استنتاج اصطلاحی است که در فلسفه و منطق به کار می رود. این واژه به معنای نتیجه گیری می باشد و منظور از آن این است که ذهن از یک حکم کلی، یک حکم جزئی را نتیجه بگیردو به اصطلاح از کلی به جزئی پی ببرد.
مثلاً پس از آنکه بر ما ثابت شد که هر سیاره ای می چرخد، و زمین نیز یک سیاره است، نتیجه می گیریم که زمین هم می چرخد. به عبارت دیگر، این حکم را استنتاج (نتیجه گیری) می کنیم.
اگر بخواهیم ترتیب منطقی این استنتاج را بیان کنیم، این طور می گوییم:
هر سیاره ای می چرخد. ( حکم کلی )
زمین ، یک سیاره است.
نتیجه : بنابر این زمین میچرخد.(حکم جزئی)
به این نتیجه گیری که حاصل فعالیتی ذهنی است، استنتاج گفته می شود. هر استدلالی با استنتاج همراه است؛ زیرا استدلال برای حصول به یک نتیجه است و اگر نتیجه گرفته نشود، (استنتاج نشود)، دیگر استدلال نخواهد بود.
اساسا هر نتیجه ای که در ذهن خود داریم، حاصل یک استنتاج است؛ استنتاج از یک سری مقدمات که ممکن است خودمان هم این مقدمات آگاه نباشیم.
یکی از ویژگی های اصلی استنتاج، این است که در آن، نتیجه به طور ضروری از مقدمات حاصل می شود؛ یعنی ممکن نیست نتیجه از مقدمات حاصل نگردد.
#فلسفه #منطق #استنتاج
به گزاره ای که در مجموعه ای از یک یا چند عضو حاکم است و خاصیتی از آن را چه در مکان های مختلف و چه در زمان های مختلف پیش بینی می کند نظم می گویند.
مجموعه ای که دارای نظم باشد منظم نامیده می شود.
_
مثال(1): دنباله ی اعداد “1 و 2 و 3 و 4 و …” منظم است. گزاره ی حاکم(نظم): هر عدد از عدد قبلی یک واحد بیشتر است.
مثال(2): مجموعه ای از اشیاء متوالی که با فاصله ی برابر از یکدیگر قرار گرفته اند منظم است. گزاره ی حاکم(نظم): فاصله ی هر شیء از شیء قبلی با فاصله اش از شیء بعدی برابر است.
مثال(3): مجموعه ای از اشیاء متوالی که فاصله شان طبق دنباله ی مثال(1) است منظم است(فاصله های منظم دارد). گزاره ی حاکم(نظم): فاصله ی هر شیء از شیء قبلی یک واحد از فاصله ی شیء قبلی از شیء قبلیش بیشتر است.
مثال(4): جسمی که تمام نقاط سازنده اش آبی رنگ است منظم است(طرح رنگ منظم دارد). گزاره ی حاکم(نظم): هر نقطه ای از جسم، آبی رنگ است.
مثال(5): جسمی که دمایش در هر لحظه از ثانیه ی قبل یک درجه کمتر است منظم است(رفتار دمایی منظم دارد). گزاره ی حاکم(نظم): هر لحظه دمای جسم از ثانیه ی قبل یک درجه کمتر است.
#فلسفه
مکتبی ست زاده ی تجربه گرایی(شکل تشدید شده ی آن)، که معتقد است حقیقت و واقعیت همان علم تجربی(Science) است و بقیه ی ادعاهای شناخت همگی مردودند.
پوزیتیویسم همان تجربه گرایی ست که به علم تجربی اعتماد کامل کرده و شناخت تجربی صحیح را در روش علم تجربی محصور می داند.
#فلسفه
1
قوس نزول و قوس صعود دو مرحلهٔ حرکت حُبّی هستند. براساس نظریههای عرفانی و در نظرات ابن عربی، در قوس نزول، آفرینش از تنزلات و تقیدات وجود منشأ گرفتهاست. وجودِ مطلق، قیدپذیر است و در نتیجه بهصورت جزئیات متجلی میشود. پایه و بنیاد هستی بر وحدت بنا شدهاست. جز حقیقت یگانه و مطلق هستی که آفریننده است، همه چیز، تعین، تقید، تجلی، تشأن و ظهور آن حقیقت مطلق و واحد است. در سیر از اطلاق (مطلق بودن) به سوی تقید، اصالت وجود کم، و نمودهای وهمی پررنگتر پدیدار میشود. قوس صعود همانند قوس نزول بحثی هستیشناسانه و شهودی است.
#فلسفه #کلام #عقاید #عرفان
6
ابن سینا در فصل هفتم از کتاب اشارات و تنبیهات پس از ذکر افرادی از مشائیان که به اتحاد عاقل و معقول باور داشتهاند، استدلال این افراد بر اتحاد عاقل و معقول را رد میکند. او در نمط نهم کتاب اشارات پس از اشاره به فرفوریوس و کتاب وی در باب اتحاد عقل و معقول، شدیداً سخن وی را رد میکند و تمام کتاب وی را امور مهمل میخواند. او علاوه بر این در طبیعیات شفاء نیز آشکارا اتحاد عاقل و معقول را رد میکند. ملاصدرا این تعبیرات را به دو دسته عام و خاص تقسیم کردهاست. در دسته عام، اتحاد میان دو چیز بهطور کلی و مطلق نفی شدهاست ولی در ردهبندی خاص صرفاً اتحاد میان عاقل و معقول را رد میکند و نه هر اتحادی را. ابن سینا ابتدا اثبات میکند که اتحاد دو شیء را به چه معنایی فرض کنیم باطل است. وی ابتدا میگوید اگر اتحاد را به معنای این بگیریم که شیء حالتی را از دست میدهد و حالت جدیدی پیدا میکند، این سخنی درست است و اگر مراد از اتحاد ترکیب دوشیء و تبدیل شدن به یک شیء سوم باشد، باز هم این معنا بی اشکال است. از سوی دیگر این سینا معتقد است این دو معنا مورد نظر طرفداران اتحاد عاقل و معقول نیست، بلکه معنای مورد نظر آنها این است که یک شیء درست بعینه تبدیل به شیء دیگر شود و وی این معنا را قبول نمیکند.
ابن سینا در رد این قول سه احتمال مختلف را مطرح میکند و هر سه را مردود میشمارد:
نخست، این که آن دو چیز پس از اتحاد باقی باشند و وجود داشته باشند. این فرض باطل است چون در اتحاد آن دو چیز باقی نمیمانند و اگر باقی باشند اساساً دیگر اتحادی در کار نیست.
دوم، آن که یکی از آن دو چیز باقی بماند و چیز دیگر از بین برود، که خودش دو قسم میشود. این قسم نیز به هر دو صورتش محال است؛ چرا که لازمه اتحاد این است که شیء اول اصلاً نابود نشود.
سوم، آن که هر دو شیء معدوم باشد که اصلاً خلاف فرض است.
این سینا نتیجه میگیرد که هیچ فرض معقولی را نمیتوان برای اتحاد به این معنا در نظر گرفت.
در باب اتحاد نفس عاقل با معقول نیز این سینا به این باور دارد که اگر نفس با تعقل چیزی بتواند با آن متحد شود، آن گاه نفس قبل از اتحاد با آن چیز را در نظر میگیریم که آیا پس از عمل اتحاد کماکان بر حالت قبلی خود باقی مانده است یا این که پس از اتحاد، نفس تغییر کردهاست. اگر نفس بر حالت قبل از اتحاد، حتی پس از اتحاد باقی مانده باشد، این باطل است؛ چرا که باعث میشود که تعقل و عدم تعقل یک چیز برای نفس امری واحد باشد که امر نامعقولی است. اما در حالت دوم تغییر نفس پس از اتحاد از دو حال خارج نیست، یا حالت پیشین را از دست داده و حالت جدیدی را گرفتهاست، که حالت معقولی است، ولی در آن اتحاد وجود ندارد. صورت دوم آن است که پس از تغییر و تعقل، ذات نفس معدوم شده باشد و چیز دیگری به وجود آمده باشد. در این جا هم اتحادی وجود ندارد چون در اتحاد هر دو شی باید موجود باشند.
#فلسفه #کلام #عقاید
5
ابن سینا به سه صورت به اتحاد عاقل و معقول اشاره کردهاست. این سه صورت را میتوان به صورت زیر بیان کرد:
*عبارتهایی از ابن سینا که اتحاد را در مورد نفس انسانی تأیید مینماید.
ابن سینا در مقاله نهم از الهیات کتاب شفا به این مطلب اشاره کردهاست که نفس انسانی به واسطهٔ تعقل به عالَمی عقلانی مبدل میشود و با عقل متحد میشود و جوهر عاقل همان جوهر معقول میشود. ابن سینا در کتاب الهیات نجات نیز موضوع اتحاد را تأیید کردهاست. وی بیان میکند که عقل و عاقل و معقول یکی هستند و حتی از اتحاد نیز رابطه ای محکم تر دارند.
*عبارتهایی که اتحاد را هم در مورد ذات الهی و هم در مورد نفس انسانی بیان میکند.
*عباراتهایی که اتحاد را صرفاً در مورد ذات الهی و نه نفس انسانی به کار میبرد.
#فلسفه #کلام # عقاید
1
اتحاد عاقل و معقول اصطلاحی در فلسفه است که به کیفیت ادراک مربوط میشود. قاعده «اتحاد عقل و عاقل و معقول» از ابتکارات فلسفی ملاصدرا، فیلسوف ایرانی سده ۱۱ هجری، است. وی معتقد است در تکوین شناخت، قوه شناخت و شخص ادراککننده (مدرِک) و موضوع ادراکشونده (مدرَک)، سه چیز مستقل از یکدیگر نیستند. در هر عمل شناخت، وجودی پدید میآید که در همان حال که نوعی وجود شیء ادراکشونده است در ظرف ادراک، نوعی وجود برای نفس ادراککننده هم هست. نفس ادراککننده این وجود را، که فعل خویش است، به وسیله قوّه فاعله ادراکی خویش آفریده است. این قوّه ادراکی، در حقیقت، خود نفس در مرتبه فعل و تأثیر است.
#فلسفه #کلام #عقاید
در مورد تعريف امامت، اختلاف نظر زيادى وجود دارد، و بايد هم وجود داشته باشد، چرا كه امامت از نظر گروهى (شيعه و پيروان مكتب اهلبيت «عليهم السلام») از اصول دين و ريشههاى اعتقادى است، در حالى كه از نظر گروه ديگر (اهل سنت) جزء فروع دين و دستورات عملى محسوب می شود.
بديهى است اين دو گروه به مسأله امامت يكسان نمىنگرند و طبيعى است كه تعريف واحدى نيز ندارند.
به همين دليل می بينيم يك دانشمند سنى امامت را چنين تعريف می كند: “الِامامَة رِئاسَة عامّةٌ فى امُورِ الدِّينِ وَالدُّنْيا، خَلافَة عَنِ النَّبى صلى الله عليه و آله": «امامت رياست و سرپرستى عمومى در امور دين و دنيا به عنوان جانشينى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است». «1»
مطابق اين تعريف، امامت يك مسؤوليت ظاهرى در حد رياست حكومت است، منتها حكومتى كه شكل دينى دارد، و عنوان جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله (جانشينى و نيابت در امر حكومت) را به خود گرفته است و طبعاً چنين امامى می تواند از سوى مردم برگزيده شود.
بعضى نيز امامت را به معنى «جانشينى يك شخص از پيامبر صلى الله عليه و آله در برپاداشتن احكام شرع و پاسدارى از حوزه دين بطورى كه اطاعت او بر همه امت واجب باشد» دانسته اند.«2»
اين تعريف تفاوت چندانى با تعريف اول ندارد، و همان مفهوم و محتوا، و همان آثار را، در بر دارد.
ابن خلدون در مقدمه معروفش بر تاريخ، نيز همين معنى را دنبال كرده است «3» شيخ مفيد در «اوائل المقالات» در بحث عصمت چنين مىگويد: «امامانى كه جانشينان پيامبران در اجراى احكام و اقامه حدود و حفظ شريعت و تربيت مردمند معصوم (از گناه و خطا) هستند، همچون معصوم بودن انبياء».«4»
مطابق اين تعريف كه با اعتقاد پيروان مكتب اهلبيت هماهنگ است امامت چيزى فراتر از رياست و حكومت بر مردم می باشد، بلكه تمام وظايف انبياء (بجز در يافت وحى و آنچه شبيه آن است) براى امامان ثابت است و به همين دليل شرط عصمت كه در انبياء مىباشد در امام نيز هست. (دقت كنيد)
از اين رو در شرح احقاق الحق، امامت در نزد شيعه چنين تعريف شده “هِىَ مَنْصَب الهى حائِز لِجَميعِ الشُّؤون الْكَريمَة وَالْفَضائِل الّا النُّبُوَّة وَ ما يُلازِم تِلْكَ الْمَرْتَبَةِ السّامِيَه": «امامت يك منصب الهى و خدادادى است كه تمام شئون والا و فضايل را در بر دارد جز نبوت و آنچه لازمه آن است».«5»
مطابق اين تعريف، امام از سوى خداوند و به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين مىشود، و همان فضايل و امتيازات پيامبر صلى الله عليه و آله را (جز مقام نبوت) دارد، و كار او منحصر به حكومت دينى نيست.
به همين دليل اعتقاد به امامت جزئى از اصول دين محسوب می شود، نه يكى از فروع دين و وظايف عملى.