند.
ب. تزاحم: یعنی ناسازگاری و تمانع دو حکم که ناشی از قدرت نداشتن مکلّف بر انجام آن دو باشد. به دیگر سخن؛ تزاحم در جایی است که مکلّف در مقام امتثال (انجام تکلیف) نمی تواند بین دو حکم شرعی جمع نماید.
یکی از تفاوت های میان این دو آن است که، تعارض مربوط به مقام تشریع و قانون گذاری است، اما تزاحم، مربوط به مقام امتثال و انجام تکلیف است؛ یعنی اگر انجام دو تکلیف در زمان و مکان واحد، ممکن نباشد، تزاحم وجود دارد.
پاسخ تفصیلی
تعارض و تزاحم دو واژه مصطلح در علم اصول است که در ذیل به تعریف و تفاوت میان این دو پرداخته می شود.
الف. تعارض
تعارض؛ یعنی این که مضمون (مدلول) دو یا چند دلیل لفظى –مانند دو روایت- با یکدیگر تنافی داشته باشند؛ به این معنا که مضمون هریک نفى مدلول و مضمون دیگرى نماید، به گونه اى که عرف، در نگاه اولیه جمع میان آن دو را امکان پذیر نداند.[1] برای نمونه، دو دلیل درباره نماز جمعه وارد شده است که یکی از آن دو می گوید: «نماز جمعه واجب است» و دلیل دیگر می گوید: «نماز جمعه واجب نیست» که برای حل این تعارض در بحث تعادل و تراجیح علم اصول، قواعد و دیدگاه هایی مطرح شده است که باید به آن جا مراجعه شود.
گفتنی است؛ تعارض و تنافی میان دو دلیل دارای شرایطی است؛ مانند این که هریک از دلایل لفظی، قطعی و معتبر باشند، و گرنه تعارض معنا ندارد.
ب. تزاحم
از دیدگاه بیشتر عالمان اصولی، تزاحم؛ یعنی ناسازگاری و تمانع دو حکم که ناشی از قدرت نداشتن مکلّف بر انجام آن دو باشد. به دیگر سخن؛ تزاحم در جایی است که مکلّف در مقام امتثال (انجام تکلیف) نمی تواند بین دو حکم شرعی جمع نماید.
در مواردى که نسبت میان دو حکم متزاحم، اهمّ و مهم است، عمل به حکم اهمّ بر مکلّف واجب است و از انجام مهم صرف نظر می نماید و چنانچه از جهت اهمیت با یکدیگر مساوى باشند، تکلیفی که زمانش جلوتر است، به حکم عقل مقدّم خواهد بود؛ مانند نماز ظهر و عصر که هر دو بر مکلّف واجب است؛ اما در فرضى که وى تنها بر انجام دادن یکى از آن دو قدرت دارد، نماز ظهر به جهت تقدّم زمانى بر نماز عصر، مقدّم مى شود. در غیر این صورت، مکلّف به حکم عقل در انجام هریک از دو حکم مخیّر است.
ج. فرق میان تعارض و تزاحم
میان تعارض و تزاحم، تفاوت هایی وجود دارد که برخی از این تفاوت ها بر اساس مبنای خاصّی در بحث تعارض و تزاحم است. برخى از علمای اصول فقه مانند آخوند خراسانى(ره)، تفاوت میان تزاحم احکام و تعارض را بر پایۀ وجود ملاک و عدم آن بنا نهاده اند. از دیدگاه آخوند خراسانی، ویژگى تزاحم آن است که در دو دلیل متزاحم، ملاک وجود دارد بر خلاف تعارض که ملاک در هر دو متعارض یا یکى از آنها نیست. مبنای این تفاوت، براساس دیدگاه متکلّمان امامیّه بر تبعیّت احکام از مصالح و مفاسد است؛ زیرا بدون این مبنا جایى براى فرض ملاک در هر دو یا یکى از آنها باقى نخواهد ماند تا براساس آن میان تزاحم و تعارض تفاوت گذاشته شود.
اما براساس دیدگاه علمایی مانند آیت اللّٰه خویى(ره) این مسئله هیچ ارتباطی به مسئلۀ تبعیّت احکام از مصالح و مفاسد ندارد؛ زیرا مسئلۀ تزاحم بر پایۀ «نبود توانایى مکلّف بر جمع میان دو تکلیف»، بنا نهاده شده است، بدون این که وجود ملاک یا عدم آن، تأثیرى در تحقّق مزاحمت دو تکلیف در مقام عمل داشته باشد. همچنین مسئلۀ تعارض براساس تنافى دو حکم در مقام جعل و قانون گذاری است و این نیز ربطى به وجود ملاک و عدم آن ندارد؛ لذا مسئلۀ تبعیت احکام از مصالح و مفاسد هیچ دخالتى در دو مسئلۀ تزاحم و تعارض ندارد.
بنابراین، با توجه به تعاریفی که برای تعارض و تزاحم از مشهور علمای اصول فقه ارائه شد، تفاوت میان این دو چنین است: تعارض در جایی است که تنافی و ناسازگاری مدلول و مضمون دو یا چند دلیل لفظی، مربوط به مقام تشریع و قانون گذاری باشد، اما اگر این ناسازگاری، مربوط به مقام امتثال و انجام تکلیف باشد و انجام هر دو در زمان و مکان واحد، ممکن نباشد، تزاحم وجود دارد.
تنافی: از ماده «نفی» بدین معنا است که دو چیز یکدیگر را نفی و طرد میکنند؛[1] از اینرو بر اجتماع دو چیز (مانند سیاهی و سفیدی و یا وجود و عدم ) در یک شیء و در زمان واحد - که امکانپذیر نیست- تنافی اطلاق میشود.
تضاد: از ریشه «ضد» به معنای مخالفت و ناسازگاری و عدم همراهی با دیگری است که به معنای تقابل و تنافی به کار میرود.
معارضه(تعارض): از ماده «عرض» به معنای خودنمایی و مقابله با نفوذ طرف مقابل است. این اصطلاح بیشتر در علم اصول فقه و علم حدیث به کار گرفته میشود. وقتی دو دلیل یا دو روایت به دلیل داشتن دو دلالت مخالف هم (مثلاً حرمت و عدم حرمت) یکدیگر را به چالش میکشند و سعی در بیاعتبار کردن طرف مقابل دارند،[5] و یا یکی از دو روایت بر معنایی مخالف مقتضای روایت دیگر دلالت کند، به آن دو متعارضین گفته میشود.البته تعارض واقعی در زمانی است که هر دو دلیل از قوت و اعتبار مساوی برخوردار باشند و قابل جمع نباشند که به آن تناقض نیز گفته میشود.
تناقض: از ریشه «نقض» به معنای خراب کردن و ویران ساختن است. در عرف علم اصول به معنای مقابله دو دلیل کاملاً مساوی از هر حیث است که جمع بین آنها نیز امکانپذیر نباشد. اما در علم منطق به قضایایی که اختلاف در کیف دارند و نیز به مفرداتی که نه اجتماع آنها ممکن و نه رفع هر دو ممکن باشد، متناقضان یا نقیضین گفته میشود.
گفتنی است؛ با اینکه معنای ریشهای این کلمات با هم متفاوت است، ولی در مرحلهی کاربرد، در معنای کلی «عدم سازگاری دو مقوله با یکدیگر» مشترکند، اما ممکن است در مقام کاربرد این الفاظ، خصوصاً در علوم مختلف، تفاوتهای جزئی بین آنها وجود داشته باشد که در ادامه به برخی از آنها اشاره میشود:
الف) تفاوت تنافی و تضاد در این است که تنافی، بین دو چیزی رخ میدهد که ممکن است هردو همچنان پابرجا باشند؛ برخلاف تضاد که بین دو چیزی واقع میشود که یکی از آنها پایدار و دیگری ناپایدار است.
ب) فرق بین تضاد و تناقض در این است که تناقض مربوط به سخن و تضاد مربوط به عمل میشود. البته گاهی به دو سخن مخالف، نقیضان گفته میشود ولی هیچگاه به دو عمل مخالف، ضدان گفته نمیشود. حال اگر سخنی با عملی سنجیده شود و با هم، همخوانی نداشته باشند، از واژه تضاد استفاده میشود.
ج) اما درباره تفاوت تنافی و تعارض، با در نظر گرفتن اینکه اصطلاح تعارض بیشتر برای تنافی دو بیّنه و یا دو حدیث به کار برده میشود، اما تنافی اعم از این استعمال است، میتوان گفت که بین این دو، رابطه عام و خاص مطلق وجود دارد.
گفتنی است که تفاوتهای دیگری نیز در منابع گفته شده است، اما همانگونه که بیان شد، به دلیل اشتراک تمامشان در معنای واحد «ناهمخوانی» در نوشتارها و گفتارها به تفاوتها توجه چندانی نشده و گاه یکی از این اصطلاحات به جای دیگری مورد استفاده قرار میگیرد.
پاسخ اجمالی
متواترات قضایایی هستند که به دلیل کثرت قائلین، انسان اعتقاد به عدم کذب کلام پیدا میکند. متواترات مربوط به صناعات خمس است که در صناعت برهان بکار میرود.
پاسخ تفصیلی
1. منطق علمی است که به ما نحوهی درست فکر کردن را میآموزد و ذهن را از خطای در فکر کردن مصون میدارد.در هنگام فکر کردن، ذهن حرکتی در معلومات میکند و با چینش آنها به مطلوب دست مییابد.پس برای اینکه بخواهیم از خطای در فکر کردن مصون بمانیم، اولاً: باید از معلومات صحیح(معلوماتی که از نظر ماده و محتوا درست باشند) استفاده کنیم، ثانیاً: به صورت درست چیده شوند. بخشی از منطق که در آن از چینش معلومات بحث میشود، «منطق صوری»و بخشی که از خود مواد و محتوای معلومات بحث میکند «منطق مادی» یا «صناعات خمس» نامیده میشود.در منطق مادی یا صناعات خمس، استدلال و حجت، را به لحاظ مواد و محتوای مقدمات که آیا یقینیاند یا مشهور یا مسلم و یا مخیل و غیره به اقسامی تقسیم میکنند؛ زیرا هر یک از این مقدمات نتیجه خاصی را به بار میآورند و به لحاظ نتیجهای که می دهند، استدلال و قیاس را به «برهانی»، «جدلی»، «خطابی» و «شعری» تقسیم میکنند. قیاس «برهانی» قیاسی است که مقدمات آن «یقینیات» باشند؛ «یقینیات» به قضایایی گفته میشود که احتمال کذب آن وجود ندارد و صحت آن هرگز از بین نمیرود. «یقینیات» خود مصادیقی دارد که عبارتاند از: اولیات، مشاهدات، تجربیات، متواترات، حدسیات و فطریات؛ بنابر این «متواترات» در بخش «برهان» از صناعات خمس کاربرد دارند.
2. تعریف «متواترات»: «متواترات» به قضایایی گفته میشود که به علت شنیدن از افراد متعدد، فرد احتمال کذب آن قضیه را نمیدهد و در اصطلاح یقین به خبر پیدا میکند. در متواترات اعتقاد و جزم شخصی به صدق قضیه ملاک است؛ به همین دلیل ممکن است کلامی پیش یک شخص متواتر و نزد دیگری مشهور باشد.
برخی از منطقیون شروطی برای متواترات قرار دادهاند؛ مانند اینکه حتما باید مخبرٌ عنه، محسوس باشد و یا اینکه ناقلان خبر به حدی برسند که احتمال تبانی آنها بر کذب نباشد.علت اشتراط شرط اول(محسوس بودن) برای این است که متواترات به علت محسوس بودن یقینی خواهند بود، و گرنه باید در زمره مشهورات قرار گیرند؛ چون ظنی میشوند. علت اشتراط شرط دوم (عدم احتمال تبانی بر کذب) نیز به همین دلیل است؛ یعنی چون اگر احتمال کذب ولو با تبانی وجود داشته باشد، دیگر کلام متواتر یقینی نخواهد بود، بلکه حد اکثر میتوان آن را از مشهورات دانست و ظنی است.
برخی هم متواترات را از محسوسات نمیدانند؛ مانند شیخ اشراق که آنها را از حدسیات میداند و در نتیجه محسوس بودن مخبر عنه در نزد ایشان شرط نمیباشد، به گونهای که شاید به توان تا حدی در یقینی بودن آن نیز خدشه وارد کرد.
حرکت جوهری که یکی از مهم ترین نظریه ها در فلسفه ملاصدرا است، به چه معنا است؟ و نقش آن در زندگی روز مره انسان چگونه است؟
پاسخ اجمالی
منظور از حرکت، خروج تدریجی شیء از قوه به فعل است و مراد از جوهر، آن ماهیتی است که برای ایجاد شدن در خارج نیازمند به موضوع نیست، برخلاف عرض که برای ایجاد شدن در خارج به موضوع نیاز دارد. مثل رنگ سفید که یک عرض است و برای موجود شدن در خارج، حتماً باید بر روی یک موضوع ایجاد شود، ولی جوهر چون وجود مستقل دارد برای موجود شدن در خارج نیازمند موضوع نیست.
با این توضیح باید گفت مراد از حرکت جوهری این است که همان طور که اعراض تغییر و حرکت دارند، ذات و جوهر هر چیزی نیز حرکت دارد؛ یعنی جواهر لحظه به لحظه در حال حرکت هستند و حرکت جوهری عین وجود جوهر است. ملاصدرا که مبتکر این نظریه است دلایل محکمی در اثبات آن بیان کرده از جمله؛ این که می گوید حرکت در اعراض را همه قبول دارند و پذیرفته شده است و می دانیم که اعراض وجودی جدای از وجود جواهر ندارند و لذا چون حرکت عرض معلول حرکت جوهر است، پس در خود جوهر هم حرکت انجام می شود.
بعضی از مفسران آیاتی از قرآن، هم مانند: “وَ تَرَى الجِْبَالَ تحَْسَبهَُا جَامِدَةً وَ هِىَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ"، را بر حرکت جوهری حمل کرده اند؛ یعنی کوه ها هم در حرکت جوهری در حال تبدیل و تغییر هستند. نمل، 88
دیدگاه برخاسته از حرکت جوهری نسبت به عالم می تواند از جنبه های مختلفی بر حیات بشری تأثیر گذار، و منشأ الهام و انگیزش باشد. تأثیر این نظریه زنده و متعالی را نمی توان به علایق و گرایش های خاصی محدود کرد و در این جا تنها به بخشی از ثمرات حرکت جوهری که از طریق عمیق تر شدن در ابعاد مختلف این نظریه قابل برداشت است اشاره می شود:
با قبول حرکت جوهری باید پذیرفت که کلیت جهان، به طور یک پارچه به سوی کمال در حرکت است. از این دیدگاه، حرکت به سوی کمال جزو فطرت عالم طبیعت بوده و شخصی که این حقیقت را دریافته باشد، به سادگی خود را در هماهنگی با این فطرت اصلی عالم خواهد یافت، اما کسی که نسبت به این حقیقت معرفتی حاصل نکرده است، کل جهان طبیعت را مجموعه ای فاقد جان و حرکت و سمت و سویی مشخص می داند و چه بسا در مورد مسیر تکاملی خود نیز به تبع این دیدگاه غلط دچار نسیان و غفلت خواهد شد.
همچنین طبق این نظریه جهان طبیعت لحظه به لحظه در خَلع و لُبس است و وجودش آن به آن از بین می رود و بار دیگر موجود می گردد و فیض وجود از جانب حق تعالی آن به آن است که صادر می شود. کسی که نسبت به این حقیقت واقف باشد حضور هستی بخش را در هر چیزی خواهد دید و آن را به عنوان علتی فرضی که فقط یک بار عالم را آفریده است عملاً راهی دیار عدم نخواهد کرد، بلکه خدای این فرد، خدایی است که فاعلیت او آن به آن و به طور مستمر در دل مخلوقاتش و در جنبش ذات طبیعت آشکار است.
پاسخ تفصیلی
1. حرکت جوهری
برای بیان حرکت جوهری لازم است در ابتدا معنای حرکت و جوهر بیان شود.
حرکت در بیان فلسفی عبارت است از: تغییر تدریجی یا خروج تدریحی شیء از قوه به فعل؛ یعنی حرکت، نحوه وجودی است که شیء به واسطه آن به تدریج از حالت قوه خارج شده و به فعلیت می رسد. تدریجی بودن آن به این معنا است که اجزایی که برای آن وجود فرض می شود در یک زمان واحد با هم جمع نمی شوند، بلکه در طول زمان به تدریج به وجود می آیند.
جوهر ماهیتی است که برای موجود شدن نیاز به موضوع ندارد و دارای 5 قسم می باشد: 1. ماده 2. صورت 3. عقل 4. نفس 5. جسم . برخلاف عرض که برای ایجاد شدن در خارج به موضوع نیاز دارد. مثل رنگ که یکی از انواع اعراض است و برای موجود شدن در خارج، حتماً باید بر روی یک موضوع ایجاد شود، ولی جوهر چون وجود مستقل دارد مثل جسم برای موجود شدن در خارج نیازمند موضوع نیست.
اما حرکت جوهری (به بیانی ساده) به این معنا است که اساس عالم را جواهر تشکیل می دهند و همه جواهر دائماً و لحظه به لحظه در حال حرکت هستند، حتی علت این که اعراض یک جوهر؛ مثل رنگ و حجم و … تغییر می کند به خاطر حرکت در ذات این جوهر است که به طور دائمی در حال حرکت است. به عبارت دیگر حرکت جوهری عین وجود جوهر است و تنها نیازمند به فاعل الاهی و هستی بخش بوده و ایجاد جوهر عیناً همان ایجاد حرکت جوهری است، اما حرکت اعراض تابع حرکت جوهر است و دگرگونی های اعراض معلول طبیعت جوهری آنها است؛ یعنی ما شکی در حرکت اعراض یک جوهر نداریم، اما علت این تغییر، حرکت در جوهر آن است، از این رو فاعل طبیعی این دگرگونی ها باید مانند خود آنها متغیر باشد، پس خود جوهر که فاعل طبیعی برای حرکات عرضی به شمار می رود باید متحرک باشد.
تا قبل از ملاصدرا بحث حرکت در جوهر در میان فلاسفه مطرح نبود و تنها از بعضی فلاسفه یونان سخنانی نقل شده بود که قابل تطبیق بر حرکت جوهری بود، اما از بین فلاسفه اسلامی، ملاصدرا (صدر المتألهین شیرازی) بحث حرکت جوهری را مطرح کرد و آن را با دلیل اثبات نمود. یکی از دلایل ایشان این است که اعراض وجود مستقلی از موضوعاتشان ندارند، بلکه اعراض از شؤون وجود جوهر می باشد و از طرفی وقتی این اعراض تغییر می کند و حرکت در آنها رخ می دهد، به ما این را می فهماند که جوهر نیز دارای حرکت است؛ زیرا هر گونه تغییری که در شؤون یک موجود روی می دهد، تغییری برای خود آن و نشانه ای از تغییر درونی و ذاتی آن به شمار می رود در نتیجه حرکات عرضی نشان دهنده حرکت در جوهر است و این همان معنای حرکت جوهری است.
از طرفی بعضی ار مفسران آیاتی از قرآن مانند آیه: “کوهها را مىبینى، و آنها را ساکن و جامد مىپندارى، در حالى که مانند ابر در حرکت اند… را بر معنای حرکت جوهری حمل کرده اند و گفته اند تمامی موجودات با جوهره ذاتشان به سوی غایت وجود خود در حرکت اند و این بیانگر حرکت جوهری است. به عبارتی، آیه را این گونه تفسیر می کنند که: تو کوه ها را جامد می پنداری در حالی که با حرکت جوهری دائماً در حال حرکت اند. دلایل دیگری هم برای بیان حرکت جوهری آورده شده که در کتاب های فلسفی به طور مفصل بیان شده است.
2. جایگاه و نقش حرکت جوهری در زندگی انسان
از دیدگاه ملاصدرا، نهادِ جملگی موجودات و هستی آنها عین سَیَلانیّت و شوق به سوی مبدأ است و این “جوهر” وجود اشیا است که در سَیَلان و گذر است و دگرگونی در اعراض و ظواهر تنها برخواسته از توفان دریای جواهر است. بنابراین کل عالم طبیعت، جهانی است از حرکت و تکاپو و شوق برای رسیدن به موجود یا موجودات مجرد که پایان حرکت و محل قرار و سکون اند؛ مجرداتی که خود ذاتاً سیلان آفرین و علت حرکات جهان طبیعت اند.
به این ترتیب در یک قطب هستی، عالم ماده و طبیعت واقع شده است و در قطب دیگر عالم مجردات. عالم طبیعت در سیلان دائم و حرکتی از اعماق جان، رهسپار رسیدن به جهان تجرد و سکون برخواسته از آن است تا در نهایت پرده از وجه جمیل موجود یا موجودات مجرد بردارد. و عالم مجرد نیز که علت حرکت جوهری است ذاتاً باعث انگیزش حرکت در نهاد موجودات مادی می باشد. بنابراین هستی هر موجودی در عالم طبیعت، در مقاطع مختلفی از سیر خود، همواره در تبادل بین حرکت و قرار و سیلان و سکون به سر می برد، تا در نهایت به کمال خویشتن در ماوراءِ طبیعت دست یابد.
این دیدگاه نسبت به عالم که از نظریه حرکت جوهری بر خاسته است، می تواند از جنبه های مختلفی بر حیات بشری تأثیر گذار، و منشأ الهام و انگیزش باشد که به عنوان نمونه به برخی از این ابعاد به طور اجمالی اشاره می شود:
الف. کلیت حرکت جهان در مسیر تکامل
با قبول حرکت جوهری باید پذیرفت که کلیت جهان، به طور یک پارچه به سوی کمال در حرکت است. از این دیدگاه، حرکت به سوی کمال جزو فطرت عالم طبیعت بوده و انسان بعد از معرفت به این امر خود به خود و به سادگی خود را در هماهنگی با این فطرت اصلی عالم خواهد یافت و روز به روز از این حرکت درونی آگاه تر خواهد شد و از این جذبه روحی که حاصل درک حرکت جوهر درونی خویشتن و جهان است برخوردار خواهد شد. اما کسی که نسبت به این حقیقت معرفتی حاصل نکرده است، کل جهان طبیعت را مجموعه ای فاقد جان و حرکت و سمت و سویی مشخص می داند و چه بسا در مورد مسیر تکاملی خود نیز به تبع این دیدگاه غلط دچار نسیان و غفلت شده و خود را در این مسیر، موجودی جدا از کلیت عالم و فاقد هدف و انگیزه تکاملی احساس خواهد کرد.
ب. نیاز مستمر عالم طبیعت به آفریدگار
یکی از ابعاد تبیین فلسفی حرکت جوهری اشاره به این مطلب دارد که برای ماده در هر آنی از آنات صورتی بعد از صورت دیگر حادث می شود و بدین سان حرکت تکاملی در جوهر اشیا محقق می گردد.از این رو حرکت مجموعه مداوم زوال و حدوث است که هر آنی استعدادی جدید حادث می شود و فعلیت قبلی زایل می گردد و این روند به همین ترتیب دوام دارد. پس جهان لحظه به لحظه در خَلع و لُبس است و وجودش آن به آن از بین می رود و بار دیگر موجود می گردد و فیض وجود از جانب حق تعالی آن به آن است که صادر می شود،اما چون این واقعه به صورت اتصال اتفاق می افتد در ظاهر، موجودات عالم را پابرجا و مستقل تصور می کنیم.
از این دیدگاه، جهان و موجودات آن در هیچ آنی مستقل نبوده و نیازمند علت خود هستند؛ نیازی که تا عمق جان هر موجودی ریشه دارد و سراپای هستی او را فرا گرفته است. شخصی که نسبت به این حقیقت واقف باشد هرگز این تعبیر صدرائی را از یاد نخواهد برد که هستی های جهان همگی هستی هایی معلق هستند که هر آن چنگ به دامن هستی بخش زده اند و حتی گویی که هستی آنها عین همین آویختگی آنها است (عین الربط). مسلماً دیدگاه کسی که عالم را در هر آنی نیازمند هستی یافتنی مجدد می داند که این نیاز با ذات و جوهره او همراه است، با کسی که موجودات را صرفاً در ایجاد نخستین، نیازمند دانسته و پس از آن مستقل می داند تفاوت خواهد داشت. این شخص حضور هستی بخش را در هر چیزی خواهد دید و آن را به عنوان علتی فرضی که فقط یک بار عالم را آفریده است عملاً راهی دیار عدم نخواهد کرد، بلکه خدای این فرد، خدایی است که فاعلیت او آن به آن و به طور مستمر در دل مخلوقاتش و در جنبش ذات طبیعت آشکار است.
به اندک التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها
ج. غایت حرکت جوهری
در تبیین حرکت جوهری و طیّ طریق موجودات تا رسیدن به غایت خود باید گفت: اساساً این حرکت تکاملی در ابتدا از (هیولا) یا ماده نخستین آغاز می شود که استعداد محض بوده و فاقد هرگونه فعلیتی است، سپس این ماده محض برای نخستین بار فعلیتی ضعیف را در خود آشکار کرده و صورت عنصری به خود می گیرد و سپس تبدیل به جمادی می شود. در ادامه حرکت تدریجی، سر از عالم گیاهان درمی آورد و پس از طی مراتب و منازل، صورت حیوانی را حائز شده و در عوالم حیوانی سیر می کند و بعد از آن وارد عالم آدمیت می شود که خود دارای درجات و منازل فراوان است. برای گذر از مراحل بشریت نیاز به علم و عمل بوده و پس از طی مراتب بسیار به تدریج این عالم نیز پشت سر گذاشته می شود؛ چرا که موجودِ در حال تکامل، دیگر به ماندن در این عالم تمایلی ندارد و تا آن جا پیش می رود که عقل کلی شده و در نهایت به خداوند می رسد. بنابراین، در طی حرکت جوهری و خروج از قوه به فعل تمامی قوافل جواهر مادی در نهایت روی به سوی انسان دارند و انسان نیز در ادامه این حرکت رهسپار عالم مجردات است. همچنان که گفته اند: «کمال العالم الکونی ان یحدث منه انسان»؛ [9] یعنی کمال جهانِ تکوین این است که انسان خلق شود. به عبارت دیگر، عالم کارخانه پیدایش انسان است و غایت کمال انسان نیز رسیدن به مقام انسان کامل است.
آن گاه که آدمی به این حقیقت پی برد که تمامی سلسله های جواهر مادی در حرکت استکمالی خود با شوقی فطری در حرکت اند تا به غایت خود که انسان است برسند، پس از دریافت این حقیقت، جایگاه حقیقی و برتر خود را در عالم طبیعت باز خواهد یافت و مسیری قهقرایی را نخواهد پیمود و به این حرکت تکاملی سرعت بیشتری خواهد داد و در ادامه حرکت جوهری که به انسان رسیده است، به سوی عالم ملکوت و حسن و جمال مطلق رهسپار خواهد شد. در واقع می توان گفت که کل عالم ماده با تمامی موجوداتش همگی بازگو کننده داستان حرکت جوهری انسان اند که از ماده اولی تا رسیدن به خدا در حال حرکت است. همچنان که مولانا کل این مسیر الی الله را این گونه وصف کرده است که:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم بحیوان سرزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
در این جا به همین میزان از ثمرات بحث حرکت جوهری اکتفا می شود، هرچند که با عمیق شدن در جوانب مختلف این نظریه می توان به نتایج عملی بی شماری دست یافت و آن را در ابعاد مختلف زندگی پیاده کرد.
تعریف به جنس بعید با فصل قریب یکی از اصطلاحات بهکار رفته در علم منطق بوده و از اقسام حد ناقص است.
توضیح اصطلاح
تعریف به جنس بعید با فصل قریب از اقسام حد ناقص است، چون حد ناقص -که تعریف به بعضی از ذاتیات معرِّف است- دو مصداق دارد:
۱. تعریف به جنس بعید با فصل قریب، مانند جسم نامی ناطق در تعریف انسان.
۲. تعریف به فصل قریب، مانند ناطق در تعریف انسان.
نکته
حد ناقص هر چه از حد تام -که مشتمل بر تمام ذاتیات معرَّف و مرکب از فصل قریب و جنس قریب است- دورتر باشد نقص آن بیشتر است، از این رو، تعریف به فصل قریب به تنهایی ناقصتر از تعریف به جنس بعید با فصل قریب است.
فصل به لحاظ قرب و بعد دو صورت دارد: قریب و بعید.
توضیح اصطلاح
هرگاه فصلی، یک ماهیت را از ماهیتهای دیگری که با آن در جنس قریب شریک هستند، جدا سازد، فصل قریب نامیده میشود، مانند ناطق نسبت به انسان که افراد انسان را از سایر حیوانات جدا میسازد. فصلی که یک ماهیت را از ماهیتهایی که با آن در جنس بعید شریک هستند متمایز کند، فصل بعید نامیده میشود، مانند: حساس نسبت به انسان که آن را از مشارکات در جسم نامی مثل شجر، تمییز میدهد.
به تعبیر دیگر، هر فصلی که نوعی را از انواع دیگری که در جنس قریب شریک هستند، جدا سازد، مانند ناطق برای انسان و حساس برای حیوان، آن فصل را فصل قریب میخوانند و هر فصلی که نوعی را از مشارکات در جنس بعید آن نوع، متمایز سازد، مانند حساس یا نامی برای انسان که آن را از شجر و حجر؛ نه از فرس و بقر، ممتاز میکند، آن فصل را فصل بعید مینامند. بعید بودن فصل به معنای قریب نبودن آن است؛ یعنی اگر فصلی به چندین واسطه هم فاصله داشته باشد بعید خوانده میشود نه ابعد. بنابراین، فصل قریب هر شئ، یکی است ولی فصل بعیدش میتواند متعدد باشد. اگر ناطق را فصل برای جنس انسان بشماریم فصل اقرب آن مائت خواهد بود؛ باید توجه داشت که مقسم فصل قریب و بعید، فصل طبیعی است، نه فصل منطقی و عقلی.
فصل قریب، یکی از اصطلاحات بهکار رفته در علم منطق بوده و بهمعنای ذاتیِ ممیّز ماهیت از سایر ماهیاتِ مشارک در جنس قریب است.
حقیقت مرگ
غالبا تصور میکنند مرگ یک امر عدمی و به معنای فنا است ولی این برداشت هرگز با آنچه در قرآن کریم آمده و دلائل عقلی به آن رهنمون میشود موافق نیست. مرگ از نظر قرآن یک امری وجودی است، یک انتقال و عبور از جهانی به جهان دیگر است و لذا بسیاری از آیات قرآن از مرگ تعبیر به توفّی شده است که به معنی باز گرفتن و دریافت روح از تن بوسیله فرشتگان است.
در برخی از آیات هم مرگ را صریحا مخلوق خدا شمرده و میفرماید: «الذی خلق الموت والحیوه» (سوره ملک _ 2)
حقیقت مرگ در روایات
در روایات اسلامی تعبیرات مختلفی درباره مرگ آمده است.
از امام سجاد علیه السلام سوال شد : مرگ چیست؟ حضرت در پاسخ فرمودند :
مرگ برای مومن مانند کندن لباس چرکین است و گشودن غل و زنجیرهای سنگین و تبدیل آن به فاخرترین لباسها و خوشبوترین عطرها و راهوارترین مرکبها و مناسب ترین منزلهاست.
و برای کافران مانند کندن لباسی است فاخر و انتقال از منزلهای مورد علاقه و تبدیل به چرکترین و خشن ترین لباسها و وحشتناک ترین منزلها و بزرگترین عذاب است.
در حدیث دیگری میخوانیم : امام موسی بن جعفر علیه السلام وارد بر کسی شد در حالی که غرق سکرات موت بود و به هیچ کسی پاسخ نمیگفت. جمعیت عرض کردند: ای فرزند رسول خدا دوست داریم حقیقت مرگ را برای ما شرح دهی و بگویی بیمار ما هماکنون در چه حالی است؟
حضرت فرمودند : مرگ وسیله تصفیه است که مومنان را از گناهان پاک میکند و آخرین ناراحتی این عالم است و کفاره آخرین گناهان آنهاست در حالی که کافران را از نعمتهایشان جدا میکند و آخرین لذتی است که به آنها میرسد و آخرین پاداش کار خوبی است که احیانا انجام دادهاند. و اما این شخص محتضر بکلی از گناهان پاک شد و از معاصی بیرون آمد و خالص گشت آنچنان که لباس چرکین با شستشو پاک میشود و او هم اکنون شایستگی آن را پیدا کرده که در سرای جاوید معاشر ما اهل بیت باشد.
مرگ محصول عمر انسان
انسان در طول عمرش در دنیا مثل این است که غذایی میپزد و در آخر هنگامی که عمرش به پایان میرسد از این غذایی که مهیا نموده خواهد چشید. اعمال ما همان غذا پختن ماست وقتی که عمر ما در این نشئه به پایان میرسد میگویند خودت از غذایی که آماده کردی بچش! انسانهایی که میچشند یا مومن هستند یا کافر.
آنهایی که کافر و تبه کارند وقتی این غذا را میچشند بدترین لحظه عمرشان خواهد بود چون بدترین فشار را میکشند که مشابه دنیایی نداشته و تا به امروز این چنین شکنجه نشده بودند.
اما آنهایی که مومناند وقتی که محصول اعمال و اعتقاداتشان را مقداری میچشند لذتی میبرند که از اول عمر تا به آن لحظه نچشیده بودند. در روایات آمده است که گویی گل خوشبویی را استنشاق میکنند چون محصول اعمالشان را که با نیتهای الهی انجام داده بودند میچشند.
مرگ تحول است!
هنگامی که انسان محصول اعمالش را چشید وضعیت وجودیاش متحول میشود و این تحول در پهنه هستی او اتفاق میافتد و سبب میشود که انسان با نشئه برزخ سازگاری پیدا کند.
انتقال از این جهان به جهان دیگر به تولد طفل از رحم مادر بیشباهت نیست این تشبیه از جهتی نارساست زیرا تفاوت دنیا و آخرت ، عمیقتر از تفاوت عالم رحم و بیرون رحم است . ولی این تشبیه از جهتی هم رسا است چرا که اختلاف شرایط را نشان میدهد. طفل در رحم مادر بوسیله جفت و از راه ناف تغذیه میکند ولی وقتی پا به این جهان گذاشت آن راه مسدود میگردد و از طریق دهان تغذیه میکند.
دنیا هم نسبت به جهان دیگر مانند رحمی است که در آن اندامها و جهازهای روانی انسان ساخته میشود و او را برای زندگی آماده میسازد.
آرزوی مرگ
قرآن کریم میفرماید : انسانهایی که فهمیدند مرگ چیست میگویند : «مرگ اگر مرد است گو نزد من آی» در سوره بقره است که می فرماید: «… فتمنّواالموت» یعنی آرزوی آمدن به یک نشئه وسعتر را بکنید.
چنانچه پیامبر عظیم الشان اسلام و حضرت امیر علیه السلام چنین آرزویی را داشتند. اینکه علی علیهالسلام با خوردن ضربت شمشیر فرمود : فُزتُ و ربِّ الکعبه یعنی در انتظار این روز بودم. البته آرزوی مرگ اگر بخاطر رهایی از مشکلات زندگی باشد معصیت است. اما آرزوی مرگ برای وصال الهی باشد بسیار پسندیده است.
مقدمه
اعتقاد به معاد و زنده شدن هر فرد در عالم آخرت یکی از اصلیترین اعتقادات در همه ادیان آسمانی است و انبیای الهی تاکید فراوانی بر این اصل داشتهاند و برای تثبیت این عقیده در دلهای مردم رنجهای بسیاری بردهاند.
در قرآن کریم هم اعتقاد به معاد و عدل هم سنگ اعتقاد به خدای یگانه دانسته شده و در بیش از بیست آیه کلمات الله و الیوم الاخر با هم بکار رفته است در این بحث قصد داریم تا از احتجاجاتی که قرآن کریم با منکرین معاد جسمانی دارد و پاسخهایی که به آنان میدهد سخن بگوییم و از این طریق معاد و برانگیخته شدن جسمانی انسانها را ثابت نماییم.
شبهه اعاده معدوم
قرآن کریم در برابر کسانی که میگفتند: «چگونه ممکن است انسان بعد از متلاشی شدن بدنش مجددا زنده شود؟» پاسخی میدهد که مفادش این است : قوام هویت شما به روحتان است نه به اندامهای بدنتان که در زمین پراکنده میشوند.
از این گفتگو میتوان استنباط کرد که منشا انکار کافران همان شبهه محال بودن اعاده معدوم است یعنی آنان میپنداشتند که انسان همین بدن مادی است که با مرگ متلاشی و نابود میگردد و اگر مجددا زنده شود انسان دیگری خواهد بود زیرا برگرداندن موجودی که معدوم شده محال است.
پاسخ شبهه
پاسخ این شبهه از بیان قرآن کریم روشن میشود و آن این که هویت شخصی هر انسانی بستگی به روح او دارد و معاد «اعاده معدوم» نیست بلکه بازگشت روح موجود است.
شبهه عدم قابلیت بدن برای حیات مجدد
این شبهه ناظر به امکان وقوعی معاد است یعنی هرچند بازگشت روح به بدن محال عقلی نیست ولی وقوع آن مشروط به قابلیت بدن است و ما میبینیم که پدید آمدن حیات منوط به اسباب و شرایط خاصی است که میبایست تدریجا فراهم شود. مثلا نطفهای در رحم قرار گیرد و شرایط مناسبی برای رشد آن وجود داشته باشد تا کمکم جنین کاملی شود و به صورت انسان در آید ولی بدن که متلاشی شد دیگر قابلیت و استعداد حیات را ندارد.
پاسخ شبهه
پاسخ این شبهه آن است که این نظام مشهود در عالم دنیا ، تنها نظام ممکن نیست و اسبابل و عللی که در این جهان بر اساس تجربه شناخته میشوند اسباب و علل انحصاری نیستند و شاهدش این است که در همین جهان پدیدههای حیاتی خارقالعادهای مانند زنده شدن بعضی از حیوانات و انسانها رخ داده است.
شبهه قدرت فاعل
شبهه دیگر این است که از کجا که خدا قدرت بر زنده کردن مردگان داشته باشد؟! این شبهه واهی از طرف کسانی مطرح شده که قدرت نامتناهی الهی را نشناختهاند.
پاسخ شبهه
پاسخ این است که قدرت الهی حد و مرزی ندارد و به هر چیز ممکن الوقوعی تعلق میگیرد. چنانکه این جهان کران ناپیدا را با آن همه عظمت خیره کننده ، آفریده است. خداوند در قرآن میفرماید : «اَولم یروا انّ الله الذی خلق السموات و الارض و لم یغی بخلقهنّ بقادِرٍ علی اَن یحیی المَوتی بَلی اِنّه علی کلِّ شیءٍ قدیرُ ؛ مگر ندیدید خدایی که آسمانها و زمین را آفریده و در آفرینش آنها در نمانده است، میتواند مردگان را زنده کند؟ چرا ، او بر هر چیزی تواناست» (احقاف _ 33)
افزون بر این ، آفرینش مجدد ، سختر از آفرینش نخستین نیست و نیاز به قدرت بیشتری ندارد بلکه میتوان گفت از آن هم آسانتر است، زیرا چیزی بیش از باز گشت روح موجود نیست. همانطور که قرآن کریم در آیه 51 سوره اسراء هم به همین موضوع اشاره میکند : «فسیقولونَ مَن یعیدُناقل الذی فَطرَکم اوّل مره فَسَینغضون الیکُ روُسَهم ؛ خواهند گفت چه کسی ما را باز میگرداند؟ بگو همان کسی که شما را نخستین بار آفرید. پس سرهایشان را نزد تو تکان خواهند داد»
شبهه علم فاعل
شبهه دیگر این است که اگر خدا انسانها را زنده کند و به پاداش اعمالشان برساند باید از سویی بدنهای بیشمار را از یکدیگر تشخیص بدهد تا هر روحی را به بدن خودش بازگرداند و از سوی دیگر همه کارهای خوب و بد را به یاد داشته باشد تا پاداش و کیفر در خوری به هر یک از آنها بدهد. چگونه میتوان همه رفتارهای انسانها را در طول هزاران بلکه میلیونها سال ثبت و ضبط کرد و به آنها رسیدگی کرد؟
پاسخ شبهه
این شبهه هم از طرف کسانی مطرح شده که علم نامتناهی الهی را نشناخته بودند و آن را به علوم ناقص و محدود خودشان قیاس میکردند.
پاسخ آن این است که علم الهی حد و مرزی ندارد و بر همه چیز احاطه دارد و هیچگاه خدای متعال چیزی را فراموش نمیکند. قرآن کریم از قول فرعون نقل میکند که به حضرت موسی علیهالسلام گفت : «فَما بالُ القرون الاولی» (طه _ 51)
اگر خدا همه ما را زنده و به اعمالمان رسیدگی میکند پس وضع آن همه انسانهای پیشین که مرده و نابود شدهاند چه میشود؟ حضرت موسی فرمود: «عِلمُها عند ربّی لا یضِلُّ رَبّی و لا ینسی» علم همه آنها نزد پروردگارم در کتابی محفوظ است و پروردگار من گمراه نمیشود و چیزی را فراموش نمیکند.
در آیهای جواب دو شبهه اخیر به این صورت بیان شده است : «قُل یحییها الذی اَنشأها اَوّلَ مرّه و هو بکلِّ خلقٍ علیم ؛ بگو مردگان را همان کسی زنده می کند که نخستین بار ایشان را پدید آورد و او به هر آفریده ای داناست» (سوره یس _ 79)