حرکت جوهری صدرایی 2
بهتر است این مبحث را با توضیح معنی و مفهوم حرکت در نظر فیلسوفان پیش از ملاصدرا آغاز کنیم. در فلسفه ی مشّائی، موجودات عالم را به جوهر و عرض تقسیم کرده اند. این تقسیم شامل یک جوهر و نُه عَرَض می گردد که به آنها « مَقولات عشر( = دهگانه) » گفته می شود. مقولات بابی مهم در علم منطق به شمار می روند که به قاطیغوریاس( کتگوریا) شهرت دارد. فارابی در باب جوهر و عرض می گوید که جوهر، آن کلی است که در خود یافت می شود نه در موضوعی؛ و عرض آن کلی است که در خود یافت نشود و در موضوعی یافت شود. جوهر جنس عالی است و در زیر آن انواع متوسط و در زیر آنها انواع دیگر قرار می گیرند تا به نزدیک ترین انواع( یعنی نازلترین) برسند که در زیر آنها اشخاص قرار دارند؛ یعنی جوهرهای منفردی که همان موجودات عالم باشند. همه ی اجناس عالی فصل مقسّم دارند اما فصل مقوّم ندارند( یعنی جوهر قائم به خویش است) . انواع نزدیک( به موجودات عالم) فصل مقوّم دارند و فصل مقسّم ندارند. عرضهای نه گانه نیز جنس عالی به شمار می روند و در زیر آنها نیز انواع متوسط و انواع نزدیک وجود دارد. و اما مجموع اجناس عالیه ی ده گانه اینها هستند: جوهر، کمیّت، کیفیت، اضافه، متی، این، وضع، لَهُ، إن یفعل و إن ینفعل. و معنی هریک اینکه: جوهر آن است که وجودش در موضوعی نباشد؛ کمیّت، مقدار است و یا متصّل است، مثل مسافت و یا غیرمتصل است مثل زمان؛ کیفیت چگونگی است، مثل شیرینی، غلظت؛ اضافه، نسبت دو مفهوم است با هم، مثل پدری و پسری؛ متی،بودن شی است در زمان؛ أین، بودن شیء است در مکان؛ وضع، مفارقت اجزاء جسم است از مکان جسم، بی آنکه کلّ آن از مکان مفارقت کند؛ لَهُ، که نامهای دیگرش مِلک و جَده است، بودن چیزی برای چیزیست، مثل پوست و بدن؛ إن یفعل، یعنی فعل که از موجودی سر بزند؛ و سرانجام إن ینفعل که موضع انفعالی شیءاست. برای تفصیل این معانی به کتابهای منطق مراجعه کنید) . اندکی ساده تر در تعریف جوهر و عرض چنین توان گفت که موجود یا واجب است، یا ممکن؛ و ممکن نیز در وجود یافتن خود در خارج، یا بی نیاز از موضوع است، که به آن جوهر می گویند؛ و یا در وجود یافتن خود در خارج نیاز به موضوع دارد، و آن عرض است. مثلاً جسم واقعیتی است که در خارج وجود دارد و برای وجود خود نیاز به موضوع دیگری ندارد؛ اما سپیدی به تنهایی یافت نمی شود مگر آنکه در جسمی قرار گیرد تا جسم سپید به وجود آید. پس روشن است که در فلسفه ی مشّائی، موجود، جوهریست که با یکی یا چندین عرض از عرضهای نام برده، ترکیب شده باشد. حرکت نیز به مثابه ی عرضی است که عارض جوهر می شود. اگر دقت کنیم می بینیم که حرکت تنها در چهار مقوله می تواند اتفاق افتد: کم، کیف، وضع و أین. ابن سینا به تبع ارسطو، حرکت را « کمال اول برای آنچه بالقوه است، از حیث آنکه بالقوه است» تعریف می کند. در اینجا ابن سینا اشاره می کند که تعریف مشهور دیگران از حرکت، یعنی « درآمدن تدریجی از قوه به فعل» را از این جهت به کمال اول تغییر داده است که در آن مفهوم زمان هم مندرج است و در نتیجه تعریف حرکت مبتنی بر تعریف زمان خواهد شد، در حالی که تعریف زمان خود بر تعریف حرکت نهاده شده است، زیرا در تعریف زمان هم می گوییم که مقدار حرکت است. از این رو برای آنکه دور باطل ایجاد نشود، حرکت را کمال اول شیء قرار داده است. در توضیح این معنی باید گفت که هر حرکتی، از قوّه درآمدن است و به سوی فعل رفتن. اما چون فعلیت یافت، حرکت تمام نمی شود. زیرا در هر متحرکی دو قوّه نهفته است؛ یکی قوّه ی خود آن متحرک در توجه به سوی مقصد، و دیگری قوه ی توجه به آن امر. پس با حرکت، کمال نخست حاصل می شود و آن اینست که نسبت به حالت سکون، که قوه بود، فعلیت حاصل می شود و این کمال است و نخستین کمال برای متحرک است. اما قوّه توجه به آن متوقف نمی شود و بنابراین حرکت و یافتن فعلیتهای دیگر نیز وجود دارد. زیرا آشکار است که چون شیئی از قوّه به فعل درآمد، خود می تواند قوّه دیگری برای فعلیت دیگری باشد. به همین جهت، به جای از قوه درآمدن تدریجی، حرکت را کمال اول خواند. چرا می گوییم حرکت در چهار مقوله بیشتر انجام نمی گیرد؟ زیرا حرکت یا کیفی است، یعنی پذیرفتن جوهر کیفیتی خاص را، مثلاً انار سبزی که سرخ می شود؛ یا کمّی است، مثل طی مسافتی؛ یا وضعی است و آن حرکت مستدیر است مانند حرکت وضعی زمین به دور خود؛ و یا أینی( انتقالی) است، و آن از جایی به جایی است. اگر دقت کنیم می بینیم که بقیه ی مقولات ربطی با حرکت ندارند. مثلاً مقوله ی اضافه که نسبت دو چیز است، مثل پدری و فرزندی؛ یا مقوله ی ملک، و آن مالکیت چیزی چیز دیگری راست؛ در اینها اصلاً حرکت معنی پیدا نمی کند، و اگر هم در مقوله ای مثل فعل یا انفعال حرکتی مشاهده شود، درنهایت به یکی از چهار مقوله ی اصلی حرکت قابل تحویل است. اما نکته ای که در اینجا باید به آن اشاره کرد اینست که تعریف حرکت را هرچه که بگیریم، به هر حال تعریف زمان و حرکت بر همدیگر متوقف خواهند بود. خواجه نصیرالدین طوسی در شرح اشارات به این نکته می رسد و کلام ابن سینا را باز می کند و نشان می دهد که تعریف این دو بر همدیگر قرار می گیرد.در حقیقت نیز نمی توان برای هیچکدام تعریفی مستقل از یا بی نیاز از دیگری آورد. حرکت، یعنی تغییر در زمان و زمان یعنی مقدار حرکت. حصول کمال اول هم جز تغییر در زمان نیست. زیرا کمال یافتن موجود از آن جهت است که از قوّه به فعل درمی آید. از قوّه به فعل درآمدن نیز تغییر است و تغییر یعنی حرکت. پس اگر بخواهیم حرکت را با تغییر تعریف کنیم، کاری نکرده ایم( یعنی تعریف منطقی به معنی حد و رسم انجام نداده ایم) ، حرکت همان تغییر است. زمان چیست؟ مقدار حرکت. این حرکت هرگونه حرکتی می تواند باشد. مثلاً از حرکت زمین به دور خود، شب و روز و ساعتهای دوازده گانه ایجاد می شوند. سال و ماه نیز همینطور از حرکت زمین به دور خورشید به وجود می آیند( البته در گذشته تصور بر این بود که خورشید به دور زمین می گردد) . پس این موضوع روشن است.