موضوع: "منطق"

صفحات: 1 ... 5 6 7 8 ...9 ... 11 ...13 ...14 15 16

14ام تیر 1399

حجت یا استدلال

1000 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

جایگاه حجت و استدلال در منطق
مقدمه مبحث حجت یا استدلال
تعریف حجت یا استدلال
چگونگی استدلال
اهمیت حجت و استدلال
اقسام حجت یا استدلال

 

جایگاه حجت و استدلال در منطق
همان طور که می دانیم موضوع منطق عبارت است از معرف و حجت‏‏‎؛ یعنی علم منطق می خواهد به ما صحیح تعریف کردن و صحیح استدلال کردن را بیاموزد. (اساسا در تمام علوم بشری دو کار اساسی صورت می گیرد: یکی این که یک سلسله امور تعریف می شوند و دیگر اینکه برای اثبات یک سلسله احکام و قضایا، استدلال می شود.)

مبحث حجت یا استدلال مربوط است به همین قسم دوم: یعنی استدلال کردن.
به سخن دیگر، منطق دانان با ارائه مبحث حجت یا استدلال، می خواهند ابزاری به دست دهند تا انسان ها در هنگام استدلال کردن و یا مواجه شدن با استدلال (در هر زمینه ای)، از خطای در تفکر مصون باشند.

باید دانست که هدف نهایی و مقصود اصلی علم منطق، مبحث حجت یا همان استدلال است. به این صورت که:
مباحث الفاظ، مقدمه ای بود برای بحث تصورات.
و تصورات نیز مقدمه بحث مهم معرف و نیز مقدمه ای برای مبحث قضایا به شمار می آمد.
اما نهایتا مبحث قضایا مقدمه و مدخل برای ورود به بحث حجت یا استدلال بوده و به بیان دیگر، عمده مباحث منطق مقدمه ای است برای مبحث حجت یا استدلال.
مقدمه مبحث حجت یا استدلال
چنانکه می دانیم انسان قادر است از به هم پیوستن معلومات خود، مجهولات را کشف کند و از دانسته هایش به ندانسته هایش برسد. به عبارت روشن تر، وقتی ذهن ما بخواهد مجهولی را کشف کند، نخست در معلومات قبلی خود جستجو می کند و آنچه را مناسب و درخور هدفش باشد، می یابد. سپس آن معلومات را به نحوی شایسته ترتیب و سازمان می دهد تا به مطلوب خود برسد.
این عمل ذهنی، یعنی کشف مجهول به وسیله معلومات قبلی، فکر نامیده می شود.


حال امر مجهولی که می خواهیم آن را کشف کنیم یا تصور است یا تصدیق. یعنی گاهی تصور مجهولی را می خواهیم معلوم سازیم و گاه تصدیق مجهولی را.
تبصور مجهول به وسیله تصورات معلوم کشف می شود و تصدیق مجهول توسط تصدیقات معلوم.

اگر تصورات معلوم باعث شد تا تصور مجهولی کشف شود، به آن تصورات معلوم، معرِّف و تصور مجهول کشف شده را معرَّف می خوانیم. (به بخش تعریف مراجعه کنید.)
اما اگر تصدیق های معلوم (قضایا، احکام) باعث شد تا قضیه یا تصدیق مجهولی کشف شده و به دست آید، هر یک از این تصدیق ها یا قضایای معلوم را مقدمه و قضیه یا تصدیقی را که به دست آمده، نتیجه می خوانیم و مجموع این عمل؛ یعنی نتیجه گرفتن قضیه مجهول از قضایای معلوم را حجت یا استدلال یا استنتاج می نامیم.

تعریف حجت یا استدلال
بنابراین، چنانکه ذکر شد، این قسم دوم؛ یعنی کشف قضایای مجهول به وسیله قضایای معلوم، حجت یا استدلال نام دارد.
یعنی ذهن از به هم پیوستن برخی حکم ها و قضایا، قضایای تازه کشف می کند و از آنچه می داند، به انچه نمی داند می رسد.
بنابر این در تعریف استدلال می گوییم:
استدلال عبارت است از اینکه قضایای معلوم را به گونه ای تالیف کرده و ترتیب دهیم که بتوانیم قضیه مجهول را کشف کنیم.
به عبارت دیگر، استدلال یا حجت یعنی کشف قضایای مجهول توسط قضایای معلوم.
چگونگی استدلال
در واقع، ما به مجموع این عملیات ذهنی، حجت یا استدلال می گوییم و به همین دلیل، بنابراین، استدلال عملی ذهنی است.
در استدلال، ذهن بین چند قضیه (یا حکم)، ارتباطی دقیق و منظم برقرار می سازد تا به نتیجه برسد.
برای مثال، فرض کنید که نمی دانیم که آیا آزمایش‌های مربوط به هوا وزن دارد یا خیر. بنابراین قضیه “آزمایش‌های مربوط به هوا دارای وزن است” در نظر ما قضیه ای مجهول است و باید توسط قضایای معلومی که داریم به درستی یل نادرستی آن پی ببریم.

قضایایی که ذهن ما در این رابطه می داند، دو قضیه است:
1- اول این که آزمایش‌های مربوط به هوا از تعداد زیادی مولکول تشکیل شده است. (معلوم اول)
2- و از طرف دیگر می دانیم که مولکول وزن دارد. (هر چند بسیار ناچیز) (معلوم دوم)

سپس ذهن، با تالیف این دو قضیه که آن را می دانسته، قضیه مجهول را کشف می کند و به این شیوه ما اثبات می کنیم که آزمایش‌های مربوط به هوا دارای وزن است.
این عملیات ذهنی و فکری را استدلال یا حجت می نامیم.

در استدلال یا حجت، ذهن جستجو می کند تا مواد و قضایای لازم را از بین قضایای بی شماری که در خود دارد، انتخاب کند. آنگاه آن ها را با پیوندی عقلانی و منطقی به هم مرتبط می سازد؛ به نحوی که همه به سوی هدفی معین، یعنی کشف نتیجه جریان می یابند.
اهمیت حجت و استدلال
بدین ترتیب، مشخص می گردد که استدلال، یعنی کشف احکام مجهول بوسیله احکام معلوم، پیچیده ترین و کاملترین عمل ذهنی است و با دیگر اعمال ذهنی انسان، تفاوت هایی دارد.
استدلال است که پیشرفت تمدن و فرهنگ و کشف قضایای هندسی و معادلات ریاضی و فرمول های فیزیکی و شیمیایی و خلاصه هر گونه تحقیق و تتبع را میسر ساخته است.

اساسا انسان تنها به معلوماتی که از دیگران فرا گرفته است، اکتفا نمی کند؛ بلکه خود نیز در آموخته ها و معلوماتی که به وی رسیده است، دست می برد و از آن ها به نتایج تازه می رسد بر میراث علمی و فرهنگی پیشینیان افزوده و روز به روز دایره دانش و تمدن را وسعت می بخشد.

آدمی حتی به مدد تفکر و تعقل و استدلال، بسیاری از معلومات قبلی خود را که مدت ها بدان ها اعتقاد داشته است، باطل کرده و حکم درست را ارائه می کند.
مثلا برای صدها سال، همگان فکر می کردند که خورشید به دور زمین می چرخد. اما سرانجام بعضی از دانشمندان توانستند با استدلال علمی، بطلان این نظر را ثابت کنند. به طو کلی، تمامی پیشترفت علم و تمدن بر همین سیاق بوده است.
اقسام حجت یا استدلال
استدلال یا حجت (یعنی کشف قضایای مجهول توسط قضایای معلوم) بر سه قسم است. به عبارت دیگر، ذهن ما برای این که به وسیله قضایای معلوم، قضیه ای مجهول را کشف نماید، به سه طریق حرکت می کند.
این سه قسم عبارتند از:

قیاس
استقراء
تمثیل

 

#حجت #استدلال #منطق #فلسفه

کلیدواژه ها: حجت, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 09:26:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

اقسام جوهر

172 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

مشهور فلاسفۀ اسلامی به تبع فلاسفۀ مشّاء جوهر را پنج قسم می‌دانند:

← جوهر عقلی

جوهری است که مجرد تام است؛ یعنی نه در اصل وجودش و نه در افعالش نیاز به ماده ندارد.

← جوهر نفسانی

جوهری است که وجودش مجرد است؛ اما در مقام فعل و انجام افعالش نیاز به ماده دارد.

← جسم

جوهری است که قابل انقسام به ابعاد سه‌گانه (طول، عرض و عمق) می‌باشد. جسم ملموس‌ترین نوع جوهر است.

← ماده و صورت

جوهر جسم از دو جوهر دیگر تشکیل شده است: یکی حامل قوه و استعداد جسم است و نامش “هیولی” یا “ماده” است و دیگری ملاک فعلیت آن است که “صورت” است. در حقیقت از ترکیب ماده و صورت، جوهر سومی به وجود می‌آید که به آن “جسم” می‌گویند.

مثلاً اگر یک میز چوبی را در نظر بگیریم، فعلیت میز بودن را که منشأ آثار میز می‌باشد صورت و جوهری را که بین میز و خاکستر و چند چیز دیگر مشترک است، ماده یا هیولی می‌نامند و ماده و صورت میز را با هم جسم می‌نامند.

 

#فلسفه #منطق # اقسام_جوهر

کلیدواژه ها: جوهر, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 08:41:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

جوهر

917 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

جسمی سرخ رنگ را تصور می کنیم. دو چیز را از آن درک می کنیم:
اولا این که جسمی هست و ثانیا این که رنگی وجود دارد که وابسته و قائم به این جسم است و این جسم محل و زیرنهادی است برای این سرخی.


البته معلوم است که رنگ در تحقق و وجود خود، احتیاج به جسم دارد، یعنی باید جسمی باشد تا رنگ عارص بر آن گشته و در آن تحقق یابد؛ در حالی که جسم به رنگ ابدا محتاج نیست؛ یعنی اگر رنگ سرخ از جسم زدوده شود، آن جسم از جسمیت خود نمی افتد و باز هم جسم است.

از سوی دیگر، اگر رنگ سرخ از بین رفته و رنگ دیگری جانشین آن گردد، جسم در هر حال باقی است، در حالی که اگر جسم نابود شود، رنگ سرخ یا هر گونه رنگی که داشته، از میان خواهد رفت.
بنابراین، رنگ، قائم و وابسته به جسم است، اما جسم قائم به چیزی نیست.

آنچه مانند جسم، وجودش قائم به خود باشد و برای تحقق به چیزی دیگر احتیاج نداشته باشد، جوهر نامیده می شود و آنچه مانند رنگ، وجودش وابسته و قائم به چیزی دیگر باشد، عرض خوانده می شود.

اول کسی که مفهوم جوهر را وارد در فلسفه کرد، ارسطو بود. وی جوهر را یکی از مقولات ده گانه قرار داد.

اکنون برای آشنایی بیشتر با مفهوم جوهر که جایگاهی بسیار اساسی در فلسفه و منطق دارد، از زاویه دیگری به موصوع نگاه می کنیم:

هنگامی که با یک شیئ روبرو می شویم، می توانیم دو گونه سوال بپرسیم.


سوال اول این که:
کدام ویژگی ها برای آن شیئ جنبه بنیادین و ضروری دارند، یعنی شیئ را آن چیزی می کنند که هست؟ و به عبارت دیگر هویت شیئ را بنا نهاده اند؟
مثلا، وقتی می پرسیم میز حقیقتا چیست؟ منظورمان آن ست که از میان ویژگی ها و صفات زیادی که میز دارد، کدام یک از همه اساسی ترند؛ به این صورت که اگر میز آن ویژگی ها را از دست بدهد، دیگر میز نخواهد بود.
به عنوان نمونه، رنگ یکی از ویژگی های میز است، ولی اگر تغییر کند، میز باز هم میز خواهد بود. در صورتی که اگر پایه های میز نباشد، دیگر به آن میز نمی گوییم.
بنابر این می رسیم به اینکه کدام بخشها یا عناصر، نقش بسیار بنیادی دارند، و به عبارت دیگر، چه بودی آن شیئ را تعیین می کنند.

سوال دوم این است که:
چه ویژگی هایی در شیئ وجود دارند که در طی همه دگرگونیهای شیئ، پایدار می مانند؛ به نحوی که شیئ با اینکه تغییر می کند، همان شیئ باقی می ماند؟
طبیعت مدام در دگرگونی است و ما همیشه به چیزهای در حال تغییر بر می خوریم:
برگ، سبز است، بعد از مدتی زرد و پژمرده می شود. کودک به دنیا می آید، جوان می شود، پیر می شود و بلاخره می میرد و غیره… .

مساله این است که اگر بخواهیم در باره همه این چیزهای دستخوش تغییر صحبت کنیم، باید امری زیر نهادی درشیئ باشد که همان طور که بوده ـ بدون تغییرـ باقی بماند و تنها صفات دیگر شیئ تغییر کند.
مثلاً می گوییم برگِ زرد، پژمرده شد. انسانی که کودک بود، جوان شد، پیر شد، ومرد. میز، رنگ سبز داشت، بعدا به رنگ قهوه ای درآمد.

در تمام این موارد، بی آنکه حتی خودمان نیز متوجه باشیم، داریم به موضوع و زیر نهادی اشاره می کنیم که به گونه های مختلفی در می آید و با ثابت ماندن این زیرنهاد است که ما آن شیئ را پس از تغییر ها و دگرگونی ها، هنوز همان شیئ می دانیم.

اگر به این مطلب، یعنی وجود یک زیر نهاد برای شیئ، قائل نشویم، اساسا نمی توانیم بگوییم که تغییری اتفاق افتاده است؛ چراکه:
تغییر، همیشه تغییر یک چیز است، یعنی چیزی هست که آن چیز، پایدار است و تنها صفات دیگرش تغییر می کند.
در حقیقت، هر تغییر به یک نوع ثبات احتیاج دارد.

بدین ترتیب، سوال دوم ما این است که آن چیز ثابت تر و پایدارتر که مبنای همه حرفهای ما درباره تغییراست، چیست؟ یعنی آن چیزی که خودش پایدار است، در حالی که خاصیتها و ویژگیهایش تغییر می کنند؟

پاسخ هر دو سوال مذکور، امری است به نام جوهر.
آنچه هویت اصلی شیئ را می سازد، همان است که در طول تغییرا ت پایدار می ماند و به این جیز بنیادین، جوهر می گوییم.

این چیز همان طور که گفته شد، به هیچ چیز دیگری وابسته نیست و فقط قائم به خود است.
بنابر این وقتی می پرسیم: این چیز واقعاً چیست؟ و جواب می دهیم برگ و یا انسان، برگ بودن و انسان بودن، جوهر می باشند برای این موجودات.
برگ که جوهر است، زرد و پژمرده، می شود. در حالی که مثلاً سبز بودن یا اندازه برگ، جوهر آن نیست، زیرا رنگ و اندازه آن تغییرمی کندودرعین حال، برگ، برگ است.

اکنون می پرسیم:
جوهر حقیقتاً چیست؟

جوابی که ارسطو به این پرسش می دهد و هنوز هم پاسخ اصلی محسوب می شود این است که:
جوهر در حقیقت، نوعی نظم یا ساخت درونی و یاهمان صورت شیئ است. یعنی این که شیئ به چه نحو، تشکل و سازمان پیدا کرده است. انسان بودن یا برگ بودن، مجموعه سازمان یافته ای از توانایی ها و قوا است، به صورتی که نظم و ساخت پیدا کرده اند.

به این ترتیب می توان گفت:
جوهر، زیربنا و ساخت اصلی هر شیئ است که هویت آن را می سازد و قائم به خود است، یعنی نیازی به وجود دیگر ندارد. به همین خاطر، در تعریف آن گفته اند:
امری است که اگر در خارج موجود شود، در موجود مستقل دیگری نخواهد بود، بلکه خودش امری مستقل و بی نیاز از موجودات دیگر است.

 

#فلسفه #منطق #جوهر

کلیدواژه ها: جوهر, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 08:39:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

جنس

498 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

جنس در اصطلاح فلسفه و منطق در مورد مفهومی کلی به کار می رود که مشترک میان انواع متفاوت یا به عبارت دیگر میان افرادی است که حقیقتشان با هم تفاوت دارد.( افراد مختلف الحقیقه )

مثلا انسان، مرغابی و زرافه هر کدام یک نوع هستند. حال اگر بپرسیم:
این سه موجود، چه چیزی هستند؟ در جواب باید وجه مشترک اساسی میان این سه را پیدا کرد که حیوانیت خواهد بود. هرسه، حیوان هستند. بنابراین، حیوان، جنسِ هر یک از این موجودات خواهد بود.
افراد و موجوداتی که حیوان بر آنها اطلاق می شود، از لحاظ ذاتیات یا حقیقتشان با هم اختلاف دارند؛ حقیقت انسان با ماهی وزرافه فرق دارد؛ اما در عین حال که با هم تفاوت دارند، در امری دیگر با هم مشترکند.(در حیوان بودن.) به این وجه مشترک،(یعنی حیوان) جنس می گوییم. حیوان برای هر یک از این موجودات، جنس می باشد.

در مثالی دیگر می پرسیم:
درخت، انسان و سنگ چیستند؟ پاسخ این سوال، چیزی است که وجه مشترک هر سه را در نظر بگیرد. اما این وجه مشترک، باید شامل اجزاء ذاتی و اساسی هر سه این انواع باشد.
اگر دقت کنیم، می بینیم که هر سه، جسم هستند؛ به این ترتیب جسم برای آنها، جنس است.

و مانند شکل که مربع و دایره و مثلث را شامل می شود. هر سه این اشکال، اگرچه هر کدام خاصیتی ذاتی دارند که متفاوت از دیگری است(و بر همین اساس، هر کدام یک نوع هستند)، اما در جنبه شکل بودن فرقی با همدیگر ندارند.
همچنین درخت برای چنار و بید و سرو، بیماری برای سرماخوردگی و سل و آسم و فلز برای آهن و مس و نقره، جنس می باشد.

پس هر جنسی شامل چندین نوع از موجودات مختلف می شود و تمام حقیقتِ مشترک میان آنهاست:
وقتی می گوییم انسان و ماهی هر دو حیوان هستند، تمام مشترکات ذاتی میان آنها بیان شده است.

جنس یکی از اقسام سه گانه کلی ذاتی است. یعنی قسمتی از حقیقتِ ذاتی و اساسی موجودات و ماهیات مختلف را بیان می کند.
به عنوان مثال، انسان مقومات و ذاتیاتی دارد که از آن ها تشکیل شده است.مانند: جسم داشتن، رشد و نمو داشتن، حواس داشتن، نطق داشتن و غیره… . جنس قریب انسان یعنی حیوان، تمام این ذاتیات را بجز ناطق بودن انسان در خود دارد و بنابراین، قسمتی از حقیقت ذاتی انسان را بیان می کند.
به عبارت دیگر، جنس، جزو ذات این افراد و موجودات است و تنها آن جنبه ذاتی و اساسی مشترک میان آنها را بیان می کند.

بنابر آنچه تا این جا گفته شد، در می یابیم که برای هر موجود، چندین جنس وجود دارد و فقط بستگی به این دارد که این موجود را با چه موجودات دیگری بسنجیم.
مثلا اگر انسان را کنار اسب قرار دهیم، جنسشان حیوان است. اگر با درخت چنار بسنجیم، جنسشان جسم نامی(رشد کننده) است. و اگر او را با سنگ بسنجیم، جنس این دو چیزی جز جسم نخواهد بود.
نزدیک ترین جنس به موجود را جنس قریب آن و اجناس دیگر را جنس بعید آن می نامند.

جنس یکی از اقسام کلیات خمس می باشد.

#فلسفه #منطق #جنس

کلیدواژه ها: جنس, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 08:36:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

تصور

574 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

تصور

تصور یکی از اقسام علم و آگاهی و در لغت به معنای تصویر چیزی را در نظر آوردن است.
کلمه تصور به دو اعتبار فعلی و اسمی به کار می رود:

معنای فعلی تصور

در این معنا تصور یعنی:
تصویر چیزی را در ذهن مجسم کنیم و در نظر آوریم.
مانند اینکه تصویر دوستمان را در ذهن خود مجسم می کنیم. در این جا گفته می شود که ما تصویر دوستمان را تصور کرده ایم؛ یعنی تصویر او را در نظر آورده ایم.

معنای اسمی تصور

مراد از تصور در علم منطق، تصور به اعتبار اسمی آن است.

لفظ تصور به اعتبار اسمی آن یعنی:
تصویر شیی.
در این جا تصور، عملی ذهنی یعنی در نظر آوردن صورت شیی نیست؛ بلکه عبارت است از همان تصویر شئ.
به این معنا، هنگامی که می گوییم تصویر درخت، یعنی تصویر ذهنی و ساده درخت که هیچ حکم یا قضاوتی (یا به عبارت دیگر تصدیقی )در مورد آن نداریم.
بر این اساس، در منطق، تصور را اینگونه تعریف می کنند:

تصور صورت ساده ذهنی است که به چیز دیگری نسبت داده نشده باشد.

مانند صورتی که از انسان، زمین، خورشید، اسب تیزرو و … در ذهن ما مرتسم می گردد و به هر یک از تصویر ها، تصور آن چیز می گوییم.


تصور بر دو نوع است:

تصور بدیهی یا ضروری
تصور نظری یا کسبی


تصور بدیهی یا ضروری

تصور بدیهی یا ضروری تصوری است که خود به خود معلوم و واضح و روشن است و نیاز به فکر و نظر ندارد.
مانند تصور سردی، گرمی، تلخی، شیرینی، وجود و امثال آن.

تصور نظری یا کسبی

تصور نظری یا کسبی ادراک و تصوری است که خود به خود معلوم نیست؛ بلکه با فکر و نظر و تامل برای انسان حاصل می شود و برای حاصل شدن به ادراکات و تصورات دیگر نیازمند است.
مانند تصور درخت، روح، فرشته، اسید سولفوریک و… .
به سخن دیگر، تصور بدیهی آن است که برای معلوم شدن و حاصل شدن در ذهن ما نیازمند فکر نیست؛ اما نظری آن است که معلوم شدنش نیازمند به فکر است.

مثلا برای حصول تصور درخت به تصورات دیگری احتیاج داریم که قبلا باید برایمان حاصل شده باشند. مانند تصویر برگ، تصویر تنه، تصویر شاخه، تصویر صورت درخت و… .

به گونه ای دیگر نیز می توان تفاوت میان این دو تصور را بیان کرد:

تصوربدیهی، تصور روشن و واضحی است که هیچ گونه ابهامی در آن نبوده و اذعان به وجود آن، بدون نیاز به فکر برای انسان آشکار است؛ برخلاف تصور نظری که احتیاج به تشریح و توضیح دارد و اذعان به وجود آن، نیازمند به تفکر و استدلال است.

به عنوان مثال، تصور شیرینی(تصوری بدیهی) را برای کسی که تا بحال با چیز شیرینی روبرو نشده است، به هیچ گونه ای نمی توان توضیح داد.
اما تصور جزیره (تصوری نظری) را می توان برای کسی که تابحال آن راندیده توضیح داد و او نیز می تواند تاحدودی آن را در ذهن خود مجسم کند.

بر همین اساس، علت بدیهی بودن برخی تصورات و نظری بودن تصورات دیگر آشکار می شود:
بساطت و ترکیب.
تصورات بدیهی تصوراتی بسیط و روشن و بدون هیچ گونه ترکیبی هستند. (تصور شیرینی از عناصری تشکیل نشده تا آن عناصر مجموعا این تصور را در ذهن ایجاد نمایند).

اما تصور نظری تصوری است مرکب و تشکیل شده از عناصری که آن ها مجموعا این تصور را می سازند. ( مانند تصور جزیره که از تصورات آب، خشکی، احاطه شدن از هر جهت و … تشکیل شده است).

تصور به اعتبار دیگر، تقسیم می شود به:

تصور پیشینی
تصور پسینی
همچنین تصدیق

 

#فلسفه #منطق #تصور

کلیدواژه ها: تصور, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 08:35:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

اولیات

786 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

معنای اولیات و منشا یقین ما به آن ها
اولیات یا بدیهات اولیه یا ضروریات، یکی از اقسام مواد قیاس است و منظور از آن، قضایایی است که خود بخود روشن و آشکار و ذاتا مورد تصدیق عقل هستند؛ یعنی عقل برای پذیرفتن آن ها احتیاج به چیز دیگر یا به عبارت دیگر، نیازی به حد وسط ندارد.

در قضایای اولی یا بدیهی همین که ذهن موضوع و محمول و نسبت حکمیه را تصور کند، فورا به نسبت میان آن ها حکم می کند و این حکم، حکمی ضروری، یقینی و کلی است.
اولیات در تمام زمان ها و برای تمام اشخاص، مورد قبول است.
مانند قضایای:
“کل از جزء خود بزرگتر است”
“اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است (اصل امتناع تناقض )”

برای روشن تر شدن بیشتر مطلب، به قضیه “کل، بزرگ تر از جزء خود است” توجه کنید:
در این قضیه هر گاه شخص، معنای موضوع این قضیه(کل)؛ و معنای محمول این قضیه(جزء) و همچنین معنای نسبت حکمیه این قضیه(بزرگتر) را بداند، بی درنگ تصدیق خواهد کرد که “کل از جزء خود بزرگتر است".
و یا مثلا اگر شخصی معنی دو امر نقیض را بداند، بدون هیچ واسطه و فکری تصدیق می کند که جمع دو نقیض محال است.
در این باره، ابن سینا می گوید:
….مثل این قضیه که کل بزرگتر از جزء است. این حکم ناشی از احساس یا استقراء یا چیز دیگر نیست؛ بلکه تصدیق به این حکم، جزو سرشت انسان است…

البته ممکن است ما معنای کل و جزو را از حس خود و توسط تجربه گرفته باشیم (که همین طور نیز هست)، اما تصدیق و حکم به بزرگتر بودن کل از جزء، امری فطری و جزو سرشت انسان است؛ یعنی به مجرد تصور معانی به کار رفته در آن، به درستی آن حکم می نماییم.

بنابراین در می یابیم که یقین ما نسبت به اولیات، ناشی از خود آن ها و مفهوم درونی آن هاست، نه از امری خارج.
در صورتی که قضایای غیر اولی و غیر بدیهی باید به وسیله قضایای دیگر که نهایتا به همین قضایای اولیات منتهی می شود، ثابت شوند.
در حقیقت، اولیات مانند نور هستند که خود بخود برای همگان روشن است و موجب روشن شدن چیزهای (قضایای) دیگر می شود.
ابن سینا می گوید:
اولیات قضایا و مقدماتی است که از ناحیه تعقل انسان در ذات خود آن ها به وجود می آیند؛ بدون این که برای اثبات آنها جز خود آن ها به چیز دیگری احتیاج باشد.
سابقه تاریخی بحث
منشا این بحث نخستین بار، به یونان باستان و عمدتا به زمان سوفسطائیان باز می گردد.
آنها برای این که علم و استدلال را انکار کنند، می گفتند:
وقتی ما بخواهین مطلبی مجهول را اثبات کنیم، ناچار باید به مقدمات قیاس توسل بجوییم. حال آنکه مقدمات، خود محتاج به اثبات هستند و باید با مقدماتی دیگر به اثبات برسند؛ و این رشته همچنان ادامه می یابد و کار به تسلسل می کشد. بنابراین اثبات هیچ چیز میسر نیست.(یعنی برای اثبات هر چیز، باید آنچه را که مقدم بر آن است، اثبات کنیم و آن امر مقدم نیز مقدماتی دارد و به همین صورت، تا بی نهایت ادامه می یابد.)

اما ارسطو در جواب آن ها گفت:
همه چیز(همه قضایا) احتیاج به اثبات ندارد و چه بسیار قضایا که خود بخود معلوم و روشن و بدیهی و برای هر کس قابل قبولند؛ و خلاصه همه معلومات قابل اثبات نیست.

بنابراین ارسطو بود که برای نخستین بار صراحتا از جنبه منطقی به این گونه قضایا پرداخت و منطق خود را بر آن ها پایه ریزی کرد. هرچند قبل از او، استادش افلاطون به قضایای بدیهی توجه کرده و اهمیت بنیادین آن ها را خاطر نشان کرده بود. (نگاه کنید به کتاب جمهوری، اثر افلاطون)
دو نکته و خلاصه مطلب
نکته اول:
اولیات ریاضیات و هندسه و نیز علوم دیگر را علوم متعارفه می نامند. مانند:
“کل مساوی است با اجزای خود”
“دو مقدار مساوی با مقدار دیگر خود مساویند”
“هر گاه از دو مقدار مساوی یک مقدار کم شود باز با هم با هم مساویند و… .
(و بنابراین، بدیهی است که تمام علوم بر این گونه قضایا بنا شده اند.)

نکته دوم:
به طور کلی در بین اولیات، مقدم بر همه و اصیل تر از همه، قضیه یا اصل امتناع تناقص (اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است) می باشد.
این قضیه را “اول الاوائل” (اولی ترین اولیات) و “ام القضایا” (مادر همه قضایا) می نامند. در واقع، همه معلومات مکتسب عقلی؛ بلکه حتی اولیات دیگر، متکی بر این قضیه اند و اگر این اصل از بشر گرفته شود، تمامی استدلالات و علوم فرو می ریزند و دیگر علم و یقین در مورد هیچ چیزی امکان پذیر نخواهد بود.

خلاصه مطالب:
بر این اساس، برخی از قضایا، بالذات و به خودی خود معلومند؛ اما برخی دیگر، توسط برهان و قضایای دیگر معلوم می شوند و چنین نیست که همه قضایا مجهول و محتاج به اثبات باشند.
اولیات یکی از اقسام یقینات و در واقع، یقینی ترین و ضروری ترین قضایا است.

 

#فلسفه #منطق #اولیات

کلیدواژه ها: اولیات, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 08:31:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

استنتاج

207 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق, امامت

استنتاج اصطلاحی است که در فلسفه و منطق به کار می رود. این واژه به معنای نتیجه گیری می باشد و منظور از آن این است که ذهن از یک حکم کلی، یک حکم جزئی را نتیجه بگیردو به اصطلاح از کلی به جزئی پی ببرد.
مثلاً پس از آنکه بر ما ثابت شد که هر سیاره ای می چرخد، و زمین نیز یک سیاره است، نتیجه می گیریم که زمین هم می چرخد. به عبارت دیگر، این حکم را استنتاج (نتیجه گیری) می کنیم.
اگر بخواهیم ترتیب منطقی این استنتاج را بیان کنیم، این طور می گوییم:

هر سیاره ای می چرخد. ( حکم کلی )
زمین ، یک سیاره است.
نتیجه : بنابر این زمین میچرخد.(حکم جزئی)

به این نتیجه گیری که حاصل فعالیتی ذهنی است، استنتاج گفته می شود. هر استدلالی با استنتاج همراه است؛ زیرا استدلال برای حصول به یک نتیجه است و اگر نتیجه گرفته نشود، (استنتاج نشود)، دیگر استدلال نخواهد بود.

اساسا هر نتیجه ای که در ذهن خود داریم، حاصل یک استنتاج است؛ استنتاج از یک سری مقدمات که ممکن است خودمان هم این مقدمات آگاه نباشیم.
یکی از ویژگی های اصلی استنتاج، این است که در آن، نتیجه به طور ضروری از مقدمات حاصل می شود؛ یعنی ممکن نیست نتیجه از مقدمات حاصل نگردد.

#فلسفه #منطق #استنتاج 

کلیدواژه ها: استنتاج, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 08:24:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

استقراء

444 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

استقراء


استقراء یکی از اقسام استدلال یا حجت است.
استقراء در جایی است که ذهن از قضایای جزئی به نتیجه ای کلی می رسد؛ یعنی از جزئی به کلی می رود.

مثلاً ما وارد روستایی می شویم و از چند نفر می پرسیم که چه دینی دارند؟
آنها پاسخ می گویند که مسلمان هستند. سپس ما از مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا، نتیجه می گیریم که پس همه خانواده های روستا، مسلمانند.
در اینجا ما با استدلال استقرائی، نتیجه گیری کرده ایم. یعنی از تعدادی نمونه های جزئی (مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا) نتیجه کلی گرفته ایم.(این که همه خانواده های روستا، مسلمانند.)

استقراء بر دو قسم است:
1)استقراء تام
2)استقراء ناقص

استقراء تام

استقراء تام در جایی است که افراد مورد نظر، یعنی نمونه های جزئیی که می خواهیم از آن ها نتیجه گیری کنیم، به تعدادی باشند که بتوانیم همه آن ها را بررسی کنیم؛ یعنی افراد و نمونه ها، محصور و معدود باشند و هر یک جدا جدا مورد بررسی قرارگرفته باشند و پس از بررسی همه آن ها، حکم کلی صادر شود.
این حکم کلی در مورد همه آن ها صادق است، زیرا تک تک آن ها مورد بررسی قرار گرفته و مشمول این حکم بوده اند.

برای مثال، مدار تک تک سیاره های منظومه شمسی را مشاهده می کنیم و می بینیم که مدارهای همگی شان بیضوی است. آن گاه، نتیجه می گیریم که همه سیارات منظومه شمسی دارای مدار بیضوی هستند.

همان طور که ملاحظه می شود، این نتیجه گیری، بدیهی و کاملا صحیح می باشد.

استقراء ناقص

این استقراء، در صورتی است که همه افراد مورد نظر بررسی نشده باشند.
به این صورت که ما در تعدادی از آنها صفتی معین بیابیم و سپس حکم کنیم که همه افراد آن موضوع دارای آن صفت هستند.مثالی که در آغاز زده شد، نمونه ای از استقراء ناقص بود.

مثال دیگر اینکه:
کشف می کنیم که علت سرما خوردگی و آبله، ویروس است. سپس نتیجه بگیریم: بنابراین، علت همه بیماری ها ویروس می باشد. چنانکه معلوم است، این اسقراء به هیچ وجه درست نیست؛ زیرا بسیاری از بیماری ها علت های دیگری غیر از ویروس دارند.
به همین سبب، در استدلال کردن، اسقراء ناقص به هیچ وجه اطمینان بخش نیست و استفاده از آن در استدلال، یکی از اقسام مغالطات به حساب می آید.

از اقسام استقراء، تنها استقراء تام است که یقین آور است؛ زیرا همه افراد آن بررسی شده اند و حکمی که در آخر به صورت کلی بیان می شود حقیقتاً بر همه صادق است؛ در حالی که استقراء ناقص به هیچ وجه دلیل محکمی نیست، زیرا نمونه های دیگری هم هستند که بررسی نشده اند و به این دلیل نمی توان نتیجه کلی، یعنی صادق برهمه افراد گرفت.

#منطق #فلسفه #استقراء

کلیدواژه ها: استقرا, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 08:20:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

فطرت

25 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

مجموعه ای از اعتقادات، گرایش ها و خصلت ها که بدون هیچ آموزش و تمرینی در انسان وجود دارد را فطرت می گویند.

#فلسفه #منطق

کلیدواژه ها: فطرت, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 04:05:00 ب.ظ نظرات
14ام تیر 1399

بدیهی

39 کلمات   موضوعات: فلسفه, منطق

به گزاره ای گفته می شود که بدون اثبات پذیرفته شده باشد.(خواه اثبات پذیر باشد خواه اثبات ناپذیر باشد)


مثال: “من هستم.” کسی در این جمله شک نمی کند و نیازی نمی بیند برای آن استدلال بیاورد.

 

#فلسفه #منطق

 

 

کلیدواژه ها: بدیهی, فلسفه, منطق
توسط ن.ع   , در 04:03:00 ب.ظ نظرات

1 ... 5 6 7 8 ...9 ... 11 ...13 ...14 15 16