صفحات: << 1 ... 44 45 46 ...47 ...48 49 50 ...51 ...52 53 54 ... 71 >>
4ام بهمن 1396شیطان فریبکار یک آزمایش فکری در زمینهٔ شکگرایی است که توسط رنه دکارت در کتاب تأملات در فلسفه اولی در سال ۱۶۴۱ میلادی مطرح شد. دکارت در کتاب خود این فرض را مطرح میکند که ممکن است شیطانی فریبکار در حال فریبدادن انسانها باشد به طوری که نمیگذارد هیچ حس و دریافت حقیقیای به ایشان برسد و حتی گفته میشود که میتواند هر هنگام که خواست آنها را در انجام هرگونه عملیات انتزاعی مانند یک محاسبهٔ ریاضی نیز فریب دهد. سؤالی که مطرح میشود این است که انسان چگونه میتواند با وجود جنین شیطان فریبکاری به هرگونه حقیقتی دست یابد یا از درستی امور مطمئن شود؟ با وجود اینکه خود دکارت بر این باور بود که راهی برای باطلدانستن این فرض وجود دارد، اما این نظریه و سؤالهای پیرامون آن همچنان در میان فلاسفه باقیمانده است و خوشبینی دکارت در حل مسئلهٔ شکگرایی میان فلاسفهٔ چندان دیده نمیشود.
دکارت شیطان فریبکار را چنین توصیف کرده است:
بنابراین من نه یک خدای برتر خوب و سرچشمهٔ حقیقت که یک شیطان نابغه را تصور میکنم. شیطانی که به همان اندازهای که هوشمند است، توانا نیز هست و تمام تلاشش را میکند تا من را گمراه سازد. من فرض میکنم که بهشت، هوا، زمین، رنگها، شکلها، صداها و همهٔ چیزهای بیرونی چیزی جز بازیهای فریبکارانه در رویاهای من نیستند؛ دامهایی در راه سادهلوحی من. من فرض میکنم که دستی ندارم، چشمی ندارم، گوشتی ندارم، خونی ندارم، حسی ندارم، اما با این وجود به اشتباه به این باور رسیدهام که همهٔ اینها را دارم. من قاطعانه در این تعمق خواهم ماند و حتی اگر از دایرهٔ قدرت من خارج باشد که هیچ حقیقتی را دریابم، مطمئناً این توانایی را دارم که قاطعانه موافقت خودم با این اشتباه را حفظ کنم، مبادا که این فریبکار هرچند قدرتمند و نابغه بتواند اثری بر من داشته باشد.
#فلسفه
مغز در خمره (به انگلیسی: Brain in a vat) عنوان یک آزمایش فکری در معرفت شناسی است که توسط هیلاری پاتنم ارائه شده است. تصور کنید که روزی دانشمندی دیوانه، مغز ما را از جمجمه خارج کند و آن را در مادهای مغذی قرار داده و زنده نگه دارد. آنگاه به وسیله سیستم کامپیوتری پیچیدهای، این توهم را ایجاد کند که زندگی ما همچنان به صورت عادی ادامه دارد. پاتنم به واسطه اعتقادش به نظریهٔ علّی ارجاع، معتقد است که اسمهای غیر توصیفی به صورت مستقیم به مرجعشان ارجاع میدهند. به واسطه همین، با وجود اینکه ما مغز در خمره هستیم، اگر بگوییم که «من مغزی در خمره هستم»، عبارت ما عبارت صادقی نخواهد بود؛ چرا که کلمات «مغز» و «خمره» در اینجا به مغز و خمره واقعی درون جهان واقعی ارجاع نمیدهند، بلکه به مغز توهمی و خمره توهمی ارجاع خواهند داد. عبارت صادق نیست چون، در داستان توضیح داده شده، مغز واقعی ما در خمرهای واقعی قرار دارد. ایدهی اصلی چنین آزمایشی به دکارت بازمیگردد.
#فلسفه
یا رب
الف:بیعت خواستن یزید از امام حسین
در حادثه كربلا ما به مسائل زیادی بر می خوریم در یك جا سخن از بیعت خواستن یزید از امام حسین و امتناع امام از بیعت، در یكجا دعوت مردم كوفه از امام حسین و پذیرفتن امام ولی در جایی بدون توجه به مسئله بیعت و بدون توجه به درخواست دعوت كوفیان حضرت حسین (ع) از اوضاع حكومت انتقاد می كند. از فساد و حرام خواریها و ظلم و ستم انتقاد می كند و اینجا امر به معروف و نهی از منكر را لازم می بیند.
البته حقیقتاً باید گفت همه این سه مورد تاثیر داشته است چون پاره ای از عكس العملهای امام بر اساس امتناع از بیعت پاره ای بر اساس دعوت مردم كوفه و پاره ای بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهای آن برهه از زمان صورت گرفته است. حال باید دید دو عامل اصلی قیام چه بوده است. و باید دید كدام عامل تاثیری به سزایی داشته است.
توضیح عكس العمل اول را همه شنیده ایم كه معاویه با چه وضعی به حكومت رسید وقتی اصحاب امام حسن مجتبی (ع)، آنقدر سستی كردند امام یك قرارداد موقت با معاویه امضاء كردند در مفاد این صلحنامه آمده بود كه بعد از مرگ معاویه مقام خلیفه مسلمین به امام حسن برسد و اگر ایشان به شهادت رسیده بودند به برادرش امام حسین منتقل شود برای همین معاویه امام حسن مجتبی را مسموم نمودند تا مدعایی نماند و خود معاویه می خواست حكومت را به شكل سلطنت و موروثی در بیاورد. تا زمان معاویه ، مسئله خلافت و حكومت یك مسئله موروثی نبود و فقط دو طرز تفكر بود:
الف: یك طرز تفكر كه خلافت، فقط شایسته كسی است كه پیغمبر او را منصوب كرده باشد.
ب: یك طرز تفكر دیگر این بود كه مردم حق دارند خلیفه ای برای خودشان انتخاب كنند و این مسئله در میان نبود كه یك خلیفه برای خود جانشین معین كند اما تصمیم معاویه از همان روزهای اول این بود كه نگذارد خلافت از خانه اش خارج شود ولی خود معاویه احساس می كرد این كار فعلا زمینه مساعدی ندارد و كسیكه او را به این كار تشویق و تشجیع نمود مغیره بن شعبه (لعنه ا…) بود چون مغیره خودش طمع حكومت كوفه را داشت مغیره همان شخصی بود كه با غلاف شمشیر به پهلوی خانم زهرا (س) زد و همان مغیره ای كه قبلا هم حاكم كوفه بوده است و از اینكه معاویه او را عزل نموده بود ناراحت بود. برای همین مغیره به شام رفت و به یزیدبن معاویه گفت نمی دانم چرا معاویه درباره تو كوتاهی می كند دیگر معطل چیست؟ چرا تو را جانشین خودش نمی كند یزید گفت پدر فكر می كند این قضیه عملی نیست مغیره گفت عملی است چون هر چه معاویه بگوید مردم شام اطاعت می كنند و مردم مدینه را مروان حكم و از همه جا مهمتر و خطرناكتر كوفه (عراق كنونی) است این هم بعهده من.
یزید به نزد معاویه رفت و مطالب مغیره را گفت وقتی معاویه ، مغیره را احضار نمود مغیره با تملق گویی و منطق قوی كه داشت معاویه را قانع می سازد. معاویه هم برای بار دوم به او ابلاغ حكومت كوفه را می دهد (البته این جریان بعد از شهادت امام حسن مجتبی یعنی سالهای آخر عمر معاویه بوده است) مردم كوفه و مدینه با پیشنهاد مغیره و مروان مخالفت كردند. لذا معاویه مجبور شد خودش به مدینه برود . معاویه پس از تسلط كامل بر محیط داخلی و پهناور اسلام كه از افریقای شمالی تا حدود چین توسعه یافته بود اولین و بزرگترین اشتباه خودش راجع به سیاست خارجی را مرتكب شد. چون وقتی تصمیم گرفت پسر جوان و نالایقش را ولیعهد كند ولی مردم نپذیرفتند و او شكست خورد برای رسیدن به این قصد شومش مرتكب جنایت بزرگی شد و آن این بود كه با امپراطور روم كه نیرومندترین دشمن خونین اسلام و مسلمانان بود به نفع قصد شومش صلح كرد و با این عمل جلوی پیشروی اسلام را در اروپا متوقف ساخت و برای تهدید، یك طرفدار نیرومند كه تاج و تخت یزید را پشتیبانی كند حاضر شد باجی هم به دولت روم بدهد.
معاویه زمانیكه كه خودش به مدینه رفت سه نفر كه مورد احترام مردم بودند را خواست (امام حسین –(ع) عبدالله بن عمر فرزند خلیفه دوم ، عبدالله بن زییر، همان شخصی كه به امام علی خیانت كرد و مسبب جنگ جمل شد) معاویه سعی كرد با چرب زبانی به آنها برساند كه صلاح اسلام ایجاب می كند حكومت ظاهری در دست یزید باشد ولی كار در دست شما تا اختلافی میان مردم رخ ندهد حتی به آنها گفت شما فعلا بیعت كنید ولی آنها قبول نكردند. معاویه هنگام مردن، سخت نگران وضع پسرش یزید بود و به او نصایحی كرد كه اگر یزید جامه عمل می پوشاند یقیناً بیشتر می توانست حكومت كند نصایح این بود (ای پسر جان، من رنج بار بستن را از تو بر داشتم، كارها را برایت هموار كردم و دشمنانت را راحت نمودم و رقیبان عرب را زیر فرمانت آوردم مردم حجاز را معذور دار كه اصل تو هستند هر كس از آنها به نزد تو آمد گرامیش دار و هر كدامشان را هم غایب بود احوالش را بپرس اهالی عراق را معذور دار. و اگر خواستند حاكمی را از آنها عزل كنی دریغ نكن چون عزل یك حاكم، آسانتر از برابری با صد هزار شمشیر است اهل شام را هم معذور دار كه اطرافیان نزدیك و ذخیره تو هستند و اگر از دشمنی در هراس یودی از آنها یاری بجو و چون موفق شدی آنها را به وطن خودشان برگردان زیرا اگر در سرزمین دیگر بمانند اخلاقشان بر می گردد. سپس معاویه می نویسد پسرم من نمی ترسم كه كسی در حكومت با تو نزاع كند مگر 3 نفر حسین بن علی – عبدالله بن زییر- عبدالله بن عمر ]چون هر سه خلیفه زاده بودند.
حسین بن علی شخصی است كه اهل عراق او را رها نكنند و او را وادار به خروج می كنند اگر خروج كرد و برابر او پیروز شدی از او درگذر كه با تو خویشی نزدیك دارد و احترام و خلق او بسیار است و او نوه پیامبر است. اما عبدالله بن عمر اهل عبادت است و اگر تنها بماند با تو بیعت می كند. ولی عبدالله بن زبیر اگر بر تو خروج كرد و بر او پیروز شدی بند از بندش جدا كن و تا بتوانی خون دیگران قوم خود را حفظ كن.
معاویه می دانست این سه نفر یقیناً اعتراض خواهند كرد چون اعتراض آنها به نظر معاویه بدین دلیل بود كه اگر خلافت به ارث برده می شود ما هم باید وارث باشیم و اگر خلافت به سابقه و لیاقت است هزاران مسلمان با سابقه و لیاقت است هزاران مسلمان سابقه دار تر از یزید هم وجود داشت و این اعتراضات واقعاً در ذهن اكثر مسلمانان بود. معاویه در این نصایح كاملا پیش بینی كرده بود كه اگر یزید با امام حسین (ع) به خشونت رفتار كند و دست خود را به خون آغشته كند دیگر نمی تواند خلافت خود را ادامه دهد بقول بنی امیه متأسفانه یزید نتوانست سیاست مرموزانه پدرش را اعمال كند و سیاستی غلط را اعمال نمود و زحمات 50 ساله امیر را رشته كرد . معاویه فردی زیرك بود و خوب می دانست و می توانست پیش بینی كند بر عكس یزید كه اولا جوان بود ثانیا مردی بود كه اشراف زاده و با لهو و لعب مانوس شده بود و كاری كرد كه در درجه اول به زیان خاندان بنی امیه و ابوسفیان تمام شد.
بعد از اینكه معاویه در نیمه رجب سال 60 هـ . ق به درك رسید یزید به حاكم مدینه ولید بن عقبه ابوسفیان (نوه ابوسفیان) نامه ای می نویسد و مرگ معاویه را اطلاع می دهد و طی نامه ای خصوصی دستور داد از حسین بن علی (ع) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر بیعت بگیرد و اگر بیعت نكردند سرشان را برای من بفرست. وقتی ولید بن عقبه نامه یزید را دریافت كرد امام بعد از سه روز حركت كرد. (علتش را انشاءالله در تاریخ واقعه كربلا تا شهادت خواهیم گفت) و به مكه هجرت نمود و شاید فكر شود كه هجرت بدین جهت بوده است كه مكه حرم امن الهی است و خون حضرت را نمی ریزند خیر بلكه اولاً اعلام مخالفت خودش را اعلام كرد ثانیا اگر در مدینه می ماند صدایش آنقدر به عالم اسلام نمی رسید و اگر شهید هم می شد خونش تاثیر زیادی نداشت برای همین صدایش در اطراف پیچید كه امام حاضر به بیعت نشده است ثالثاً و از همه مهمتر امام حسین سوم شعبان وارد مكه شد و ماههای شعبان ، رمضان، شوال، ذی القعده و تا هشت ذی الحجه در مكه ماند ماههایی مهم كه مردم جهت حج عمره آنجا می آمدند تا اینكه 8 ذی الحجه رسید و مردم كه برای حج تمتع لباس احرام می پوشیدند و می خواهند به سوی منی و عرفات بروند همان لحظه ناگهان امام حسین (ع) اعلام می كند من می خواهم به طرف عراق و به سوی كوفه بروم یعنی پشت به حج و كعبه می كند و اعتراض و عدم رضایت خودش را به این شكل اعلام می كند. البته مسئله بیعت مسئله اصلی قیام نیست فقط تأثیرش این بود كه جرقه این حادثه عظیم كربلازده شود.
ب: دعوت مردم کوفه
در آن روز جهان اسلام سه مركز بزرگ و موثر داشت مدینه كه دارالهجره بود. شام كه دارالخلافه و كوفه كه قبلا دارالخلیفه بود و امیرالمومین علی (ع) در آنجا مركز حكومت خود قرار داده بود. بعلاوه كوفه شهری جدید التاسیس بود كه بوسیله سربازان اسلام در زمان عمر بن الخطاب ساخته شد و آنرا سربازخانه اسلامی می دانستند، وقتی مردم كوفه می فهمند كه امام با یزید بیعت نكرده نامه به امام می نویسد كه اگر به كوفه بیائید ما شما را یاری می كنیم و تاریخ قضاوت خواهد كرد كه زمینه مساعد بود ولی امام حسین از این فرصت طلائی استفاده نكرد و اگر پاسخ مثبت دهد می دانست كوفیان غیرت ندارند و ناكس هستند و تجربه داشت كه به پیامبر(ص) و علی (ع) و امام حسن (ع) خیانت كرده بودند. متأسفانه وقتی این تاریخها بدون تحلیل و فكر خوانده شوند عده ای دیگر فكر خواهند كرد كه اگر امام در خانه راحت نشسته و كاری ندارد كه به اسلام چه بلائی دارد وارد می شود و فكر می كنند امام را تنها چیزی كه حركت داد دعوت مردم كوفه بوده است در صورتیكه امام حسین آخر ماه رجب كه اوایل حكومت یزید بود برای امتناع از بیعت از مدینه خارج شد و چون مكه حرم امن الهی است و آنجا امنیت بیشتری وجود دارد لذا امام به مكه شرفیاب شدند ولی نامه كوفیان در 15 رمضان به امام حسین (ع) رسید یعنی یكماه و نیم بعد از اینكه امام نهضت خود را با عدم بیعت شروع نمودند نامه ها به دست امام رسید بنابراین دعوت مردم كوفه موضوع اصلی در این نهضت نبود بلكه در یك امر فرعی دخالت داشت. ماه رجب و شعبان كه ایام انجام حج عمره است مردم از اطراف به مكه می آیند و بهتر می توان آنها ارشاد نمود بعد از این ایام هم كه موسم جمع تمتع می رسد و فرصت مناسبی برای تبلیغ است.
بنابراین حداكثر تأثیر مردم كوفه در این حادثه عظیم كربلا این بود كه امام مكه را مركز قرار نداد به سوی كوفه برود و تأثیر دیگرش این بود كه امام پیشنهاد عباس را نپذیرد چون گفته بود امام كوفیان ناكس هستند یا به یمن برو یا به كوهستانهای آنجا پناه ببر یا اینكه دیگر به مدینه برنگرد.
امام هم مطلع شدند كه اگر در مكه بمانند ممكن است در همان حال احرام كه قاعدتاً كسی مسلح نیست، مأمورین یزید خون حضرت را بریزند و هتك حرمت خانه خداوند شود و حرمت حج و اسلام شكسته شود و هم اینكه فرزند پیامبر را در حالت عبادت در حریم خانه فرا به شهادت برسانند از همه مهمتر، خون حضرت سیدالشهدا هدر می رفت و بعد هم شایع می كردند كه حسین با شخصی اختلافی جزئی داشته و او هم حضرت را كشت و مردم جاهل آن زمان هم قبول می كردند مسئله دیگر اگر كوفه هم صد در صد اتفاق آراء داشتند و خیانت نمی ورزیدند احتمال صدرصد نمی توانستیم بدهیم كه امام پیروز می شدند چون تمام مسلمانان كه مردم كوفه نبودند اگر مردم شام را كه قطعاً و یقیناً به آل ابوسفیان وفادار بودند را به تنهایی در نظر بگیریم كافی بود كه احتمال پیروزی را تنزل دهد چون همین مردم بودند كه در دوران خلافت حضرت علی (ع) توانستند در جنگ صفین با مردم كوفه 18 ماه بجنگند.
ج: احیای امر به معروف و نهی از منکر
امام اگر بیعت می كرد اولا تثبیت خلافت موروثی بود ثانیا شخصیت خود یزید است كه او فردی فاسق و بدتر از همه متظاهر به فسق بود معاویه و بسیاری از خلفای بنی امیه فاسق بودند ولی یك مطلب را كاملا درك می كردند و می دانستند اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقی بماند باید تا حدودی زیاد ، مصالح اسلامی را رعایت كنند و می دانستند اگر میلیونها نفر جمعیت از نڟاد های مختلف چه در آسیا، آفریقا و یا اروپا در زیر حكومت واحد در آمده اند فقط به این دلیل است كه فكر می كنند خلفای آنها مسلمانند، به قرآن اعتقاد دارند و الا اولین روزی كه احساس می كنند كه خلیفه خودشان ضد اسلام است ، اعلام استقلال می كردند. معاویه هم شراب می خورد ولی دیده نشده بود در یك مجلس رسمی و علنی شراب خورده یا در حالت مستی وارد شود در حالیكه یزید علناً در مجالس رسمی شراب می خورد و میمون بازی می كرد كه حتی برای میمونش كنیه ای به نام اباقیس بود (خصوصیات یزید را در سه عامل مقدس قیام امام حسین(ع) خواهیم گفت) عكس العمل سوم ارزش بسیار بیشتری از دو عامل قبل دارد و به دلیل همین عامل بود كه این نهضت شایستگی پیدا كرد كه برای همیشه زنده بماند وچون نهضتهای والاتر از نظر تعداد و مسائل دیگر بود مثل همین جنگ ایران و عراق و خود بچه رزمندگان كه در صحنه بودند خون و شهادت و آوارگی و … را دیدند الان بعد از چندین سال بعد از جنگ آن را آهسته به باد فراموشی سپرده اند.
بنابراین اگر از امام بیعت هم نمی خواستند یا از او دعوت نمی كردند باز امام قیام می كردند و ساكت نمی شد چون امام فطرتاً شخصیتی منتقد، معترض ، انقلابی و قائم نسبت به فسادهای جامعه داشتند.
یا رب
انواع و مراتب ولایت
ولایت در اسلام انواعی دارد که عمده و مهمترین آنها چهار مورد ذیل است:
1. ولایت (الله)
2. ولایت (رسول الله)
3. ولایت (امام)
4. ولایت (فقیه واجد الشرایط)
ولایت الله:
بر اساس تفکر ناب دینی،بویژه اسلامی،اصل اولی در مسأله ي ولایت این است که ولایت- اعم از تکوینی و تشریعی- فقط برای خداوند سبحان است و در میان انسان ها،هیچ کس حق ولایت و سرپرستی نسبت به دیگر افراد را ندارد؛زیرا انسان باید از کسی اطاعت کند که فیض وجود و هستی خود را از او دریافت کرده باشد،و چون افراد عادی نه به انسان هستی بخشیده،و نه در بقا و دوام هستی او مؤثرند،بنابر این رأی هیچ کس برای دیگری لازم الاتباع نیست.
(اَمِ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ اَولیاءَ،فَالله هُوَ الوَلِیُّ…)؛ آیا غیر از خدا را برای خود سرپرست و ولی قرار دادند،و حال آن که تنها او ولی و سرپرست است.
ولایت رسول الله:
گفته شد که اصل اولی این است که فقط خداوند متعال ولی انسانها و مؤمنین است؛لذا تبعیّت از دستور غیر خداوند مشروط به اذن خداست.او می تواند این حق را به هر کسی بدهد و هرکسی را که شایسته می داند در سمت ولایت و رهبری نصب کند.انبیا و پیامبران الهی کسانی هستند که با تحدّی و اعجاز،رسالت آنها از طرف خداوند اثبات شده،و بر پیروی و اطاعت از آنها فرمان داده شده است.
چنان که در قرآن کریم می خوانیم:
(وَ مَا اَرسَلنا مِن رسُولٍ اِلّا لِیُطاعَ بِاِذنِ اللهِ)؛هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر این که به اذن خداوند،مردم موظف به اطاعت فرمانبرداری از او هستند.
و نیز آمده است:
(وَ مَن یُطِعَ الرَّسُولَ فَقَد اَطاعَ الله)؛کسی که از رسول اطاعت کند به تحقیق از خداوند اطاعت کرده است.
و آیات بسیاری که مجال ذکر آنها نیست.
ولایت امام معصوم:
از آن جا که رهبری،یک امر ضروری برای جوامع بشری است،از این رو بعد از رحلت پیامبران الهی نیاز به آن است که این سرپرستی و رهبری الهی ادامه پیدا کند.
علاوه بر این برهان عقلی که درضرورت تداوم رهبری الهی وجود دارد،برهان دیگری نیز با استعانت از آن چه به وحی الهی نازل شده است می توان اقامه کرد؛زیرا گذشته از یک دسته مسایل فردی که در دین مطرح است،یک سلسله دستورات اجتماع درون مرزی نظیر حدود و دیات و قصاص و تعزیرات و امثال آن،و یک سلسله دستورات اجتماعی برون مرزی مانند جهاد،دفاع و مانند آن،نیز در دین وجود دارد.خود این دستورات نشان دهنده ی آن است که دین نیازمند به یک قدرت اجرایی و یک سرپرستی و ولایت اجتماعی است.
در قرآن کریم و احادیث پیامبر و اهل بیت (عليهم السلام)،بر این امر تصریح شده است،چنان که می خوانیم: (یا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اَطیعُوا اللهَ و اَطیعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِی الأمرِ مِنکُم)؛ای اهل ایمان!فرمان خدا و رسول و والیان امر (امامان معصوم) را اطاعت کنید.
هم چنین حضرت رسول اکرم (صلي الله عليه وآله وسلم) در غدیر خم،از واژه ی (مولا) و ولایت استفاده کردند و فرمودند: (مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِیُّ مَولاه) هرکس را که من ولی او هستم،این شخص- در حالی که امیرالمؤمنین علی (عليه السلام) را نشان می داد- نیز ولیّ اوست.
این عمل پیامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) نصب است که حضرت علی (عليه السلام) را به عنوان وصی و جانشین خود معین کردند،همان گونه که پیشتر بر این امر تصحیح کرده بودند،آن گاه که در مقابل بنی هاشم دست روی شانه ی علی (عليه السلام) گذاشته و فرمود: (اِنَّ هَذا َخی وَ وَصیّی وَ خَلیفَتی فیکُم فاستَمِعُوا لَهُ وَ اَطیعُوا)؛این مرد،برادر و وصی و خلیفه ی من در میان شما است،پس سخنانش را شنیده و مطیع او باشد.
لذا امامت و ولایت چنان که بعضی معتقدند،یک امر برون دینی نیست که اختیار تعیین امام و ولی هم با مردم باشد،بلکه یک امر مسلّم درون دینی است.
ولایت فقیه:
این نوع ولایت که موضوع کتاب نیز می باشد به طور جداگانه نیز بحث شده و می شود،اما به طور اجمال عرض می شود که به همان دلایل که امام بعد از پیامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) لازم و ضروری بود،در دوران غیبت امام معصوم نیز به همان دلایل علاوه بر برخی دلایل نقلی ولایت فقیه جامع الشرایط لازم و ضروری است.
پس،ولایت فقیه از ولایت امام،ولایت امام از ولایت رسول و ولایت رسول از ولایت الهی سرچشمه می گیرد و به تعبیر دیگر این سه نوع ولایت از ولایت (الله) سرچشمه می گیرد،این ولایت ها در طول ولایت الهی هستند نه در عرض آن.
و اما از نقطه نظر اجرایی نیز ولایت دارای مراتب متعددی است که از آن به امات تعبیر می شود:
الف: مرتبه ی استعداد و صلاحیت،به این معنی که شخص از صفات و ملکاتی ذاتی و اکتسابی لازم جهت به دست آوردن ولایت برخوردار باشد.
ب: مرتبه ی جعل ولایت: به این معنی که توسط خداوند،ولایتی درباره ی پیامبری مقرّر شود،ولی مردم آن را تنفیذ نکنند؛و همچنین پیامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) از جانب خداوند ولایت را در مورد امیرالمؤمنین (عليه السلام) اعلام نمود ولی تا مدّتی مردم آن را تنفیذ و اجرا ننمودند.
ج: ولایت عملی مجرّد که مردم با کسی بیعت کنند و حاکمیت را به او تسلیم نمایند،ولی شرع آن را جعل نکرده باشد (این صورت خود به خود از مراحل ولایت شرعی خارج است).
د: ولایت شرعی که به فعلیت رسیده است؛به این معنی که مردم با کسی که ولایت درباره ی او جعل شده بیعت کنند و او را بر امورشان حاکم گردانند.
این مرتبه از ولایت،در حقیقت،عینیّت ولایت و امامت است؛و در این مرحله است که آثار واقعی امامت مترتّب می شود و امامت تحقّق می یابد .
#ولایت
یا رب
ولایت تکوینی و تشریعی
در یک تقسیم بندی،ولایت به دو قسم است: تکوینی،تشریعی.
(ولایت تکوینی)
به معنای تصرف در موجودات و امور تکوینی است.چنین ولایتی از آن خداست و همه ی موجودات، تحت اراده و قدرتش قرار دارند؛ اما خداوند به برخی از بندگان خاصّ خود، مرتبه ای از این ولایت را اضافه می کند.لذا، معجزات و کرامات پیامبران و اولیای دین از آثار همین ولایت تکوینی است.
(ولایت تشریعی)
یعنی این که تشریع و امر و نهی و قانون گذاری در اختیار صاحب ولایت باشد.پیداست که تشریع از آن خدا می باشد، او اوست که فرمان می دهد چه کنید و چه نکنید؛ اما پیامبر و امام هم می تواند به اذن خدا،حق تشریع و قانون گذاری داشته باشند.
در خصوص تفویض امر و حق قانون گذاری به پیامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) در حدیثی از امام باقر و امام صادق (عليها السلام) می خوانیم که فرمودند:
(اِنَّ اللهَ تَبَارَکَ و تَعالی فَوَّضَ اِلی نَبِیِّهِ امرَ خَلقِهِ لِیَنظُرَ کَیفَ طاعَتُهُم؛ثُمَّ تَلی هذِهِ الآیَهَ؛و ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ،وَ ما نَهاکُم عَنهُ فَانتَهُوا)؛
خداوند متعال کار مردم را به پیامبرش تفویض کرد تا بنگرند چگونه اطاعت مي كنند،سپس اين آيه را تلاوت فرمود که هر چیزی رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) دستور می دهد بگیرید و به آن عمل کنید،و هرچه شما را از آن نهی می کند خودداری نمایید.
پس پیامبر گرامی اسلام (صلي الله عليه وآله وسلم) همان گونه که مشاهده شد،تنها مبلّغ نبود،بلکه مشرّع نیز بود؛البته پایه ی تبلیغ صرفاً وحی،و پایه ی تشریع بینشی بود که از جانب خداوند الهام گرفته بود،و هرگز خواسته های شخصی در کار نبود.
این ولایت در تشریع بعد از پیامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) برای امامان معصوم نیز بوده است،و بسیاری از مسایل فرعی شرعیت،بر دست ایشان تشریع شده است.
با آن چه بیان شد: ولایت تکوینی از مراحل کمال روحی و وجودی است که اثر آن سلطه بر عالم کان و جهان هستی می باشد.و ولایت تشریعی یک مقام و منصب وضعی و قانونی است که از طرف خداوند به فردی از افراد به عنوان مقام رسمی داده می شود،تا به امور اجتماعی مسلمین رسیدگی نماید.
ولایت تکوینی که از آن به ولایت تصرف (تصرف در جهان هستی) نیز تعبیر می شود، زمینه ای برای اعطای مناصب ولایت تشریعی نیز می باشد؛زیرا ولایت تشریعی که به معنای سلطه بر اموال و نفوس مردم است،بدون فلسفه و ملاک های معنوی و اجتماعی نخواهد بود و به هر کسی چنین منصب مهمّی داده نخواهد شد.از این روی در مکتب شیعه،(عصمت) در امام و (عدالت) در نایب امام یکی از کمترین شرایط اساسی است که ولیّ می بایست بر نفس خویش مسلط باشد،وگرنه هیچ گاه ولایت تشریعی و حتی ولایت فتوا و یا قضا که کمترین مرحله از مراحل ولایت فقیه است به او داده نخواهد شد.
اما لازم است یادآور شویم:تشریع در حیطه ی فقاهت دو گونه است:
1.استنباط ملاک های قطعی احکام،که مناط و ملاک قطعی موضوع حکم شرعی مشخصص می گردد،و بر اساس این تشخیص دایره ی حکم توسعه یا تضییق می یابد.لذا حکم مرتبت از محدوده ي عنوان مطرح شده در موضوع،فراتر رفته یا تنگ تر می شود. مثلاً ملاک در حرمت (خمر) چیست؟ (خمریّت) یا (مسکریّت)؟در صورت اول حرمت،مخصوص همان (خمر ) است ولی در صورت دوم شامل همه ی مسکرات می گردد.
2.تشریع و قانون گذاری در پیش آمدها که طبق مصالح مقتضی،و بر حسب شرایط زمان،تغییر پذیر است.
تشخیص این گونه موارد و تعیین احکام مربوط،شرعاً به فقیهان واگذار شده، تا در سایه ی قواعد عامه و ضولبط اصل شریعت،حکم هر یک از وقایع رخداده را روشن سازند و با نام (الحوادث الواقعه) در توقیع شریف امام عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) از آن یاد شده است.
پس،آن چه در ولایت فقیه مطرح است ، (ولایت تشریعی)-نه ولایت بر تشریع- است.
یعنی فقیه جامع الشرایط می تواند به مردم در محدوده ی دینی امر و نهی کند و به مقتضای شرایط در چارچوب شریعت،تشریع نیز داشته باشد.
#ولایت
یا رب
معنای مفهومی ولایت فقیه
ا توجه به آن چه در معنای (ولایت) و (فقیه) گفته شد،(ولایت فقیه) هرگز به معنای (قیومیت) یا (حاکمیت اراده ی مطلق فقیه) نیست،چنان که ولایت پیامبر اکرم (صلي الله عليه وآله وسلم) و امامان معصوم (عليه السلام) نیز به چنین معنایی نبوده است، بلکه فقها مقصود: (اِرادهُ البِلادِ وَساسَهُ الْعِباد) است و بس.همان گونه که ولایت پیامبر از مقام نبوت او برخاسته بود،و بدین جهت، نبوت و شریعت او ولایت اش را در همان قوانین شرع محدود می کرد، ولایت فقیه نیز از مقام فقاهت او برخاسته، و فقاهت، آن را محدود می سازد.در واقع فقاهت اوست که حکومت می کند نه شخص یا اراده ی شخصی او؛لذا معنای صحیح ولایت فقیه،ولایت فقه او است.
پس وقتی که واژه ی (ولایت) در مورد فقیه به کار می رود،مراد همان حکومت و زمامداری امور جامعه است،و در واقع نوعی خدمت به جامعه اسلامی و مسلمین محسوب می شود.
حضرت امام (رحمت الله عليه) می فرماید: (ولایت،یعنی حکومت و اداره ی کشور و اجرای قوانین شرع مقدس،یک وظیفه ی سنگین و مهم است؛نه این که برای کسی شأن و مقام غیر عادی به وجود بیاورد و او را از حدّ انسان عادی بالاتر ببرد.به عبارت دیگر،ولایت مورد بحث،یعنی حکومت و اجرا و اداره،بر خلاف تصوری که خیلی از افراد دارند،امتیاز نیست بلکه وظیفه ای خطیر است).
#ولایت
یا رب
فقیه کیست؟
(فقه) در لغت عرب به معنای فهم و درک،و (فقیه) به معنای صاحب فهم و درک است. اما با توجه به امتیاز اساسی که در لغت عرب،بین وزن (فعیل) و (فاعل) وجود دارد که وزن (فاعل) تنها ثبوت آن صفت مثلاً (علم) برای ذات را فهمانده، ولی وزن (فعیل) علاوه بر اثبات صفت برای ذات، دوام و استمرار و به تعبیر بهتر تجربه و تخصص را نیز می فهماند؛ لذا (فقیه) به معنای متخصص درفقه) خواهد بود،همان گونه که طبیب متخصص در طب،و حکیم متخصص در حکمت است.
و در اصطلاح، (فقیه) به کسی گفته می شود که قوه و نیروی فعلی برای استخراج همه یا اکثر احکام شرعی و قوانین کلّی اسلام را از منابع اولیه ی آن یعنی (کتاب،سنت،اجتماع و عقل) داشته باشد.
استاد مطهری (قدس سره) در این باره می نویسد:
(در اصطلاح قرآن و سنّت (فقه) علم وسیع و عمیق به معارف و دستورهای اسلامی است و اختصاص به قسمت خاص ندارد.ولی به تدریج در اصطلاح علما این کلمه به (فقه الاحکام) اختصاص یافت.
توضیح این که؛علمای اسلام،تعالیم اسلامی را به سه دسته منقسم کردند:
الف: معارف و اعتقادات …
ب: اخلاقیات و امور تربیتی…
ج: احکام و مسایل عملی…
فقهای اسلام، کلمه ی فقه را در مورد قسم اخیر اصلاح کردند.شاید از آن نظر که از صدر اسلام آن چه بیشتر مورد توجه و پرسش مردم بود مسایل عمومی بود؛از این رو کسانی که تخصصشان در این رشته مسایل بود به عنوان (فقها) شناخته شدند.)
#ولایت
یا رب
ولایت چیست؟
ولاء، وَلایت، وِلایت، ولیّ، مولی، اولی و امثال اینها همه از ماده ی (ولی)- و،ل،ی- اشتقاق یافته اند. این واژه از پر استعمال ترین واژه- های قرآن کریم است که به صورت های مختلفی به کار رفته است؛می گویند در 124 مورد به صورت اسم و 112 مورد در قالب فعل در قرآن کریم آمده است.
معنای اصلی این کلمه هم چنان که راغب اصفهانی (قدس سره) در (مفردات القرآن) گفته است، قرار گرفتن چیزی در کنار چیز دیگر است به نحوی که فاصله ای در کار نباشد؛ یعنی اگر دو چیز آن چنان به هم متّصل باشند که هیچ چیز دیگر در میان آنها نباشد، مادّه ی (ولی) استعمال می شود.مثلاً اگر چند نفر پهلوی هم نشسته باشند و ما بخواهیم وضع و ترتیب نشستن آن ها را بیان کنیم،می گوییم: زید در صدر مجلس نشسته است (وَیَلیهِ عَمْرُو) یعنی بلافاصله در کنار زید عرو نشسته است. به همین مناسبت طبعاً این کلمه در مورد قرب و نزدیکی به کار رفته است اعم از فرب مکانی و قرب معنوی؛ و باز به همین مناسبت در مورد دوستی، یاری، تصدی امر، تسلط و معانی دیگر از این قبیل استعمال شده است؛چون در همه ی اینها نوعی مباشرت و اتصال وجود دارد.
برای این ماده و مشتقات آن،معانی بسیاری ذکر کرده اند.راغب اصفهانی راجع به خصوص کلمه ی (ولایت) از نظر موارد استعمال می گوید:
(ولایت،به معنی نصرت است،و اما ولایت به معنی تصدی و صاحب اختیاری یک کار است.وگفته شده که معنی هردو یکی است و حقیقت آن (تصدی و صاحب اختیاری است).
در فرهنگ فارسی معین، برای لفظ (ولی) معانی متعددی از قیبل دوست،یار،صاحب،حافظ،آن که از جانب کسی در کاری تولیت دارد و برای (ولایت) معنی حکومت کردن بیان شده است.
پس (ولایت) همان حکومت و سرپرستی است که در ریشه ی لغوی آن نهفته است.
البته این بدان معنی نیست که تمام اختیارات مردم به ولی سپرده شود به طوری که مردم اصلاً به حساب نیایند.در مورد ولایتی که شخص بر اموال صغار دارد، صغیر اصلاً به حساب نمی آید،ولی در مورد ولایتی که ولی امر بر مردم دارد این گونه نیست که مردم هیچ انگاشته شوند.
برخی (ولایت) را به معنای (قیمومیّت) که لازمه ی آن تداعی (محجوریّت) در مولّی علیه است پنداشته اند و نوشته اند:
(ولایت به معنای قیمومیّت، مفهوماً و ماهیتاً با حکومت و حاکمیت سیاسی متفاوت است؛ زیرا ولایت حق تصرف ولی امر در اموال و حقوق اختصاصی شخصی مولّی علیه است، که به جهتی از جهات، از قبیل عدم بلوغ و رشد عقلانی، دیوانگی و غیره، از تصرف در حقوق و اموال خود محروم است، در حالی که حکومت و حاکمیت سیاسی به معنای کشورداری و تدبیر امور مملکتی است…)
ای چنین تعریفی که نویسنده ارایه داده است،با صراحت سخنان فقها که بعد خواهد آمد،منافات دارد.
مقام معظم رهبری می فرماید: (معنای (ولایت) در اصطلاح و استعمال اسلامی این است: یعنی حکومتی که در آن اقتدار حاکمیت هست،ولی خودخواهی نیست؛جزم و عزم قاطع هست اما استبداد به رأی نیست).
#ولایت
یا رب
چرا «ولايت فقيه» مى گوييم نه «وکالت فقيه»؟
قبل از پاسخ گويى به اين پرسش، بايد بدانيم که تفاوت وکالت با ولايت چيست و ديگر آن که «حاکميت سياسى» ماهيتاً در چه مقوله اى مى گنجد; آيا بايد حکومت ها را از مقوله ى «وکالت» بدانيم يا ولايت؟
اگر از يک زاويه به وکالت نگاه کنيم، مى يابيم که وکالت، خود، نوعى ولايت است; زيرا به موجب عقد وکالت، شخص وکيل، حقّ تصرّف پيدا مى کند و دخالت و تصميمات او، نسبت به ديگران، در اولويت قرار مى گيرد و ماهيت ولايت هم، چيزى جز اولويت در تصرف نيست. از اين بُعد، مى توان وکيل را يکى از اقسام اولياى شرعى برشمرد، چنان که عدّه اى از فقها، چنين تعبيرى را، درباره ى عقد وکالت مطرح کرده اند.[37]
ولى امروزه، در کاربرد رايج، معمولا وکالت در مقابل ولايت قرار مى گيرد و اين دو مفهوم، متباين و غيرقابل جمع هستند. طبق اين نگرش، اهمّ تفاوت هاى وکالت و ولايت که با بحث حکومت و دولت ارتباط پيدا مى کند، عبارت اند از:
1. وکالت، پيمانى متزلزل و قابل فسخ است. هر کدام از وکيل يا موکّل، هر زمانى که مصلحت ديدند، مى توانند آن را بر هم بزنند. در حالى که ولايت، ذاتاً استوار و قابل استمرار است و نمى توان آن را فسخ کرد، مگر آن که شرايط دوام ولايت يا شرايط ولى، موجب فسخ آن گردد و البتّه جاعل ولايت که از استقلال در رأى برخوردار است، در صورت مصلحت، مى تواند ولىّ منصوب خويش را عزل نمايد. امّا مسئله ى «وکالت بلاعزل» که رواج زيادى دارد و به موجب آن، مردم وکيلى دايمى و غيرقابل عزل برمى گزينند، در صورتى صحيح است که شرط بلاعزل بودن وکيل، ضمن عقد لازم ديگرى، مانند بيع و نکاح باشد; ولى اگر شرط وکالت بلاعزل، ابتدايى باشد، الزام آور نيست.
2. در وکالت، تصميم گيرنده ى اصلى، موکّل است نه وکيل و اصالت رأى و ملاک تشخيص، نظر اوست، اما در ولايت، مسئله بر عکس است و ولى از استقلال رأى برخوردار است.
3. وکالت، موقوف بر داشتن حق تصرّف است، موکّلى حقّ توکيل دارد که خودش بتواند در وکالت دخالت کند و ممنوع از تصرّف نباشد. پس در حقيقت، وکالت موقوف بر داشتن اولويت در تصرّف است و از مسير ولايت مى گذرد، در حالى که ولايت چنين نيست; بنابراين وکالتى صحيح و مشروع شمرده مى شود که فرد (موکّل) سلطنت و سلطه بر آن داشته باشد.
4. استمرار وکالت وابسته به موکّل است. هرگاه موکّل از دنيا رفت يا کناره گيرى نمود و يا معزول شد، پيمان وکالت نيز زايل مى شود; اما در ولايت، حقّ اعمال ولايت تداوم مى يابد، هر چند کسى که منصب ولايت را در اختيار ولى قرار داده است، وفات کرده يا سِمَت خود را از دست داده باشد.
5. هر گاه در موردى، صحّت وکالت و مشروعيت آن، مشکوک بود، قاعده و اصل، صحيح بودن آن است پس قاعده ى اوّل در وکالت، «اصالة صحة التوکيل» است. در حالى که در ولايت، اصل، عدم ولايت است; بنابراين انسان در دايره ى امور زندگى خويش، مى تواند براى خود وکيل برگزيند; ولى هيچ انسانى نمى تواند، بر خود ولى نصب کند و حقوق مشروع خويش را، به موجب ولايت، به او بسپارد.[38]
حال با توجّه به تفاوت هاى وکالت و ولايت، بايد دولت و حاکميت سياسى را از سنخ وکالت بدانيم يا از سنخ ولايت؟
يکى از فرضيه هاى رايج، در باب ماهيت حکومت، نظريه ى وکالت است.[39] پيروان اين فرضيه، بر اين باورند که حکومت، پيمانى از انواع وکالت ميان مردم و حاکمان است که به موجب آن، حاکم به وکالت از مردم، در جميع امور مملکت به دخالت مى پردازد; و از آنجا که، وکالت، قراردادى جايز است، عزل حاکم، به راحتى ممکن است. به علاوه، مردم، بدون هيچ مشکل و محدوديتى او را کنترل و بر کارهايش نظارت مى کنند. فرضيه ى وکالت از نظريه هاى رايج ميان انديشمندان اهل سنّت است. به نظر آنان، بيعت مردم با حاکم و خليفه، ماهيتاً چيزى جز عقد الوکالة نيست.[40] بسيارى از سياست دانان نيز با گرايش به فرضيه ى وکالت، به تبعيت از روسو آن را نوعى قرارداد تفسير مى کنند، گرچه قرائت هاى ديگرى هم، براى فرضيه ى وکالت، مى توان در نظر گرفت.
نقد فرضيه ى وکالت: فرضيه ى وکالتى بودن حکومت، با صرف نظر از قرائت هاى مختلف آن، با مشکلات جدّى رو به رو است، به طور اجمال، مشکل عمده آن است که خصلت ها و ويژگى هايى که در بحث تفاوت وکالت و ولايت، براى وکالت شمرده شد، نمى تواند بر ماهيت حکومت منطبق شود; در نتيجه، نمى توان ماهيت حکومت را از سنخ وکالت دانست چون:
1. اهداف و ضرورت هاى تشکيل حکومت و حکمت عملى استقرار نهادهاى سياسى، با پيمانى جايز و بى ثبات، قابل تحقّق نيست. هر حکومتى، صرف نظر از نوع مشروعيت و حق و باطل بودنش، نيازمند ثبات و استقرار است; حتّى در نظامى که مشروعيت خود را برآمده از آراى مردم مى داند و در حکومت هاى ليبرال دموکراسى نيز، حکومت که زمام امر را در دست دارد، از نوعى ثبات و استمرار برخوردار است که هرگز، با وکالتِ مصطلح، قابل توجيه نيست.
2. در وکالت، رأى موکّل اصالت دارد و تصميم گيرنده ى اصلى اوست نه وکيل. در حالى که، در هيچ جاى دنيا، حتى در سرزمين هاى مهد دموکراسى، رييس حکومتى که داراى استقلال رأى و اختيارات مستحکم و قوى نباشد، نمى توان يافت. اساساً در دست داشتن قدرت، معنايى، جز داشتن اختيارات کافى، براى اعمال مديريت و تدبير جامعه ندارد.
3. در وکالت، موکّل، الزامى به پيروى از وکيل خود ندارد. در حالى که، حکومت، نيازمند اطاعت و پيروى مردم است. اگر مردم موکّل اند و رييس دولت، وکيل مردم است; نه اکثريت و نه اقليت، خود را مجبور به اطاعت نمى بينند; در حالى که، در حکومتِ مبتنى بر دموکراسى و انتخابات هم، همه ى مردم موظّف به رعايت قانون و اطاعت از دولت اند و با متخلّفان، برخورد جدّى انجام مى گيرد.
4. دوام پيمان وکالت، وابسته به حيات موکّل و بقاى وى در سِمَت خويش است، در حالى که، در حکومت، اگر برخى يا اکثريت رأى دهندگان وفات يافتند، حکومت به کار خود ادامه مى دهد و با پايان يافتن عمر دولت قبل و استقرار دولت جديد، تمامى کارگزاران حکومت پيشين، مانند استان داران، فرمان داران، مديران اجرايى و نظامى و…، مادامى که دولت جديد، آنها را تغيير نداده است، سمت خود را حفظ مى کنند و تصرّفاتشان در دولت جديد همچنان نافذ و قانونى است; در حالى که، طبق فرضيه ى وکالت، اين تصرّفات، غيرقانونى مى باشد.
5. ضرورت پيروى اقلّيت از اکثريت، مشروعيت رأى اکثريت نسبت به افراد نابالغ و فردى که فرداى انتخابات به سن رأى دادن مى رسد و محدوديت سنّى براى رأى دهندگان، امورى است که نشان مى دهد، حکومت، ماهيتاً از سنخ وکالتِ مصطلح نيست.
6. بر اساس معارف اسلامى و توحيد در ربوبيت نيز نمى توان حکومت را از سنخ وکالت دانست; چون، در وکالت، حق مشروع موکّل، به وکيل واگذار مى شود و تا ثابت نشود چنين حقّى براى فردى ثابت است، چگونه مى تواند آن را واگذار نمايد؟
بنابراين، ماهيتِ حکومت، ولايت است; و حکومت، جنبه ى اجرايى ولايت است; همان واژه اى که در لغت عرب، براى مسئله ى مديريت و سرپرستى و حاکميت، برگزيده شده است. چنان که در پاسخ سؤال اول و دوم گذشت، مفهوم عرفى ولايت، زمام دارى و حکومت است و اين واژه حقيقت شرعيه هم ندارد. لذا ابوبکر با آن که خود را منتخب مردم مى بيند مى گويد: وليتکم و لست بخيرکم;[41] زمام دارى و اداره ى حکومت و ولايت بر شما در اختيار من قرار گرفت در حالى که من بهتر از شما نيستم.يا مأمون عباسى، در پاسخِ نامه ى عدّه اى از بنى هاشم مى نويسد:
و اما ماذکرتم مما مسّکم من الجفاء فى ولايتى فلعمرى ماکان ذلک الا منکم;[42] اين که شما گفته ايد: در ولايت و دولت من بر شما جفا رفته، در حالى که آنچه بر شما رفته از خودتان بوده است.
بنابراين، اگر کسى حکومت منتخب مردم را، نوعى وکالت بداند، در واقع، وکالتِ مصطلح نيست و حقيقت آن ولايت است و به اصطلاح منطقى، رابطه ى ميان حکومت و ولايت، چنان که پنداشته اند، عام و خاصّ من وجه نيست،[43] بلکه عام و خاصّ مطلق است; يعنى هر حکومتى، در واقع ولايت است; ولى ولايت، محدود در حکومت نيست و ولايت هاى ديگرى نيز وجود دارد; مانند ولايت بر وقف يا ولايت بر اطفال و يا ولايت بر قصاص.اکنون، با روشن شدن تفاوت وکالت و ولايت و آشنايى با ماهيت حکومت سياسى، روشن مى شود که چرا، به جاى وکالت فقيه، ولايت فقيه گفته مى شود; وقتى سخن از تدبير و مديريت جامعه است، واژه ى صحيح و مناسب که هم مطابق با کاربرد عرفى و هم منطبق با استعمالات شرعى است و چهره ى حکومت را به طور دقيق مشخص مى کند، واژه ى ولايت است و کاربرد وکالت در مورد آن، کاربردى نادرست و استعمال واژه در غير مصداق واقعى آن است. و در اين حقيقت، تفاوتى ميان انواع حکومت و مبانى مختلف مشروعيت وجود ندارد.
البتّه در پايان، اين نکته را بايد به خاطر سپرد که فقيه نمى تواند بدون فراهم شدن زمينه هاى اجتماعى و آمادگى و رضايت جامعه و انتخاب آزاد ايشان، به اِعمال ولايت و اداره ى کشور بپردازد و چنان که در پاسخ پرسش هاى آينده خواهيم ديد، اِعمال ولايت توسّط ولىّ فقيه موکول به خواست توده هاى مردم است و مديريت او، برآيند اراده ى جمعى يا لااقل اکثريت مردم، براين شيوه ى حکومت و زمام دارى است.
پي نوشتها
[1]ـ راغب اصفهانى، المفردات فى غرايب القرآن، ص 533.
[2]ـ ر.ک: شهيد مرتضى مطهرى، (ولاءها و ولايت ها) مجموعه آثار، ج 3، ص 284 - 307.
[3]ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، ولايت در قرآن، ص 211 - 221.
[4]ـ سوره ى توبه (9) آيه ى 31.
[5]ـ سوره ى احزاب (33) آيه ى 6: پيامبر، نسبت به مؤمنان، از خودشان سزاوارتر است.
[6]ـ مائده (5) آيه ى 55: سرپرست و ولىّ مسلمانان، تنها خداست و پيامبر او و آنها که ايمان آورده اند; همان ها که نماز را برپا مى دارند و در حال رکوع، زکات مى دهند.
[7]ـ ر.ک: عبدالله جوادى آملى، ولايت فقيه و رهبرى در اسلام، ص 81 ـ 86.
[8]ـ ر.ک راغب اصفهانى، المفردات فى غرايب القران، ص 533 و احمد بن فارس، معجم مقاييس اللّغة، ج 6، ص 141.
[9]ـ لسان العرب، ج 15، ص 400ـ402; مجمع البحرين، ج 1، ص 455 - 458، و لغت نامه ى دهخدا، واژه ى ولايت.
[10]ـ براى نمونه ر.ک: تاريخ طبرى، ج 4، ص 130 و 164; ابن اثير، الکامل فى التاريخ، ج 6، ص 355 و ج 3، ص 89، 184، 242 و 340. و ابن قتيبة، الامامة و السياسة، ج 1، ص 38، و ج 2، ص 7، 39، 141 و 142.
[11]ـ شيخ مرتضى انصارى، کتاب المکاسب، ج14، ص 6 و 7.
[12]ـ کلينى، اصول کافى، ج 2. باب دعائم الاسلام، حديث 5، ص 18ـ19: «عن ابن جعفرقال: بُنى الإسلامُ على خمسةِ اشياء: على الصلاةِ و الزکاةِ و الحجِّ و الصّومِ و الولايةِ. قال زرارة: فقلت و أىّ شىء من ذلک أفضل؟ فقال: الولاية أفضل، لأنّها مفتاحهنّ و الوالى هو الدليل عليهنّ».
[13]ـ سوره ى توبه (9) آيه ى 71.
[14]ـ سوره ى مائده (5) آيه ى 51.
[15]ـ سوره ى حج (22) آيه ى 41.
[16]ـ براى آشنايى بيش تر با جامعه ى ولايى و ولايت در مفهوم خاصّ قرآنى و روايى ر.ک: سيد على خامنه اى، ولايت.
[17]ـ ر.ک: امام خمينى، ولايت فقيه، ص 41 ـ 42 و همو کتاب البيع، ج2، ص 466.
[18]ـ ر.ک: امام خمينى، ولايت فقيه، ص 61، و همو کتاب البيع، ج 2، ص 461 - 465.
[19]ـ ر.ک: شهيد مرتضى مطهرى، علل گرايش به مادّيگرى، ج 1، ص 553 - 555.
[20]ـ ر.ک: امام خمينى، صحيفه ى نور، ج 20، ص 459 و ج 21، ص 371.
[21]ـ ر.ک: پاسخ پرسش هاى اول و دوم.
[22]ـ ر.ک: راغب اصفهانى، المفردات، ص 532; ابن منظور، لسان العرب، ج 15، ص 400 ـ 402 و نگارنده، مجله ى حکومت اسلام، شماره ى 9، مقاله ى «مفهوم ولايت فقهى»، ص 43 و 44.
[23]ـ براى تفصيل بيش تر ر.ک: نگارنده، مجله ى حکومت اسلامى، شماره ى 9، پاييز 77، «مفهوم ولايت فقهى»، ص 26 - 29.
[24]ـ ر.ک: محسن کديور، حکومت ولايى، ص 113 - 114.
[25]ـ ر.ک: نگارنده، همان، ص 54 ، 55 ، 58 و 59.
[26]ـ ر.ک: همانجا.
[27]ـ امام خمينى، ولايت فقيه، ص 40.
[28]ـ فاضل مقداد، ضمن آن که از علم کلام به علم اصول تعبير مى کند، در توصيفش مى گويد: «علم اصول، علمى است که در آن از وحدانيت خداوند و صفات و عدالت او و از نبوّت پيامبران و اقرار به آنچه پيامبر اسلام آورده است و امامت ائمه و معاد بحث مى کند.»
شرح باب حادى عشر، ج 1، ص 26.
[29]ـ ر.ک: علامه حلى، کشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 424ـ427.
[30]ـ ر.ک: مهدى حائرى، حکمت و حکومت.
[31]ـ ر.ک: کشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 242 ـ 427.
[32]ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، ولايت فقيه و رهبرى در اسلام، ص 132 - 143.
[33]ـ ر.ک: اکبر گنجى، مجلّه ى کيان، فروردين 77.
[34]ـ ر.ک: کلينى، اصول کافى، ج 2، حديث 5، ص 18 - 19.
[35]ـ امام خمينى، کتاب البيع، ج 2، ص 472.
[36]ـ همو، صحيفه ى نور، ج 20، ص 452.
[37]ـ ر.ک: ميرعبدالفتاح حسينى مراغى، العناوين، ص 352; سلسلة الينابيع الفقهيه، ج 36، المسائل لابن طى، ص 76ـ79.
[38]ـ ر.ک: جواهر الکلام، ج27، ص 377 - 385، 387 و 393 - 394; تحرير الوسيله، ج2، ص 40; عبدالله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 158 - 159 و همو ولايت فقيه و رهبرى در اسلام، ص 97 و 100 - 112.
[39]ـ ر.ک: مهدى حائرى، حکمت و حکومت، ص 119ـ121 و نعمت الله صالحى نجف آبادى، ولايت فقيه، حکومت صالحان ص 116ـ118.
[40]ـ ر.ک: منير احمد البياتى، الدولة القانونيه، ص 371 - 385، و عبدالکريم الخطيب، الخلافة و الامامة، ص 275 - 285.
[41]ـ محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، ج 49، ص 280.
[42]ـ همان، ص 211.
[43]ـ ر.ک: محسن کديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 85.
#ولایت
یا رب
جايگاه ولايت فقيه در اصول و فروع دين
ولايت فقيه نه از اصول دين است و نه از فروع دين[33]، چرا اين قدر روى آن پافشارى مى شود؟
جواب پرسش بالا را با تأمّل در جواب سؤال گذشته، مى توان يافت. با اين وجود، براى تحقيق و موشکافى بيش تر، بايد گفت: دو مطلب، در پرسش بالا مورد ادّعا قرار گرفته است:
1. ولايت فقيه از اصول دين نيست;
2. ولايت فقيه از فروع دين نيست.
امّا درباره ى ادّعاى نخست بايد گفت: ولايت فقيه گرچه از اصول دين نيست، ولى از آنها جدا هم نيست. بحث ولايت فقيه، در استمرار اهداف و فلسفه ى امامت قابل طرح است. وظايفى که در مسئله ى امامت براى حکومت دينى و تدبير اجتماعى جامعه ى دينى بر شمرده مى شود، در گفتمان ولايت فقيه نيز مورد توجه هست.
حسّاسيتى که بحث حکومت و دولت، در سرنوشت جامعه و سعادت آن دارد و تأثير شگرفى که، خواسته يا ناخواسته، بر ايمان مردم، گسترش توحيد و عدل، اقامه ى نماز و زکات و عموم فرايض دينى، تنظيم روابط سياسى، اجتماعى، اقتصادى و غيره بر اساس موازين اسلامى، بازدارندگى از فساد و فحشا و ستم و استکبار، مبارزه با مظاهر شيطانى و طاغوت و سلطه گرى، دفاع واقعى از حقوق تمامى مردم به ويژه محرومان در برابر چپاولگران و سرمايه داران، ايجاد مانع در سر راه سرمايه سالارى و ترسيم اهداف عاليه براى گسترش قسط و ارزش هاى اخلاقى و انسانى دارد، باعث مى شود که فردى که سوداى دين در دل دارد، نتواند بحث ولايت فقيه را بى اهمّيت بخواند و بهاى لازم را براى آن نپردازد و بر عکس، طبيعى است فردى که از آموزه هاى دينى بيگانه است و اهداف آن را سعادت خود نمى داند و يا با آنها سر سازش ندارد، نه تنها علاقه اى نسبت به اين بحث نداشته باشد، بلکه هر چه زودتر صورت مسئله را پاک کرده، اغراض و اميال خاصّ خود را دنبال کند.
امّا در پاسخ مدّعاى دوم که مى گويد: ولايت فقيه از فروع دين هم نيست، بايد گفت: گر چه ولايت فقيه در رديف فروع دين قرار نمى گيرد، در واقع، مقدّم بر آنها و روح حاکم بر جميع آنهاست، از نماز و روزه تا جهاد و امربه معروف و نهى ازمنکر و موالات با دوستان خدا و برائت از دشمنان او و اقامه ى حجّ ابراهيمى، تا پرداخت زکات و خمس، همگى در حيطه ى مباحث مربوط به ولايت فقيه و اهداف و آرمان هاى آن قرار دارد و در ادلّه ى ولايت فقيه، مورد توجّه و استشهاد قرار مى گيرد. از سوى ديگر مسئله ى ولايت فقيه و حکومت اسلامى، پيوند محکمى با فروع دين دارد و ضامن اجرا و وسيله ى تحقّق آنهاست. چنان که امام باقر(عليه السلام)فرمود:
اسلام بر پنج پايه بنا شده است: نماز، زکات، حج و روزه و ولايت. زراره پرسيد: کدام يک از اين ها، بر بقيه، برترى دارد؟ فرمود: ولايت برترى دارد چون کليد راه گشاى آنهاست و حاکم (جامعه را) به سوى آنها هدايت مى کند.[34]
بر اساس همين انديشه، امام خمينى(رحمه الله) فرمود: الاسلام هو الحکومة بشؤونها و الاحکام قوانين الاسلام و هى شأن من شؤونها، بل الاحکام مطلوبات بالعرض و امور آلية لاجرائها و بسط العدالة فکون الفقيه حصناً للاسلام کحصن سور المدينة لها لا معنى له الا کونه والياً له نحو ما لرسول الله و للائمة ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ من الولاية على جميع الامور السلطانية;[35]
اسلام، حکومت با شؤون آن است و احکام، قوانين اسلام و شأنى از شؤون حکومت آن است; بلکه احکام و فروع دين، مطلوب ذاتى و هدف اوليه نيست و وسيله و ابزارى براى تحقّق و اجراى حکومت اسلامى و بسط عدالت محسوب مى گردد و فقيه قلعه ى مستحکم اسلام است; همچون قلعه ى اطراف شهر که از آن محافظت مى کند و نگهبان آن است.
و در جاى ديگرى فرمود:حکومت که شعبه اى از ولايت مطلقه ى رسول الله است، يکى از احکام اوليه ى اسلام و مقدّم بر تمام احکام فرعيه، حتّى نماز و روزه و حج است.[36]
#ولایت
<< 1 ... 44 45 46 ...47 ...48 49 50 ...51 ...52 53 54 ... 71 >>